چكيده
محدوده امروزين كشور افغانستان كه در گذشته خراسان نام داشت، در دوران تيموريان (771- 911ق.) محل حضور سه فرقه مهم صوفيانه شيعي اين عصر بود. این سه فرقه، در همين دوران شكل گرفتند و گسترش يافتند. طريقه نعمت اللهيه، نخستين اين فرقه هاست كه شاه نعمت الله ولي بنيان-گذار آن بود. طريقه حروفيه، دومين اين فرقههاست كه فضل الله استرآبادي بنيان گذار آن بود و پيروان آن در هرات به جان شاهرخ خان تيموري سوء قصد كردند.
نوربخشيه نیز سومين فرقه است كه در اين مقطع و در اين منطقه از سرزمين هاي اسلامي حضور و نفوذ داشت و سيد محمد نوربخش، رهبر آن بود.
واژگان كليدي: افغانستان، خراسان، تيموريان، شيعيان، نعمت اللهيه، حروفيه، نوربخشيه.
مقدمه
افغانستان امروز همان مناطقي است كه در گذشته خراسان ناميده ميشد و در جغرافياي امروز، اين سرزمين محصور ميان كشورهاي ايران، ازبكستان، تاجيكستان، تركمنستان و پاكستان است و فاصله شماليترين تا جنوبيترين نقطه آن، حدود ششصد كيلومتر و حدفاصل شرقيترين تا غربيترين مكان آن نزديك ۱۲۴۰ كيلومتر است. اين سرزمين پيشينهاي پر فراز و نشيب دارد و دوران تيموريان از مهم ترين دورههاي تاريخي آن است. در سال 771 قمري، اميرتيمور گوركاني در ماوراءالنهر، تيموريان را بنيان گذاشت كه برخي از آن، با عنوان گوركانيان خراسان ياد ميكنند. و پس از گسترش تا حدود سال ۹۲۰ دوام آورد. بنابراين، به تعبير دقيق بايد گفت: محدوده مكاني اين تحقيق، خراسان است و مناطقي را شامل ميگردد كه ذيل مرزهاي سياسي – جغرافيايي امروز افغانستان جاي ميگيرد. محدوده زماني آن نيز دوران حكم راني تيموريان از سال 771 تا 911 قمري است.
در تبيين عنوان شيعه نيز بايد در نظر داشت: گرچه شيعه در منابع اماميه بيش از يك معنا و مفهوم ندارد و به كسي اطلاق ميشود كه به جانشيني و امامت علي بن ابيطالب7و يازده فرزند او معتقد است. دانش مندان و رجالنويسان اهل سنت، آن را در معنايي گستردهتر بهكار بردهاند و به پيروان تمامي فرقههايي كه از پيكره تشيع منشعب شدهاند و نيز به دوست داران خاندان رسالت، اطلاق كردهاند. اين تحقيق، معنايي بين اين دو مفهوم را انتخاب ميكند؛ يعني شيعيانِ اعتقادي را لحاظ مينمايد و به پيروان تمامي فرقههايي ميپردازد كه از بدنه تشيع جدا شدهاند و به تشيع منسوبند. بنابراين، از ميان فرق تصوف، به آنهايي توجه دارد كه با اين تعريف، در ذيل عنوان تشيع جاي ميگيرند و در مناطق مورد نظر پيرواني دارند. با اين توضيح، در دوره یادشده، سه فرقه صوفيانه مهم شيعي مطرح است كه هرسه در مناطق مورد نظر اين تحقيق، پيرواني دارند. این سه فرقه عبارتند از:
الف. نعمت اللهيان
اين فرقه، پيروان “شاه نعمت الله ولي” هستند. نعمت الله بن عبدالله كه نسب خود را به امام صادق7ميرساند، درسال 731 در قصبه كهسان هرات زاده شد. پس از پشت سرگذاشتن دوران كودكي و فراگيري علوم نزد شيخ ركن الدين، شيخ شمس الدين، سيد جلال الدين و قاضي عضد الدين، براي ديدار بزرگان و عارفان، به شهرهاي متعددي از جمله مكه، مدينه، بلخ، ماوراءالنهر و خراسان سفر كرد و با عارفان و دانش مندان آن ديارها ديدار و گفت گو نمود.
او در سال 790 هجري، يعني در حدود شصت سالگي به شهر هرات آمد. در هرات، به محله”سيد حسيني سادات”رفت. پس از مدتي دختر سيد حمزه حسيني هروي، يكي از بزرگان و علويان آن جا را براي خويش خواستگاري كرد. اين خواستگاري پذيرفته شد و در هرات ازدواج نمود. ميگويند: سيدحسيني، پدربزرگ دختر كه محله به نام او بود پيش از مرگ چنین وصيت كرد:
چون سيد نعمت الله نامي از سلسله سيادت در تاريخ 790 هجرت به اين منزل رسد و صبيهزاده ما را كه صبيه سيد حمزه دستاربند است، بطلبد، تسليم نماييد كه آن امانتي است از آن جناب نزد ما. .
او پس از ازدواج به سوي مرغاب رفت و يك سال در مرغاب بود و سپس به كرمان بازگشت.
قاضي نورالله داستاني را درباره شاه نعمت الله ولي نقل ميكند كه بيان گر حضور وي در دارالسلطنه شاهرخ است. وی مينويسد:
زماني كه شاه نعمت الله به دعوت شاهرخ در هرات ميزيست، پادشاهان سرزمينهاي مختلف برايش هديه ميفرستادند. او هم خود استفاده ميكرد و هم به نيازمندان بخشش مينمود. روزي شاهرخ از او پرسيد: «ميشنويم كه شما لقمههاي شبهه-آميز ميخوريد، حكمت آن چيست؟» پاسخ داد:
گر شود از خون دو عالم مالامال كي خورد مرد خدا الا حلال
شاهرخ از اين سخن رنجيده خاطر شد. پس از مدتي سربازانش گوسفندي را به زور تازيانه از پيرزني گرفتند و با آن سفرهاي رنگين مهيا ساختند و شاه نعمت الله را فراخواندند. پادشاه گوركاني و پيشواي نعمت اللهيان، هردو با هم در كنار سفره نشستند و مشغول خوردن غذا شدند. پس از مدتي شاهرخ گفت: «شما ميگفتيد غذايي جز غذاي حلال نميخوريد در حالي كه از گوشت گوسفندي ميخوريد كه ما به زور از يك پيرزن گرفتيم.» پاسخ داد: «در اين باره بيشتر پرس و جو و تحقيق كنيد تا واقعيت مطلب را دريابيد.» پيرزن را طلبيدند و از او بازجويي كردند. گفت: «گوسفندي را نذر شاه نعمت الله كرده بودم تا تقديمش كنم. ميخواستم به نذر خود وفا كنم كه شما گوسفند را از دستم گرفتيد.»
اين داستان، نشان می دهد كه شاه نعمتالله پس از تاريخ 790 یعنی زمان پادشاهي تيمور، در دوران پادشاهي شاهرخ نيز به هرات آمده است.
شاه نعمت الله ولي از رهبران مهم متصوفه شيعي است. مهم ترين شواهدي كه بر اثبات تشيع وي لحاظ كردهاند، عبارتند از:
1. تاج دوازده ترك: شاه نعمت الله ولي تاجي دوازده ترك داشته است كه برخي آن را شاهدي بر تشيع وي گرفته اند و گفتهاند: «عدد دوازده اشارتي است به دوازده امام.»
2. پيش گويي ظهور دولت صفويه: گفته ميشود كه او در پيش گويي هاي خود، به ظهور سلطنت صفويه شيعي اشاره كرده است. علاوه بر آن، هريك از بازماندگان او كه در قلمرو دولت صفويه زندگي ميكردند، مورد لطف و عنايت صفويه قرار گرفتند؛ چنان كه يكي از آنها به نام امير نظام الدين عبدالباقيدر دربار شاه اسماعيل، به مقام صدارت عظمي رسيد.
3. سرودههاي او: شاه نعمت الله اشعار متعددي در مدح حضرت علي7سروده است كه آنها را شواهدي بر تشيع وي می دانند؛. مانند قصيده ذیل:
از نور روي اوست كه عالم منور است حسني چنين لطيف چه حاجت به زيور است
زوج بتول باب امامين مرتضي سردار اوليا و وصي پيمبر است
گيسو گشاد و گشت معطر دماغ روح رو را نمود و عالم از آن رو مصور است
جودش وجود دارد به عالم از آن سبب عالم به يمن جود وجودش منور است
خورشيد لمعهاي است ز نور ولايتش صد چشمه حيات و دو صد حوض كوثر است
نزديك ما خليفه برحق امام ماست مجموع آسمان و زمينش مسخر است
مداح اهلبيت به نزديك شرع و عقل دنيا و آخرت همه او را ميسر است
هرمؤمني كه لاف ولاي علي زند توقيع آل به نامش مقرر است
با دست جود او چه بود كان مختصر با همتش سرابي محقر است
او را بشر مخوان تو كه سر خداست او او ديگر است و حالت او نيز دگر است
هر بيت ازين قصيده كه گفتم به عشق ميخوان كه هر يكي ز يكي خوب وخوش تر است
سيد كه دوست دار رسول است و آل او بر دشمنان دين محمد مظفر است.
علاوه بر اين، سرودهاي از او برجاي مانده كه در آن به مذهب خويش تصريح ميكند و ميگويد:
پرسند ز من چه كيش داري اي بيخبران چه كيش دارم؟
از شافعي و ابوحنيفه آیين خويش پيش دارم
ايشان همه بر طريق جدند من مذهب جد خويش دارم
در علم نبوت و ولايت از جمله كمال بيش دارم.
او علاوه بر هرات و مرغاب، به مناطق ديگر جغرافياي امروز افغانستان نيز سفر کرد، به ویژه جوزجانان، زيرا مينويسند:
در جوزجانان، نزديك شبرغان، نهري است و بر كنار آن منطقهاي است به نام سرپل، مشهور به سرپل سيد نعمتالله ولي، كه در آن جا زراعت ميكنند از جوي باري كه از درياي ميمنه ميآيد، و چون آن حضرت در آن موضع چند روزي اقامت فرمودهاند، منتسب و مسمي به آن ولي ميدانند.
شاه نعمت الله از رهبران بهنام طريقت و عرفان محسوب می شود و شيعي گري و جعفري مذهب بودنش، از ويژگي هايي است که خود و پيروانش بدان مباهات ميكنند. بنابر اين، شاه نعمتالله كه به اذعان پژوهش گران شيعه معتقد بود، از هرات تا جوزجانان سفر كرده و به يقين در اين سفر، با افراد متعددي ديدار و گفت گو داشت و توانسته است افرادي را كم يا زياد به طريقه خويش دعوت و جذب كند.
براي پيبردن به دامنه نفوذ نعمتاللهيه در افغانستان، توجه به چند ويژگي مهم اين طريقه لازم است:
– پاي بندي به احكام ظاهري دين: شاه نعمتالله برخلاف پارهاي از فرقههاي صوفيان كه شريعت را پوسته طريقت ميشمردند و بدان چندان اعتنايي نداشتند، خود و پيروانش را به رعايت احكام شرعي مقيد ساخته بود. وی تلاشكرد تا روش هاي سير و سلوك نيز در چارچوب ظواهر شرع باقي بماند و شائبههاي غيرديني و آداب راهيافته از مكاتب هندي از آن دور شود. اين اقدام او، گام بسيار مهمي براي كاستن فاصله و اختلاف ميان فقها و صوفيان بود و شايد يكي از عوامل ادامه حيات نعمتاللهيه همين نكته باشد.
– همگانيدانستن تصوف و همگانيكردن آن: بزرگان صوفيه در آن روزگار و پيش از آن، هركسي را به حلقههاي ذكر و اجتماعات صوفيانه خود راه نميدادند. تنها كساني را ميپذيرفتند كه از نظر آنها داراي استعداد و توانايي بودند؛ اما شاه نعمتالله با همه طبقات در هر شهر و ديار، معاشرت و گفت و شنود ميكرد و تصوف را ويژه يك دسته و طبقه معين از مردم نميدانست و با همه سخن ميگفت و ميشنيد. او با اين باور كه هركس فراخور حال خويش داراي استعدادي است، هيچكس را از خود نميراند. او به آموزش و ارشاد مردم و از ميان بردن مصداق هاي انحطاط اخلاقي اهتمام ويژهاي داشت و آن را مأموريتی الهي براي خويش ميپنداشت. اين روحيه سبب شد تا وي پيش رفت چشم گيري در راه نمايي مردم داشته باشد؛ اين پيش رفت نيز رواج و نفوذ كمنظير طريقه نعمتاللهيه را در آن عصر به دنبال داشت.
– اهتمام ويژه به مردم: مردمي بودن، معاشرت و هم نشيني با مردم براي حل مشكلات آنها، از ديگر ويژگي هاي او بود كه بی شك در افزايش محبوبيت او تأثیر داشت. اين ويژگي شخصيتي، شاه نعمتالله ولي را در كنار ديگر ويژگي هاي ذكرشده او، ميتوان عامل مهمي براي جذب مردم و اشاعه روش عرفاني او در سفرهايش به مناطق مختلف محسوب نمود و مؤيدي بر نفوذ نعمت اللهيه در هرات و مناطق نظير آن دانست.
راه و روش عرفاني شاه نعمت الله كه به نام نعمت اللهيه خوانده ميشد، پس از مرگ وي ادامه يافت. پسرش شاه برهان الدين خليلالله، در كرمان راه او را پيگرفت؛ اما شاهرخ ميرزا او را به هرات فراخواند. در هرات، ارادت، احترام و بزرگي بسيار از شاهرخ ديد. رفت و آمدش به دربار آزاد و بدون تشريفات درباري بود؛ به گونهاي كه روزي يكي از درباريان به نام امير فيروزشاه از اين شيوه ناراضي شد و گفت:
مخدوما! برشما سه اعتراض وارد است: اول آنكه حضرت خاقاني شاهرخ سلطان پادشاه جهان است و تعظيم اولوالامر بر كافّه برايا واجب و لازم، و شما به محفّه بر در بارگاه ميآييد. دويم آن كه رعايت ادب پادشاهي ننموده، در پهلوي آن حضرت مينشينيد. سوم آن كه خراج رسد حق ديواني از املاك كرمان، به وكلاي پادشاه زمان نميدهيد.
خليلالله با زيركي پاسخ داد:
شاهرخ سلطان از والد عاليشان خود عظيم القدرتر نيست. پدر من با محفّه بر در بارگاه او ميرفت و نوبتي بر روي حضرت خاقان صاحب قران اين بيت خواند:
ملك من عالمي است بيپايان و آن تو از خطاست تا شيراز
و من از پدر خود شنيدم كه فرمود كه «حديث نبوي است كه هركه را دغدغه آن شود كه فرزندان من در پيش او بايستند، به تحقيق حرام زاده است.» و من به يقين ميدانم كه شاهرخ سلطان حرام زاده نيست. اگر تو را دغدغه هست ما نميدانيم؛ و جهت خراج، منازعت يزيد و جدم امام حسين بر سر همين بود. هرچه تو از من خراج ميطلبي، من آن را به تومسلّم داشتم. برو و تصرف نماي!
شاهرخ با اين پاسخ، از امير خود خشم گين شد و به او بانگ زد: «تو را با اين فضولي چهكار؟»
سپس از فرزند شاه نعمتالله پوزش خواست. بايسنقر ميرزا پسر بزرگ شاهرخ، به شاه خليل ارادت و اخلاص فراواني داشت و در ميهماني ها، شخصاً تشت و آفتابه طلا به دست ميگرفت تا شاه برهان الدين دست خويش را بشويد.
نعمت الله يك صوفي خالص وحدت وجودي بود؛ از انسان كامل و سلسله اولي سخن ميگفت و در مقام مفاخره به فصوص الحكم اشاره ميكرد و از حلاج و ديگران نام ميبرد و در بزرگ داشت بايزيد بسطامي مبالغه ميكرد و حتي او را با امام علي7مقايسه مينمود. او از نام خود، يك معناي حروفي انتزاع كرد و “نعمت الله” را به مثابه صفتي الهي در برابر “فضل الله” گذاشت. وي در ديوان خود مكرر اين معنا را آورده است. طريقه او نيز با شيوه ذكر خفي متمايز ميشد؛ به اين ترتيب كه مريد به حالت نشسته، دست راست را بر زانوي چپ و دست چپ را بر زانوي راست قرار ميداد و بدن را از چپ به راست ميگرداند و كلمه لا اله الا الله را در دل مي گذراند. اين كار براي اجتناب از رقص و صيحه كشيدن و پاي كوبي و جست وخيز مرسوم صوفيان”سماع” بود كه متشرعان از آنان، بسيار خرده و ايراد ميگرفتند.
ب. حروفيان
اينان پيروان ابومحمد فضلالله بن عبدالرحمن حسيني، متخلص به “نعيمي” بودند كه در شروان يا استرآباد به سال 740 در خانواده ای صوفي زاده شد. مردم وي را «سيد فضلالله حلالخور» ميناميدند؛ زيرا طاقيههاي عجمي ميدوخت و با درآمد آن، گذران زندگي ميكرد و در تمام عمر، نه از غذاي كسي خورد و نه هديهاي پذيرفت. او در اين مرحله از زندگي، توانست شيفتگان و مريداني گرد آورد. سپس در سال 786 در جمع ياران مخصوص خويش، خود را مهدي موعود خواند و از آنان بيعت گرفت تا در آيندهاي نزديك با شمشير قيام كنند.
وی به شهرهاي مختلفی چون: اصفهان، دامغان، بروجرد و باكو سفر كرد تا مرام خويش را تبليغ نمايد. با اوجگرفتن كارش، مخالفاني يافت و از اين مخالفت ها به ميرانشاه، پسر تيمور، پناه برد. بازتاب مخالفت ها به دربار تيمور رسيد. تيمور نيز از ميرانشاه خواست سيد فضلالله حروفي را به قتل برساند. ميرانشاه در سال 804 بهدست خويش فضل الله را كشت. مردم از شدت شادماني ريسمان به پاي وي بستند و جسدش را در كوچه و بازار كشيدند. سر بريده و جسد بيسر او را نيز بنابر دستور تيمور به تبريز بردند و در آن جا به آتش كشيدند.
فضلالله حروفي در روزهاي نشر دعوت خود، به گستردگي از ستم هاي تيموريان سخن گفته و مردم را آگاه كرده بود؛ جان خود را نيز بر سر همين امر نهاد و دستور قتل او، به جاي آن كه به دليل باورهاي ويژهاش، از سوي فقيهان باشد، به سبب فعاليت هاي سياسياش در برابر تيمور بود.
روند فعاليت هاي او نيز بدينگونه بود كه در ابتدا خود را در تعبير خواب ها، صاحب نظر معرفي كرد و آن را نوعي موهبت الهي به خويش قلمداد نمود. بعدها نكات غاليانهاي بر تشيع رسمي دوازده امامي افزود و خود را مهدي موعود خواند. البته، پس از مرگ وي، پيروانش بعضاً به اعتدال برگشتند و وعده ظهور مهدي(عج) و انتقام گيري از دشمنان خودشان را سر دادند، ولي از شيعيان امامي گلهمند بودند كه چرا با آنها هم راه نميشوند.
حروفي گري، چنان كه از نامش برميآيد، فرقه جدیدی بود بر پايه نتايجي كه جست جوگران حروف از ديرباز بدان رسيده بودند. حروفيان تكامل اين جريان را تسريع كردند و از آن سود جستند، به طوري كه يك مذهب تمام عيار از آن به وجود آوردند كه از ارزش عددي به حروف و دست كاري در ارقام آن، ريشه ميگرفت. فضل الله دريافته بود كه حرف “ض” از اسم او برابر عدد هشتصد ميشود و نيز كلمه “فضل الله” در قرآن بسيار تكرار شده است. لذا از آن استفاده كرد و ادعا نمود که وی، مجدد اسلام در ابتداي سده نهم است. او اديان را به بحث كشيد و از خويش سخن راند. ابتدا گفت:
يهوديان و مسيحيان هردو به ظهور مسيح معتقدند. يهود انتظار خود او را دارند و نصارا، ظهور مجدد او را انتظار ميكشند.
آنگاه گفت:
وظيفه مسيح، يكي كردن اديان بوده كه چون اين هدف متحقق نشده، پس معلوم ميشود مسيح ظهور نكرده و بنابراين فضل الله همان مسيح است.
حروفيه در ادامه ادعا کردند که نام فضل الله، در نور ماه شب چهارده نوشته شده است؛ زيرا همو بود كه پيغمبر در شب معراجش ديد. آنها جهاد را به معناي “وجه الله” توجيه كردند كه مراد آنان باز هم فضل الله حروفي بود. برخي از مظاهر طريقه آنان عبارت بود از:
1. جهاد حقيقي يعني نماز چهار ركعتي؛
2. روزه يعني بازداشتن زبان از غيبت مردم و همواره ذكر خداگفتن؛
3. ربا يعني لواط، و مجازات طرفين عمل، قتل است.
حروفيه حتي اذكار مخصوص وضو و نماز را از تلاوت عادي و عربي به فارسي تغيير دادند كه هركدام به نحوي به فضل الله برميگشت.
قتل فضل الله و پيروان او به دست ميرانشاه، به طرز ناگواري بوده است. به گونه اي كه پيروانش رنگ سرخ احساساتي و عاطفي شديدي از سنت شهادت شيعي بدان داده اند و حتي براي فضل الله روضه مي خواندند.
پس از مرگ فضل الله حروفي، رهبران اين گروه به اطراف و اكناف پراكنده شدند تا هم از بگير و ببندهاي كارگزاران گوركاني در امان باشند، هم انديشه رهبر خويش را نشر و ترويج نمايند. در همين جهت، رهبر حروفيان خراسان با نام “سيدالسادات امير اسحاق” بر فعاليت تبليغي خويشتن افزود و شگرد هميشگي حروفيان يعني نفوذ و رخنه در دستگاه حكومتي را در پيش گرفت.
در هرات، گروهي از حروفيان بودند كه توانستند در جغتاي كه لشكر شاهرخ بود، رخنه كنند و دولت گوركانيان را تهديد نمايند. شاهرخ كوشيد با تبعيد آنان، از اين خطر رها شود؛ اما حروفيان كه خواستار بازيافتن قدرت و نفوذ پيشين خود بودند، شكيبايي خويش را ازدست دادند و طرح ترور شاهرخ را پيريزي نمودند. آنها تصميم گرفتند انتقام خون پيشوايشان را از بازمانده تيمور بگيرند.
در روز 23 ربيع الثاني 830 در هرات، شاهرخ به منظور شركت در نماز جمعه به مسجد جامع هرات ميرفت. مهد عليا، همسر شاهرخ، او را از رفتن منع كرد كه «در اين وقت بارندگي بسيار واقع شده است و ديوارها نم كشيده، به ميان شهر و ديواربست ها در مينرويد، مبادا المي به ذات همايون رسد!»
شاهرخ ميرزا نپذيرفت و به سوي مسجد رفت. پس از اداي نماز، ميخواست به كاخ برگردد كه شخصي به نام احمدلر، از مريدان فضلالله حروفي، كاغذ به دست، به بهانه دادخواهي به سوي پادشاه گوركاني آمد. شاهرخ به يكي از هم راهان خويش دستور داد درباره ادعاي او تحقيق كند و نتيجه را گزارش نماید؛ اما احمدلر، ناگهان به سوي پادشاه دويد و با كارد به او حمله كرد. ضربهاي به شكم او وارد ساخت؛ اما، بيدرنگ بهدست “علي سلطان قوچين” يكي از هم راهان و محافظان شاهرخ، به قتل رسيد. پادشاه را به سرعت از مسجد خارج كردند و سوار بر محفه به كاخ بردند. زخم كاري نبود و طبيبان و جراحان زخم را مداوا نمودند. ميرزا بايسنقر و اميران گوركاني به جست جو درباره احمدلر مشغول شدند تا بدانند كه كيست و چرا چنين كرد. كسي او را نميشناخت. از ميان وسايلي كه هم راهش بود كليدي يافتند كه به خانهاي در “تيمچه” متعلق بود. اهل تيمچه گفتند:
شخصي با اين هيأت در اين خانه، طاقيه(كلاه)دوزي ميكرد و مردم بسيار پيش او ميرفتند كه از آن جمله مولانا معروف خطاط بود كه با او معاشرت داشت.
بنابر نقلي ديگر:
هيچكس را نيافتند از او نشاني دهد تا بعد از سه روز، كاروان سراداري تقريركرد كه شخصي بدين هيأت در اين كاروان سرا حجره داشت و از روز جمعه، باز بهدر رفته است و در نيامده.
در بازجويي از گواهان، روشن شد كه معروف بغدادي، مشهور به مولانا معروف خطاط، به ديدن او ميرفته است. معروف را بازداشت نمودند و با شكنجه او كشف كردند که آن مهاجم- احمدلر- از مريدان سيد فضلالله حروفي بوده و به دستور عضدالدين- نوه دختري سيد فضلالله- به چنين اقدامي دست زده است. گويي چندين نفر از حروفيان، خود را براي اجراي نقشه ترور آماده كرده بودند؛ اما احمدلر بر ديگران پيشدستي كرده بود. هم چنين اظهار داشتند: احمدلر گاهي به منزل ميرقاسم انوار ميرفته و با ميرمخدوم كه مانند فرزند او بود، گفت گوهايي داشته است. سرانجام عدهاي ازحروفيان مرتبط با احمد را كشتند؛ ازجمله: عضدالدين. نزديك بود كشتار انتقام جويانه از حروفيان، دامن معروف و مير قاسم انوار(755-838) را بگيرد؛ اما با تبعيد ميرقاسم به سمرقند و زنداني شدن معروف در قلعه اختيارالدين پايان گرفت.
در ماجراي احمدلر، سيد صائنالدين علي تركه، از علما و نويسندگان آن زمان، نيز به زندان افتاد. او در كتاب نفثهالمصدور ثاني درباره آزارهايي كه درپي دست گيري بهدست ايلچيان شاهد بود، چنين نوشت:
ناگه شخصي از قلعه رسيد كه ايلچي آمده است و به حضور شما احتياج دارند جهت مشورت. همان بود، ديگر نه خانه را ديد، نه ياران و نه فرزندان و عيال مگر به بدترين اوضاع و احوال. هركس كه روزي سلامي بدين فقير كرده بود، روي سلامت نديد. همه را به تعذيب گرفتند و خانه را مُهر كرده، بنده را در قلعه به جايي محبوس داشتند و هيچ آفريده را نميگذاشتند كه پيش اين فقير آيد، مگر جمعي محصّلان متشدّد كه چيزي ميطلبيدند تا كاغذها [و] املاك، همه را ستدند…
وی مدتي زنداني بود و آزارهاي بسيار ديد. پس از آزادي، او را از هرات تبعيد كردند و آواره شهرها شد و سرانجام در سال 836 قمری (شش سال پس از ماجراي احمدلر) در دربهدري درگذشت.
حضور شخصیت هايي چون عضدالدين در هرات به هم راه فدايياني هم چون احمدلر، نشان ميدهد که حروفيان در هرات و مناطق اطراف آن كم نبوده اند، گرچه فعاليت هايشان پنهاني بوده است.
ج. نوربخشيان
سياهپوشي، از مميزات طريقه نوربخشيه بود، چون اين رنگ، نماد نور و زندگي غيبيان به شمار ميرفت و نوربخشيان را از حروفيان كه سپيد ميپوشيدند، جدا ميكرد. بعد نوربخشيان، اين شعار را به عمامه سياه بدل كردند كه به شعار نهضت تبدیل شد و مايه افزايش هيجان مردم در پيوستن بدان گرديد.
سید محمد نوربخش پيشواي نوربخشيه، يك صوفي وحدت وجودي بود كه به بيان انتقال ولايت از آدم و انبيا به اقطاب تصوف پرداخت. از اين انديشه، عنوان تناسخ را برداشت و به جاي آن اصطلاح “بروز” را بهكار برد. در نظر وي، دميده شدن روح به جنين در چهارماهگي، نوعي معاد انساني است كه وجود بشر را به وجود حقيقي يعني خدا پيوند ميزند. او نهضت خود را جامع تصوف و تشيع ميدانست و مردم را به طرف داري از خود فراميخواند و ميگفت که ولايت و نبوت را با هم دارد.
نسبت رهبر اين فرقه، با هفده واسطه، به امام موسيكاظم7ميرسيد. پدرش در قطيف چشم به جهان گشود، براي زيارت حرم امام رضا7به خراسان آمد و در قاين ماندگار شد. سيد محمد در سال 795 در قاين به دنیا آمد. پس از پشت سرگذاشتن دوران كودكي و فراگيري علوم، به تصوف پيوست و مريد خواجه اسحاق ختلاني گشت. خواجه اسحاق از مريدان سيدعلي همداني و از سران سلسله كبرويه ذهبيه بود. او به سرعت به سيد محمد دل بست و چون استعدادش را ديد، خرقه سيدعلي را بر تن او پوشانيد و گفت: «هركه را داعيه سلوك است، به خدمت مير رجوع نمايد كه اگرچه به ظاهر او مريد ماست، اما در حقيقت پير ماست. او را برمسند ارشاد نشاند و لقب نوربخش داد. خواجه اسحاق مخالفتي با شاهرخ ديرينه داشت و ميخواست در برابر او قيام كند، اما آمادگي لازم را در خود نميديد. بنابراين، نوربخش را به ادعاي مهدويت برانگيخت و به مخالفت شاهرخ واداشت. نوربخش در روز جمعه چهاردهم سال 826 ادعاي مهدويت كرد، خود را مهدي موعود خواند و عليه حكومت وقت قيام كرد. این قيام نابههنگام، در كوه تيري- واقع در مغرب بدخشان- آغاز شد. سلطان بايزيد، فرمان-رواي ختلان و گماشته شاهرخ، خواجه اسحاق و برادرش را هم راه با سيدمحمد نوربخش اسير كرد و به دربار هرات فرستاد. به فرمان پادشاه گوركاني، خواجه و برادرش را در نيمهراه هرات در بلخ كشتند و نوربخش را به هرات آوردند.
شاهرخ كه پيش از اين، از انتشار دعوت حروفيه در ارتش خود خشم گين شده بود، با وضعيت پيشآمده تصميم گرفت هر دو مشكل را ريشهكن كند؛ اما نوربخش به اندازهاي مورد علاقه مردم بود كه نتوانست او را بكشد. بنابراين، دستور داد به شيراز تبعيدش كنند. سيدمحمد در تبعيد نيز به كارخود ادامه داد تا جایی كه بار ديگر بازداشت و زنداني شد و به هرات منتقل گرديد. در هرات به سال 840 زنجير بر پا، بر فراز منبر رفت و اعلان كرد که ادعاي خلافت و هرچه بدان مربوط ميشود، نداشته و ندارد. در نتيجه اين اعتراف، اجازه يافت به تدريس – فقط علوم رسمي- بپردازد، به شرط آن كه شاگرد بسيار نپذيرد و عمامه سياه بر سر نگذارد؛ زيرا رنگ سياه شعار و نشانه نوربخشيان بود.
تأثير اين جنبش به ويژه در صوفيان، چنان قوي بود كه طرف داران نوربخش، او را «امام و خليفه همه مسلمانان» لقب دادند. از همين رو، يكي از علويان به شاهرخ نامهاي نوشت و در آن از زندانيشدن و ناگواري هاي بيست ساله نوربخش ياد كرد و شاهرخ را به سبب نپذيرفتن دعوت نوربخش سرزنش نمود و جاي گاه نوربخش را چنين تعريف كرد: «او به گواهي صوفيان بزرگ و سه بار تأييد يوسف پيغمبر(در خواب) مظهر راستين خداست.» و از شاهرخ خواست دعوت نوربخش را بپذيرد.
نوربخشيان پيشواي خود را مهدي موعود ميدانستند، اما گفته ميشود که مرحوم مجلسي سيدمحمد نوربخش را تكفير كرده است. سيدمحمد چون دعوي مهدويت كرد، خود را به “مظهر موعود” و “مظهر جامع” ملقب ساخت، اما با شكست از شاهرخ، دعوي مهدويت را رها نمود و مُراد و مرشد شد. او از كساني است كه عرفان شيعي را رواج دادهاند.
نتيجه
اين نگاشته، حضور فرقههاي صوفي شيعه در خراسان دوره تيموريان را بررسی کرد. در اين ميان، به مناطقي كه ذيل جغرافياي امروز افغانستان جاي ميگيرد، توجه شد. در اين جهت، به اطلاعاتي درباره سه فرقه “نعمت اللهيه”، “حروفيه” و “نوربخشيه” دست يافت كه هريك از آنها در زمره مهم ترين و مؤثرترين فرق تصوف بر جريان های سياسي – اجتماعي عصر تيموريان بودند.
فرقه نعمت اللهيه، پيرو شاه نعمت الله ولي است. شاه نعمت الله بنابر شواهد، شيعه اثناعشري بوده و بر همگاني نمودن تصوف اهتمام داشته است. در ضمن، وي متولد هرات بود؛ در عين حال، پس از بنا نهادن طريقه صوفيانه خويش، در هرات ازدواج كرد. او به مناطق مختلف خراسان از جمله مرغاب و جوزجانان مسافرت نمود و شيوه عرفاني خويش را منتشر كرد.
حروفيه پيرو سيدفضل الله استرآبادي بودند كه داعيه مهدويت داشت و عليه حكومت تيموريان فعاليت سياسي نمود. او بهدست ميرانشاه، پسر اميرتيمور، كشته شد، اما پيروانش به فعاليت خود ادامه دادند و حتي در بدنه حكومت رخنه كردند. سپس در هرات به ترور شاهرخ ميرزا اقدام نمودند كه نافرجام باقي ماند و قلع و قمع حروفيان هرات را موجب شد.
نوربخشيه پيروان سيدمحمد نوربخش بودند كه نهضت خود را جامع تصوف و تشيع ميدانست. او ادعا داشت كه مهدي موعود است و با اين باور، عليه حكومت قيام كرد، اما شكست خورد و كاري از پيش نبرد و پس از ناكامي و اسارت در هرات، بر فراز منبر، ادعاي خلافت را منکر شد.
اين سه فرقه صوفيانه شيعي، در خراسان عصر تيموريان نفوذ داشتند و پيرواني يافتند؛ اما پرسشي كه مطرح ميشود و پاسخش براي ديگر پژوهش گران باقي ميماند، اين است كه در دورههاي بعد از تيموريان، بر سر پيروان اين فرق چه آمد؟ چرا در روزگار كنوني هيچ اثري از اين فرقهها و حتي گرايش به ديگر فرق تصوف در ميان شيعيان كشور افغانستان نميبينيم.
منابع
1. حافظ ابرو، زبده التواريخ، تصحيح، حاج سيدكمال سيدجوادي، چاپ اول: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1380ش.
2. خندان، محسن، زندگي فرهنگي و انديشههايسياسي شيعيان از سقوط بغداد تا صفويه(رساله دكتري)، دانش كده الهيات و معارف اسلامي، تهران، 1376ش.
3. خياوي، روشن، حروفيه، چاپ اول: نشرآتيه، تهران، 1379ش.
4. ذكاوتي قراگزلو، علي، جنبش حروفيه، چاچ اول: نشر اديان، قم، 1383ش.
5. ژان اوبن، مجموعه ترجمه احوال شاه نعمت الله ولي، چاپ اول: كتاب خانه طهوري، تهران، 1361ش.
6. سجادي، سيدضياءالدين، مقدمهاي بر مباني عرفان و تصوف، چاپ یازده هم: انتشارات سمت، تهران، 1384ش.
7. شيبي، مصطفي كامل، تشيع و تصوف، ترجمه: علي رضا ذكاوتي قراگزلو، چاپ سوم: انتشارات اميركبير، تهران، 1380ش.
8. شوشتري، قاضي نورالله، مجالس المؤمنين، چاپ چهارم: انتشارت اسلاميه، تهران، 1377ش.
9. كسروي، احمد، مشعشعيان، انتشارات سحر.
10. مبلغي آباداني، عبدالله، تاريخ صوفي و صوفي گري، چاپ اول: انتشارات حر، 1376ش.
11. ملكالشعرا بهار، سبكشناسي؛ تهران، 1349.
12. ميرخواند بلخي، روضه الصفا، تهذيب، زرياب، عباس، چاپ دوم: انتشارات علمي، تهران، 1375ش.
13. نوربخش كرماني، جواد، زندگاني و آثار جناب شاه نعمت الله ولي، انتشارات خانقاه نعمت اللهي، تهران: 1377ش.