یکی حکایت کرد که شخصی ده تخم ماکیان (مرغ) به دامن داشت.
به احمقی گفت: اگر گفتی چه در دامن دارم تخم ها از آن تو و اگر چند است هر ده تای آن برای تو.
گفت: ای برادر! خدا نیستم که از غیب خبر دهم. نشانی بگو باشد که بگویم.
گفت: چند چیز زرد است در میان چند چیز سفید.
گفت: دانستم. گزر (هویج) است در میان ترب.
چندان از این حکایت خندان شدیم که امکان سخن گفتن نماند.
از قضا یکی از امرا حاضر بود. متحیرانه گفت: عاقبت معلوم شد که که چه در دامن داشت؟
این بگفت و اهل مجلس بیش از پیش خندیدند.
هزار سال نثر فارسی، ج3، ص 1246