دروغی که ننویسند
در خبر است: همه دروغی بنویسند (گناه آن نوشته می شود) مگر سه دروغ: دروغ مرد در حرب که خدعه و فریب در جنگ بزند دروغ مردم به دو شخص تا میان آن ها را اصلاح کنند
در خبر است: همه دروغی بنویسند (گناه آن نوشته می شود) مگر سه دروغ: دروغ مرد در حرب که خدعه و فریب در جنگ بزند دروغ مردم به دو شخص تا میان آن ها را اصلاح کنند
گویند: ابتدای اختراع تلگراف و جاری شدنش در یکی از شهرها، جوانی از شهر خویش به شهر دیگری مسافرت کرد. حین ورود، خواست سلامتی خود را به پدرش اطلاع دهد. به تلگراف خانه رفت و از تلگرافچی پرسید
گویند: مابین دو لشکر، جنگی سخت واقع شد. یک طرف مغلوب و اسیر دیگری شد. لشکر غالب، اسرا را به قلعه خود آورد و فرمانده، دستور داد که همه آن ها یکی یکی خود را از بالا به پایین پرتاب نمایند.
شخصی پسر کوچکی داشت و او را سرزنش می کرد که چرا مادرت را اطاعت نمی کنی؟ پسر گفت: زن من نیست که اطاعتش کنم.
دو نفر از مامورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند. زارع بیچاره گفت: آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟ گفتند: از کدخدای ده دستخط داریم. گفت: باکی نیست. سپس سگش را رها کرده و
يكي از صاحبدلان وزنهبرداري را ديد كه برآشفته بود و غبار خشم بر چهرهاش نشسته بود و دهانش كف آورده بود. سؤال كرد: او را چه شده است؟ گفتند: فلان شخص به او دشنام داده است. گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برميدارد و طاقت سخني نميآورد؟ لاف سر پنجگي
چند كودك با يكديگر مشغول بازي بودند. ناگهان زني از دور پيدا شد و كودكي را از آن ميان صدا زد و لحظهاي چند با او سخن گفت. وقتي كودك نزد كودكان بازگشت همبازيهاي او به دورش جمع شدند و اصرار كردند تا آنها را از صحبت با آن زن
گویند شخصی می گفت: مسگران ولایت ما دیگ هایی می سازند که هر یک به اندازه یک خانه است. شنونده گفت: در روستای ما نیز چغندرهایی عمل می آیند که هر کدام به اندازه یک خروار است. اولی گفت: این چغندر را در کدام دیگ می پزند؟ گفت: در دیگ
روستایی ای با زن خویش در امر دامادی دو پسر جوان خود مشورت می کرد و از تنگدستی و عدم توانایی خویش شکایت می کرد. پسر کوچک تر که تا آن گاه در گوشه ای ساکت نشسته بود از روی چاره اندیشی سر برآورد و گفت: ای پدر! امسال برای
خواجه ای برای خود مقبره ای ساخت. یک سال تمام در آن جا کار کردند تا به پایان رسید. خواجه از استاد بنا که مرد ظریفی بود پرسید: این عمارت را دیگر چه می باید؟ گفت: وجود شریف شما! علی صفی، لطائف الطوائف، ص 307
ظریفی پیر شده بود چنان که بی عصا و مددکاری راه نمی توانست برود. جوانی از روی ظرافت به او گفت: به سنی رسیدی که پست ترین عمر است و بلای جان مردم شده ای. گفت: امید دارم که تو به این سن نرسی تا به محنت نیفتی و بلای
دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با حاجب گفت: با خواجه بگوی که خدای بیرون نشسته است با تو کاری دارد. حاجب با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد پرسید که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت: چگونه؟ گفت: حال آن که