روزي پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ بسيار ناراحت بود به گونهاي كه رنگ چهرهاش تغيير كرده بود. در اين هنگام عربي آمد و خواست به محضر پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ نائل شود و از او سؤال كند. اصحاب حضرت گفتند: امروز پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ ناراحت است با او ملاقات نكن.
مرد عرب گفت: اجازه دهيد تا به خدمت او برسم به خدايي كه او را به نبوت برانگيخت رها نميكنم مگر اينكه پيامبر ـصلّي الله عليه و آله ـ بخندد. آنگاه نزد او رفت و گفت:
اي رسول خدا ما شنيدهايم كه وقتي دجال ظهور ميكند مقداري آبگوشت براي مردم ميآورد در حالي كه مردم از شدت قحطي از گرسنگي ميميرند. حال اگر من او را ببينم از غذاي او نخورم تا هلاك شوم يا اينكه از آن غذا بخورم و چون سير شدم به خدا ايمان آورم و از او بيزاري جويم؟
حضرت به اندازهاي خنديد كه دندانهايش پيدا شد و فرمود: خداوند تو را از او بينياز ميكند به آنچه كه مؤمنين را از آن بينياز ميكند.
محجة البيضاء، ج 4، ص 134.