مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود.
از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی؟
عبید زاکانی، کلیات، ص 213.
مردی با سپری بزرگ به جنگ رفته بود.
از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: ای مردک! مگر کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی؟
عبید زاکانی، کلیات، ص 213.