برادران دیگر نفهمند
درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر ما حوا. پس ما با هم برادریم. تو این همه مال داری می خواهم که سهم برادری را به من بدهی. خواجه به غلامش گفت: یک فلوس سیاه (پول بسیار کم ارزش) به او
درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر ما حوا. پس ما با هم برادریم. تو این همه مال داری می خواهم که سهم برادری را به من بدهی. خواجه به غلامش گفت: یک فلوس سیاه (پول بسیار کم ارزش) به او
یکی از بزرگان که اموال بسیار زیادی داشت به مرگ نزدیک شد. امید از زندگی قطع کرد و به جگرگوشه های خود گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز در کسب مال زحمتهای سفر و حضر کشیدم و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردم تا
به بیماری گفتند که درمان تو سرکه هفت ساله است. از دوستش طلب کرد. گفت: من دارم اما به تو نمی دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی می دادم سال اول تمام می شد و به هفت سال نمی رسید. عبید زاکانی، کلیات، 235-236.