دهه کرامت و تولد امام رضا(ع) بهانه ای است تا به بررسی موضوع «کرامات» در اندیشه برخی از مصاحبه شوندگان که طی سالهای گذشته با آنها گفتگوهایی صورت گرفته، انجام شود. با شهادت امام رضا(ع) و ایجاد بارگاه مقدس و شکل گیری شهر مشهد، زائران و گروههای مختلفی به این شهر مهاجرت کرده و مقیم شده اند. ساختار مذهبی و باورهای مردم بخشی از فرهنگ عامه را تشکیل می دهند. که این باورها برگرفته از بینش مذهبی هر گروهی است. در باور عموم مردم حضور در شهری مقدس یک افتخار است.
مصاحبه با خدام و کارمندان بارگاه رضوی بخشی از طرح تاریخ شفاهی تشکیلات اداری آستان قدس رضوی بود که طی سالهای گذشته در بخش تاریخ شفاهی کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی انجام شده است. بخش قابل توجهی از این مصاحبه ها اختصاص به کرامات امام رضا(ع) داشت. یکی از سختترین سئوالات این مصاحبه ها بازگویی خاطرات از کرامات بود. عموماً این سئوال در انتهای مصاحبه و به عنوان آخرین سئوال طرح می شد زیرا تجربه نشان داد فضایی که پس از این سئوال به وجود میآمد ادامه مصاحبه را دشوار می کرد.
اغلب مصاحبه شوندگان به خصوص خدمه حرم در طول مصاحبه به این موضوع می پرداختند و متناوب از کرامات امام رضا(ع) در زندگی شخصی و خانوادگیشان مطالبی را بیان می کردند. عمده مصاحبه هایی که به موضوع کرامات اختصاص داشت مفصل و در چند جلسه ثبت شدهاند. بیان این خاطرات بیشتر جنبه تقدس گرفته و بخشی از این مصاحبه ها به خواب ها و رویاها اختصاص دارد. در مواردی عنایات امام مهربانی ها چندان در زندگی افراد اثرگذار شده که مسیر زندگی آنها را تغییر داده است.
تاریخ شفاهی «زیارت» یکی از طرحهای است که تا کنون انجام نشده است. چنین به نظر میرسد موضوع زیارت در فرهنگ ها و باورها متفاوت است و اهمیت این موضوع موجب می شود تا نسبت به ثبت این موضوع اقدام شود. اهمیت زیارت تا آنجاست که در روایت های قدیمی که برخی از مصاحبه شوندگان بازگو می کردند. حتی زیارت اشیاء همچون سنگ در باور و عقاید مردم در گذشته وجود داشته است. هریک از گروه هایی که از اقصی نقاط کشورهای اسلامی برای زیارت به مشهد سفر می کنند باورها و دیدگاههایی دارند که ثبت آنها موجب تدوین تاریخ شفاهی زیارت می شود. نامگذاری مکان هایی به عنوان محل سلام نشان دهنده ارادت زائران به امام رضا(ع) است. ورودی شهر مشهد یعنی نقطهای که گنبد و گلدسته ها نمایان می شود به تپه سلام مشهور است. مستندسازی این مفاهیم تلاش برای ثبت تاریخ زیارت و حفظ فرهنگ شفاهی است.
روایت نخست
در دهه چهل شخصی شیرازی بدون گناه محکوم به حبس میشود و سالها در زندان به سر میبرد. شبی در خواب میبیند که به او گفته میشود جریان زندانی شدنش را در نامهای بنویسد و در ضریح امام رضا(ع) بیاندازد و جوابش را خواهد گرفت. این شخص که سواد خواندن و نوشتن ندارد به یکی از دوستانش شرح حالش را بازگو میکند. وی آن را نوشته و توسط یکی از زندانیانی که آزاد شده این نامه به مشهد ارسال میشود و در ضریح حرم مطهر انداخته میشود. چند ماه بعد وقتی نامهها جمعآوری میشوند اتفاقاً نایبالتولیه هم حضور داشته است به طور اتفاقی از میان انبوه نامه ها یکی را بر میدارد تا ببیند در آن چه موضوعی نوشته شده، اتفاقاً همین نامه زندانی شیرازی بوده است. او پس از خواندن نامه متوجه میشود شخصی بدون گناه در زندان است و وی از امام رضا(ع) خواسته است تا مشکلش را حل کند. پس از مکاتبه نایبالتولیه و تحقیقاتی که صورت میگیرد بیگناهی این شخص اثبات میشود. چندی بعد، پس از آزادی از زندان، این شخص برای زیارت به مشهد میآید و کرامات امام موجب میشود تا وی سالها به عنوان یکی از کارکنان این مجموعه خدمت نماید. پس از بازنشستگی به طور اتفاقی با این شخص مصاحبه شد. روایتی از کرامات امام رضا(ع) در زندگی شخصی این فرد نمود پیدا کرده بود که مسیر زندگی اش را تغییر داده بود.
روایت دوم
دومین روایت اختصاص به شخصی دارد که در یکی از روستاهای اطراف مشهد زندگی میکند. تعدادی از مصاحبهشوندگان از عنایت امام رضا(ع) به این شخص در لابلای مصاحبهها گفته بودند و خیلی مهم بود تا از زبان این شخص موضوع را ثبت کنیم. به هر حال با وی قرار مصاحبه گذاشتیم. هرچند خود شخص شروع به نگارش خاطراتش کرده بود ولی مصاحبه با وی، موضوع کرامات امام رضا(ع) را بیشتر نمایان میساخت. وی تعریف میکرد از دوران کودکی علاقه ویژهای به خدمت در حرم مطهر داشت و برای وی آرزویی دست نیافتنی بود. شبی در خواب میبیند در مجلسی حضور دارد و به وی گفته میشود چگونه به خواستهاش برسد. وی که هر آنچه در خواب دیده بود را عین واقعیت میدانست، در شب تولد امام رضا(ع) همراه با همسر، فرزندان و داراییاش، که چند تا گاو و گوسفند بوده، روانه مشهد میشود و در اطراف صحن ساکن میشود. پس از چندی خوابش تعبیر شده و به آرزوی دیرینهاش میرسد.
آرزوهای مصاحبه شوندگان، شفایافتن فرزندان از دیگر مواردی بود که در برخی از مصاحبه ها انعکاس یافته است. اشکها و بغضها گاهی مصاحبه ها را ناتمام می گذاشت و فضای مصاحبه ها را سختتر می کرد.
سومین روایت
مرحوم سیدمحمد صامدی از جمله افرادی است که سالها در بخش اداری بیمارستان امام رضا(ع) مشهد مشغول خدمت بوده است. وی در مرور خاطراتش با اشاره به بیماری اش به موضوع شفا پرداخته است.
«… یک روز من تصادف کردم. من را به بیمارستان امام رضا(ع) آوردند. دکتر «بولون» فهمیده بود خونریزی داشتم. با فشار خون 2 من رو عمل کرد. ایشان مسئولیت جراحی قبول کردند و انجام داد که بعدش همین دستیار و دکترا گفتن که موقعی که داشتیم عمل میکردیم طحالم رو درآوردن. طحال پاره شده بود، موقعی که داشته عمل میکرده، قلبم از کار افتاده بعد خود دکتر «بولون» قلبم ماساژ داده، قلبم دوباره شروع کرده به کار کردن. همین طور که بستری بودم هی خبر میآوردن. دکترا، انترنها میاومدن میگفتن دکتر «بولون» توی قسمت جراحی راه میره میگه صامدی معجز امام رضا(ع)! صامدی معجز امام رضا(ع)!
یک روز که من کمی حالم بهتر شده بود و میتونستم حرف بزنم، معالجهام هم تقریباً نیمه تمام بود. آمد احوالپرسی کرد، پرستاری هم داشتیم پرستارها تمام سوئدی و سوئیسی بودند. پس از این که معاینه کرد به نرس گفت: به دکتر «خطیبی» بگین دستگاه نوار قلب بیار این جا یک نوار دیگه از آقای صامدی برداره، روی نسخه هم نوشت. حالا نسخه دستش، نرس هم جلو دکتر هم همین طور ایستاد. من این و که دیدم یک دفعه یادم افتاد، که این همه دکترا میان میگن دکتر «بولون» میگه صامدی معجز امام رضا(ع). یک نفر به نام دکتر «حسین شهیدی» جراح بود. گفتم: «دکتر هر چی من میگم ترجمه کن برای پروفسور»، گفت: چی میخوای بگی؟ گفتم: بهش بگین که فلان کس میگه همه هی مییان خبر برای من مییارن، دکترا، انترنا، دانشجوها، بیمارستانیها که شما توقسمت جراحی دارین راه میرین و میگین صامدی معجز امام رضا(ع) این درسته، راسته… »
این جریان را برای «دکتر بولون» تعریف کرد. دکتر برگشت گفت: «بله، حالا نسخه هم دستش، نرس هم جلو ایستاده»، گفت: «بله! تو معجز امام رضا(ع)هستی». بعد به دکتر شهیدی گفتم، بهش بگو که ما مسلمانها چهارده تا معصوم داریم، این چهارده معصوم ما یا کاری رو انجام نمیدن یا اگر کاری انجام دادن بدون نقص انجام میدن. اگر شما مطمئنی واقعاً که معجزه امام رضا(ع) هستم دیگه معالجه من لازم نداره. شما دخالت نکنین خودش درست میکند. اینو براش ترجمه کرد، این نسخه که دستش بود پارهپاره کرد انداخت. داشت از در بیرون میرفت. صدا زدم. آقای دکتر بیاین. من نگفتم که دیگه از ما رو گردونی! گفت: نه میام ولی معجز امام رضا(ع) هستی. بعدشم الحمدلله خوب شدم همه میگفتن زنده «نمی مونه» الآن در حدود 30، 40 سال داریم همین طور بدون طحال زندگی میکنیم….»
غلامرضا آذری خاکستر