لا نَبِیَّةَ بَعدی
زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به من وحی می شود. خلیفه گفت: مگر این حدیث به تو نرسیده است که رسول صلی الله علیه و آله فرموده است: «لا نَبِیَّ بَعدِی»؟
زنی از شدت فقر، روانش پریشان شده بود و ادعای پیغمبری کرد. نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبر شده ام و از آسمان به من وحی می شود. خلیفه گفت: مگر این حدیث به تو نرسیده است که رسول صلی الله علیه و آله فرموده است: «لا نَبِیَّ بَعدِی»؟
شخصی نزد خلیفه بغداد رفت که من پیغمبرم. خلیفه گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هرچه اراده کنی. گفت: تخم خربزه را در پیش من بکار که فی الفور سبز شود و گل کند و خربزه بندد و پخته گردد. (رسیده شود.)
مردی در بغداد دعوی پیغمبری کرد. او را پیش خلیفه بردند وقتی که عصایی بلند در دست داشت. خلیفه از او پرسید: کیستی و چه می گویی؟ گفت: من موسی بن عمرانم و این عصای من است.
در زمان یکی از خلفای بغداد شخصی دعوی پیغمبری کرد که از غایت افلاس، خبط دماغ شده بود. (یعنی از شدت فقر، روان پریش شده بود.) او را پیش خلیفه آوردند. پرسید که چه می گویی؟ گفت: جبرئیل هر سه روز یک بار بر می فرود می آید.
شخصی نزد پادشاهی رفت و گفت که من پیغمبر خدایم به من ایمان آر. گفت: معجزه تو چیست؟ گفت: هر چه خواهی. پادشاه قفل مشکل گشایی پیش او نهاد و گفت :
شخصی را که دعوی نبوت میکرد پیش مأمون آوردند. به او گفت آیا علامتی یا معجزهای داری؟ پاسخ داد:آری. گواه من آن است که بر آنچه که در درونت میگذرد آگاهم.