مجتمع آموزش عالی تاریخ سیره و تمدن اسلامی
جستجو
Close this search box.
برادران دیگر نفهمند

برادران دیگر نفهمند

درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر ما حوا. پس ما با هم برادریم. تو این همه مال داری می خواهم که سهم برادری را به من بدهی. خواجه به غلامش گفت: یک فلوس سیاه (پول بسیار کم ارزش) به او

مرده چیزی نمی خورد

مرده چیزی نمی خورد

یکی از بزرگان که اموال بسیار زیادی داشت به مرگ نزدیک شد. امید از زندگی قطع کرد و به جگرگوشه های خود گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز در کسب مال زحمتهای سفر و حضر کشیدم و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردم تا

سرکه هفت ساله

سرکه هفت ساله

به بیماری گفتند که درمان تو سرکه هفت ساله است. از دوستش طلب کرد. گفت: من دارم اما به تو نمی دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی می دادم سال اول تمام می شد و به هفت سال نمی رسید. عبید زاکانی، کلیات، 235-236.