یخرجون فی دین الله
یکی از دیوانگان فرزانه نزدیک معاویه شد. معاویه به او گفت: از قرآن چیزی می دانی؟ گفت: خوب می دانم. گفت: بخوان تا بشنوم.
یکی از دیوانگان فرزانه نزدیک معاویه شد. معاویه به او گفت: از قرآن چیزی می دانی؟ گفت: خوب می دانم. گفت: بخوان تا بشنوم.
وقتي «حاتم اصم» كه از زهاد مشهور و عرفاي خراسان است به بغداد آمد به خليفه خبر دادند كه زاهد خراسان آمده است. خليفه او را طلب كرد. وقتي حاتم بر او وارد شد خطاب به خليفه گفت: السلام عليك يا زاهد! خليفه گفت: من زاهد نيستم، دنيا تحت فرمان
«بنان طفيلي» از مشاهير ظرفا است كه به شكمپروري و پرخوري معروف بود. از او سؤال كردند: از آيات قرآن كريم كدام را بيشتر دوست داري؟ جواب داد: از آيه «ما لَكُمْ أَلاَّ تَأْكُلُوا» (يعني شما را چه ميشود كه نميخوريد؟). انعام/119 گفتند:
ابلهی در زمان نزدیک به مرگ به سر می برد. گفت: بگردید و کفن کهنه ای بیابید. گفتند: برای چه؟ گفت: تا بعد از مرگ مرا در آن پیچید و در گور نهید. و چون نکیر و منکر آیند و کفن کهنه ببیند، گمان برند که این مرده دیرینه است.
از ابلهی پرسیدند: تو بزرگتری یا برادرت؟ گفت: من بزرگترم اما اگر یکسال دیگر بگذرد با من برابر خواهد شد. علی صفی، لطایف الطوایف، ص 407.
در یکی از شهرها قاضی عالم، متدین و متقی وفات یافت و از او پسری امی و عامی باقی ماند. برای رعایت جایگاه پدرش او را قاضی کردند و در مجالس از او لفظ ها و حرکات جاهلانه سر می زد. برخی از نزدیکان قاضی تصمیم گرفتند برای او معلمی
پرنده باز شکاری از دست بکار بن عبدالملک مروان -از احمقان مشهور- پرواز کرد. به نوکران دستور داد که به دروازه بانان بگویید تا زود دروازه ها را ببندند که ناگاه باز من از شهر بیرون نرود. که اگر از شهر بیرون رفت دیگر او را نمی توانم بگیرم. علی
مردی خرش را گم کرده بود. گرد شهر می گشت و خدا را شکر می کرد. گفتند: چرا شکر می کنی؟ گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهارم روزی بود که گم شده بودم. عبید زاکانی، کلیات، ص 221.
ابلهی سوزنی در خانه گم کرده بود و در کوچه می طلبید. گفتند: دنبال چه می گردی؟ گفت: سوزنی را که در خانه گم کرده ام. گفتند: ای ابله چیزی که در خانه گم کرده ای در کوچه می جویی؟ گفت: چه کنم که در خانه تاریک است و چراغ
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی؟
یک روستایی در شهر به در دکان قنادی رسید. دید قناد از حلواهای گوناگون که در پیش دارد چیزی نمی خورد. آهسته نزدیک شد و انگشتی به چشم او زد. مرد ترسان خود را عقب کشید و خشمگین پرسید: چرا چنین کردی؟ گفت: خواستم بدانم می بینی و نمی خوری؟
یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت. به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن تو و اگر چند است هر ده تای آن برای تو. گفت: ای برادر! خدا نیستم که از غیب خبر دهم. نشانی بگو باشد که