می ترسم از شادی بمیرم
مردی درباره زن خود به ابوالعیناء گلایه کرد. وی پرسید: آیا می خواهی او بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا نه؟ گفت: برای این که می ترسم از شادی بمیرم.
مردی درباره زن خود به ابوالعیناء گلایه کرد. وی پرسید: آیا می خواهی او بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا نه؟ گفت: برای این که می ترسم از شادی بمیرم.
روزی سیدی به ابوالعیناء گفت: سبب چیست که تعداد سادات زیاد شده است؟ گفت: به این دلیل که امت جد بزرگوار شما در هر نماز دعا می کنند که : «و بَارِک عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» علی صفی، لطائف الطوائف، ص299.
زمانی ابوالعیناء با لباسی که شناخته نشود وارد اصفهان شد. کودکان در محله ای با هم سنگ بازی می کردند. در این هنگام سنگی بر سر او خورد و شکست و لباسش خون آلود شد. در آن شهر دوستی داشت. تمامی روز را به دنبال او گشت تا این که
ابوالعیناء ظریف و طنزپرداز بغداد و ابن مکرم ظریف مصر در مجلس یکی از حکام، در کنار هم نشسته بودند و در گوشی سخن می گفتند. حاکم گفت: باز با هم چه دروغی می سازید؟ گفتند: مدح شما می کنیم. علی صفی، لطائف الطوائف، ص 296-297.
اَبوالْعَيْناء، ابوعبدالله محمدبن قاسم بن خلاّد بصري(91-82ق) راويه و اديب نكتهپرداز روزگار عباسيان. نياي وي خلاد از يمامه و از موالى منصور خليفة عباسى بود، از اينرو، آنان را يمامى و هاشمى نيز خواندهاند. ابوالعيناء در اهواز متولد شد و در بصره رشد يافت و در آنجا به تحصيل علم