مجتمع آموزش عالی تاریخ سیره و تمدن اسلامی
جستجو
Close this search box.
دروغی که ننویسند

دروغی که ننویسند

در خبر است: همه دروغی بنویسند (گناه آن نوشته می شود) مگر سه دروغ: دروغ مرد در حرب که خدعه و فریب در جنگ بزند دروغ مردم به دو شخص تا میان آن ها را اصلاح کنند

اجرت تلگراف

اجرت تلگراف

گویند: ابتدای اختراع تلگراف و جاری شدنش در یکی از شهرها، جوانی از شهر خویش به شهر دیگری مسافرت کرد.    حین ورود، خواست سلامتی خود را به پدرش اطلاع دهد.   به تلگراف خانه رفت و از تلگرافچی پرسید

تو جای من باش

تو جای من باش!

گویند: مابین دو لشکر، جنگی سخت واقع شد. یک طرف مغلوب و اسیر دیگری شد.   لشکر غالب، اسرا را به قلعه خود آورد و فرمانده، دستور داد که همه آن ها یکی یکی خود را از بالا به پایین پرتاب نمایند.

عاقبت اطاعت از زن

عاقبت اطاعت از زن

شخصی پسر کوچکی داشت و او را سرزنش می کرد که چرا مادرت را اطاعت نمی کنی؟ پسر گفت: زن من نیست که اطاعتش کنم.

دست خط کدخدا

دستخط کدخدا

دو نفر از مامورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند. زارع بیچاره گفت: آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟ گفتند: از کدخدای ده دستخط داریم. گفت: باکی نیست. سپس سگش را رها کرده و

وزنه بردار ضعيف

يكي از صاحبدلان وزنه‌برداري را ديد كه برآشفته بود و غبار خشم بر چهره‌اش نشسته بود و دهانش كف آورده بود. سؤال كرد: او را چه شده است؟ گفتند: فلان شخص به او دشنام داده است. گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برمي‌دارد و طاقت سخني نمي‌آورد؟ لاف سر پنجگي

رازداري

چند كودك با يكديگر مشغول بازي بودند. ناگهان زني از دور پيدا شد و كودكي را از آن ميان صدا زد و لحظه‌اي چند با او سخن گفت. وقتي كودك نزد كودكان بازگشت هم‌بازيهاي او به دورش جمع شدند و اصرار كردند تا آنها را از صحبت با آن زن

چنان دیگی ، چنین چغندری

گویند شخصی می گفت: مسگران ولایت ما دیگ هایی می سازند که هر یک به اندازه یک خانه است. شنونده گفت: در روستای ما نیز چغندرهایی عمل می آیند که هر کدام به اندازه یک خروار است. اولی گفت: این چغندر را در کدام دیگ می پزند؟ گفت: در دیگ

زن گرفتن

روستایی ای با زن خویش در امر دامادی دو پسر جوان خود مشورت می کرد و از تنگدستی و عدم توانایی خویش شکایت می کرد. پسر کوچک تر که تا آن گاه در گوشه ای ساکت نشسته بود از روی چاره اندیشی سر برآورد و گفت: ای پدر! امسال برای

وجود شما را کم دارد

خواجه ای برای خود مقبره ای ساخت. یک سال تمام در آن جا کار کردند تا به پایان رسید. خواجه از استاد بنا که مرد ظریفی بود پرسید: این عمارت را دیگر چه می باید؟ گفت: وجود شریف شما! علی صفی، لطائف الطوائف، ص 307

تو به این سن نرسی

ظریفی پیر شده بود چنان که بی عصا و مددکاری راه نمی توانست برود. جوانی از روی ظرافت به او گفت: به سنی رسیدی که پست ترین عمر است و بلای جان مردم شده ای. گفت: امید دارم که تو به این سن نرسی تا به محنت نیفتی و بلای

خدا بر در است

دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با حاجب گفت: با خواجه بگوی که خدای بیرون نشسته است با تو کاری دارد. حاجب با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد پرسید که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت: چگونه؟ گفت: حال آن که