مجتمع آموزش عالی تاریخ سیره و تمدن اسلامی
جستجو
Close this search box.
خدا را مهلت می دهی، مرا مهلت نمی دهی؟

خدا را مهلت می دهی، مرا مهلت نمی دهی؟

شخصی نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبرم. خلیفه گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هرچه اراده کنی. گفت: تخم خربزه را در پیش من بکار که فی الفور سبز شود و گل کند و خربزه بندد و پخته گردد. (رسیده شود.)

زنهار که نجنبی

زنهار که نجنبی

در زمان یکی از خلفای بغداد شخصی دعوی پیغمبری کرد که از غایت افلاس، خبط دماغ شده بود. (یعنی از شدت فقر، روان پریش شده بود.) او را پیش خلیفه آوردند. پرسید که چه می گویی؟ گفت: جبرئیل هر سه روز یک بار بر می فرود می آید.

من دعوی پیغمبری می کنم نه آهنگری

من دعوی پیغمبری می کنم نه آهنگری

شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت که من پیغمبر خدایم به من ایمان آر. گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هر چه خواهی. پادشاه قفل مشکل گشایی پیش او نهاد و گفت :

آگاه بر باطن افراد

آگاه بر باطن افراد

شخصی را که دعوی نبوت می‌کرد پیش مأمون آوردند. به او گفت آیا علامتی یا معجزه‌ای داری؟ پاسخ داد:آری. گواه من آن است که بر آنچه که در درونت می‌گذرد آگاهم.

دزدی صاحبخانه

دزدی صاحبخانه

دزدی به خانه ای رفت هیچ نیافت. ناگاه در گوشه خانه قدری آهک دید. پنداشت که آرد است. دستار خود را در میان خانه پهن کرد و رفت که دامنی آرد بیاورد و در دستار ریزد. در آن محل صاحب خانه حاضر بود. دستارش بدزدید.

نگاه دزدکی

نگاه دزدکی

فاضلی به یکی از دوستان صمیمی و همراز خود نامه ای می نوشت. شخصی در کنار او نشسته بود و به گوشه چشم نوشته او را می خواند. بر وی دشوار آمد. روی کاغذ نوشت: اگر در پهلوی من دزدی ننشسته بود

دزد مالباخته

دزد مالباخته

دزدی به خانه ای رفت. جوانی را خفته دید. پرده ای که بر دوش داشت بگسترد تا هر چه باید در وی نهاده بر دوش کشد.جوان بغلتید و در میان پرده بخفت. دزد هر چه گشت چیزی نیافت. چون مراجعت کرد که پرده را بردارد

مرا برگردان

مرا برگردان

می گویند علت مشهور شدن قالب الصخره (به معنای برگرداننده سنگ) به این نام این بوده است که روزی در صحرایی صخره سفید و بزرگی را دید که بر روی آن نوشته بود: لَو قَلَّبتَنی أُصیبُ بِکَ فائِدَةٌ. (یعنی اگر مرا برگردانی به تو سودی می رسانم.) او نیز طمع

طمعکارتر از من!

طمعکارتر از من!

قالب الصخره مردی از قبیله بنی معد و از طامعان مشهور است. از او پرسیدند که در مدت عمر خود هیچ کس را از خود طمع کار تر دیده ای؟ گفت: از جنس آدمی ندیده ام لیکن روز در راهی می رفتم، قدری عِلک (صمغ و شیره ای که بتوان

خرمان چه زرنگ و شاد است!

خرمان چه زرنگ و شاد است!

طمع کاری روستایی ای را بر خری سوار دید و گفت: مرا نیز بر خر خود بنشان! چون نشست، گفت: خر تو چه زرنگ و شاد است! چون اندکی رفتند، گفت: خرمان چه زرنگ و شاد است! روستایی گفت:

برادران دیگر نفهمند

برادران دیگر نفهمند

درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر ما حوا. پس ما با هم برادریم. تو این همه مال داری می خواهم که سهم برادری را به من بدهی. خواجه به غلامش گفت: یک فلوس سیاه (پول بسیار کم ارزش) به او