مجتمع آموزش عالی تاریخ سیره و تمدن اسلامی
جستجو
Close this search box.
تاریخ جهان اسلام در قرن بیستم

نویسنده: راینهارد شولتسه؛ مترجم: ابراهیم توفیق ؛ ( تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فناوری،1389)

نویسنده در این اثر، به تحلیل و تبیین تاریخ جهان اسلام (کشورهای اسلامی شمال آفریقا، خاورمیانه، آسیای میانه و شرق دور) در قرن بیستم می پردازد و جهان اسلام را به مثابه یک فرهنگ جهانی تلقی می کند؛

زیرا اسلام در درجه اول شبکه ایی از روابط اجتماعی است که از طریق نظام های ارتباطی و نمادین به هم پیوند می یابد که کم و بیش اجماعی نسبت به محتوای آن وجود دارد. به همین مناسبت جهان اسلام، یک سنت فرهنگی را در متن کلی و جهان روای مدرنیته می سازد. جهانی به آن دلیل که مرزهای آن محدود به واحدهای جغرافیایی- سیاسی نیست.

تاریخ نگاری علمی تطور سنت فرهنگی جهان اسلام، در دوران مدرن و قرن بیستم بطور خاص، تنها بر اساس نقد و درگذشتن از منظر شرقشناسانه و بر بنیاد مفاهیمی امکان پذیر است که ساختار نظام جهانی مدرنیته را رقم زده اند، از جمله:حاکمیت ملی، دولت- ملت، اقتصاد ملی، حوزه عمومی و جامعه مدنی.حال آنکه در قرائت های شرقشناسانه، جهان اسلام به مثابه حوزه ای  ارزیابی می شود که بدلیل جدایی ناپذیری مفروض دین، دنیا و تجربه نکردن فرآیندهای نوزایی و روشنگری،هنوز در پیش تاریخ مدرنیته قرار دارد و بر اساس مقوله هایی چون قبیله، دین، کلان و قومیت قابل ارزیابی است.

از نگاه نویسنده، غلبه رویکرد شرقشناسانه در قرن نوزدهم (دوران استعمار) و تداوم آن در مطالعات تطبیقی تا به امروز، پیامدهای سهمگینی برای تاریخ نگاری جهان اسلام داشته است:

"یگانگی تاریخ در جهان اسلام (اما همچنین در دیگر جامعه های غیر اروپایی) فرو می پاشد. تاریخ به مثابه امور واقع و تاریخ به مثابه دانش از آن امور، در اینجا – بر خلاف جهان اروپایی – یک کلیت را نمی سازند، بلکه بدلیل تاریخ نگاری غیر تاریخی از هم می گسلند. … از آنجا که امور واقع در عصر جدید اسلامی و تاریخ به مثابه علم، دیگر یک کل واحد را نمی سازند، می بایست تجدید نظری بنیادی در تاریخ نگاری صورت گیرد. … این تجدید نظر باید در تبیین عصر جدید اسلامی با به کار گیری مقولاتی بیاغازد که تا کنون در انحصار و در خدمت هویت یابی اروپا قرار داشته اند. اگر بتوان بر اساس این تجدید نظر، تبیینی معنا دار و متین از امور واقع ارائه داد، آنگاه می توان به چند زبانه بودن مدرنیته دست یافت و همچنین، جایگاه مستقل جهان اسلام را در تاریخ عصر جدید روشن ساخت. هم زمان می توان تشخیص داد که لهجه اروپایی مدرنیته، فقط یکی از لهجه های متعدد فرهنگی این دوران تاریخی است. این چند زبانگی امکان ادراک خاص بودن و توامان جهان روا بودن مدرنیته را بوجود می آورد و اینکه این ویژگی آن زمان جهانی است که ما آنرا مدرنیته نام گذارده ایم."[1]

بدین منظور، نگارنده تاریخ نگاری خود را بر بنیاد دو مفهوم "زمان جهانی" و "ترجمه پذیری فرهنگ ها" استوار می سازد. مراد از زمان جهانی، زمانی است مبتنی بر ویژگی های فراگیر که یک متن تاریخی را مشخص می سازند. زمان جهانی سنن فرهنگی را در مقابل پرسش های مشترکی قرار می دهد. پاسخ های هر سنت فرهنگی، گرچه بر نظام نمادین و مفهومی همان سنت استوار است، اما قابل ترجمه به دیگر سنت های فرهنگی است. بنابراین، سنن فرهنگی زبان های ترجمه پذیر، یک زمان جهانی (مثلا مدرنیته) را می سازند که همواره چند زبانه است. برخلاف تفسیر انحصارطلبانه زبان اروپایی مدرنیته، سنت فرهنگی جهان اسلام در رویارویی با و در متن مدرنیته از زبان مستقلی برخوردار است که تنها بر اساس شناخت آن، تاریخ نگاری علمی  جهان اسلام در قرن بیستم امکان پذیر می شود. روش چنین تاریخ نگاری ای فقط می تواند روش تحلیل همزمان synchronباشد (در مقابل روش تحلیل diachronحاکم بر مطالعات شرقشناسانه). 

بر اساس این روش، نویسنده از بررسی موردی کشورها در می گذرد. او تمامی مناطق جهان اسلام را در چارچوب زمانبندی خاصی که بر اساس وقایع و پدیده های مهم (استعمار، شکل گیری دولت-ملت، بحران های اقتصادی و سیاسی بین المللی و غیره) تنظیم یافته اند، همزمان مورد بررسی قرار می دهد و بدین گونه امکان مقایسه ای بدیع را بوجود می آورد. نویسنده بررسی "حوزه عمومی سیاسی" را در مرکز توجه قرار می دهد و تحولات  اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را برای تحلیل تطور این حوزه، به خدمت می گیرد. سنجه های این بررسی، سه پدیده می باشند که از پایداری خاصی برخوردارند و تطور حوزه عمومی سیاسی نسبت به تحولات آنها قابل تبیین است: 1. دولت-ملت، 2- تقابل و تعامل گفتمان اسلامی و گفتمان غربی و 3. روابط شهر و روستا.  

در این میان نویسنده 3 دوره را تشخیص می دهد. دوره اول که در بر گیرنده 5 دهه آغازین قرن بیستم است و در 3 فصل اول کتاب بررسی می شود، دوران رویارویی با استعمار، تفوق گفتمان عرفی- ناسینالیستی و تلاش ناسیونالیست های شهری برای چیرگی بر روستا و اقتصاد تجاری کشاورزی وابسته به کشورهای استعماری است. دوران دوم در فصل های 4 و 5 بررسی می شود (دهه های 50 تا 80 میلادی). ویژگی این دوران رویکرد گفتمان غربی و اسلامی به جامعه مدنی است و چیرگی فرهنگی ایدئولوژی های اسلام سیاسی بر آن. فصل ششم (1989-1993) به بررسی جنبش های قومی مبتنی بر ایدئولوژی های اسطوره ای (اسلامی یا عرفی) می پردازد و آنرا حاصل فروپاشی و تجزیه گفتمان های فراگیر اسلامی و غربی دوران پیشین و همچنین تضعیف اقتدار دولت-ملت در فرآیند جهانی شدن می داند.

خواننده این سطور و خواننده ترجمه کتاب می تواند انگیزه من از ترجمه این کتاب را حدس بزند. بدون نقد بنیادی رویکرد شرقشناسانه و اسطوره زدایی از تاریخ نگاری و مطالعات جهان اسلام، امکانی برای فهم تحولات معاصر آن، از جمله رخدادهای ماه های گذشته در این گوشه از جهان بوجود نمی آید. از نگاه مترجم، این کتاب نمونه برجسته ای از امکان چنین اسطوره زدایی است، اما پرسشی بنیادی برای ما خوانندگان این جایی باقی می ماند؛ پرسشی که در این اثر، نمی تواند پاسخی بیابد، زیرا مخاطب این پرسش، ما هستیم و نه راینهارد شولسته. آنجا که گسستی میان تاریخ به مثابه امور واقع و تاریخ به مثابه دانش از این امور، وجود ندارد، نگارش این تاریخ انتقادی امکان پذیر است، اما آنجا که این گسست مبنای برسازنده نظام علم است، چه؟ آنجا که "سنت" – شرقشناسانه – ذیل مفاهیم سکون و/یا انحطاط بررسیده می شود و زمان حال، همچون لحظه ای نامتعین و به تعلیق درآمده میان گذشته "شرقی/اسلامی" و "آینده غربی" فهمیده می شود، شرایط امکان رفع این گسست چیست؟

 

منبع:towfigh.blogfa.com

 

 


– ص9-8.[1]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *