تمدنی که نتواند از خودش اثری پدید آورد، خیلی زود میمیرد و زوال ميیابد. اصلاً بقای تمدنها و پیامهای تمدنها در قالبهای هنری ماندگار شده است. بسیاری از تمدنها نه اثر مکتوب دارند و نه گفتار شفاهی. آنچه دارند، یک اثر هنری است که با ما حرف میزند.
بحث حاضر از سویی به فلسفه هنر و از ديگر سو به جامعهشناسی هنر میرسد. امروزه این دو شاخه مهم مطالعات هنر بسیار در غرب مورد بررسی قرار گرفته است. يعني فلسفه هنر و جامعهشناسي هنر. این دو با هم میتوانند زیرساخت بحث هنر و تمدن را به ما ارائه دهند. وقتی سخن از هنر و تمدن میگوییم، باید پیشاپیش بگوییم کدام تعریف از هنر را میپذیریم. به گمانم نمیتوان بدون یک بررسی دقیق و اتخاذ موضع درست در باب هنر وارد هیچ بحث میانرشتهای هنر و غیرهنر شد.
بيش از 1500 سال است که هنر محاکات افلاطون مطرح است. به تعبيری ما با یک تعریف ابژکتیو از هنر مواجهیم. یک واقعیت داریم و یک تصویرگری از آن. این به تدریج به خصوص در دوره رنسانس به بعد تا اواخر قرون وسطي نقد شد و اين بحث مطرح شد که چرا باید هنر را در بازنمایی واقعیت موجود محدود کنيم. در دوره رنسانس، تعبير ابژکتیو از هنر تبدیل به تعریف سابژکتیو از هنر شد. این تعریف از هنر دو ویژگی و به عبارتي دو تأثیر در مطالعات هنر داشت. اول این که به یک معنا هنر را از مقام واقعیت فروکاست. اگر هنر را ابژکتیو معنا کنيد، آن را بازنمود بیروني معرفی کردهايد. لذا هنرمند یک حالت انفعال از واقعیت پیدا میکند.
این ادامه پیدا کرد و کمکم در دروه معاصر تعریفها به سمت تعریفهای فرمالیستی رفت که اصلاً چرا در هنر چیزی به نام احساسات و درونمایه و مضمون را در نظر بگیریم؟ هنر فرم است. مسأله دوم رابطه هنر و جامعه است. یعنی اگر بحث اول در حوزه فلسفه هنر است، بحث دوم در جامعهشناسی هنر است. آیا هنر نسبتی با جامعه دارد؟
این بحث به نظر من از حوزه زبانشناسی وارد و مطرح شد. چون در بحث فلسفه زبانشناسی، این بحث هست که آیا ما زبان شخصی داریم یا نه. البته بحث زبان شخصي در زبانشناسي تايلور مطرح شد و عدهاي نيز قائل به آن بودند ولي اين نظريه شکست خورد. لذا چيزي به نام زبان شخصي نداريم. کارکرد زبان، اجتماعي است.
اما در هنر کار دشوارتر است. اين مسألهاي بسيار جدي است که هنرمندي خود را در جایی ببیند که بگوید آنچه برایم مهم است، اظهار درونمایه شخصی خودم است و این که دیگران میفهمند و ارتباط برقرار میکنند يا نه برای من مهم نیست. اين مسأله در جامعهشناسي هنر هم مطرح است. به تعبير دیگر، آیا هنر، نهاد است؟ یا هنر یک فعل، یک اثر و یک پدیده است؟ اگر کسی هنر را شخصی بداند یا براي هنر کارکرد اجتماعی عمیق و گستردهاي قائل نباشد، در بحث بین هنر و تمدن مجال زیادی برای بحث ندارد، به خلاف کسی که هنر را یک نهاد اجتماعی ميداند.
هرقدر برای هنر مضمون قائل باشیم و هرقدر رسالتهای هنر را گسترده و یا ضیق کنیم، ربط پيدا ميکند به بحث میانرشتهای ما که بحث تمدنسازی و شکلگیری تمدنها است. چون یک مسلماتی فعلاً در اينجا داريم، میتوانیم از روی این مسلمات حرکت کنیم. ما یقیناً هنر را در قالب فرمالیستی تعریف نمیکنیم. نگاههای صرفاً پدیدارشناسانه در هنر را نمیپذیریم. ما به هر حال معتقدیم که هنر یک نوع ارتباطی با آن واقعیت و حقیقت دارد. بنابراین ما برای هنر مضمون قائلیم. ممکن است اختلاف در چیستی مضمون باشد اما نمیتوانیم هنر را بدون مضمون بدانیم. ما برای هنر یک رسالت اجتماعی؛ بلکه یک هویت اجتماعی قائليم. معتقدیم که هنر در بستر مناسبات اجتماعی شکل میگیرد. چون اثر هنری، یک مقوله اجتماعی است. طبیعتاً باید برای هنر سهم زیادی در مناسبات اجتماعی قائل باشیم.
شاید اگر نقش هنرمندان کم دیده شده، بخشی به همين علت است که هنرمند یک اثر میآفریند. این اثر در عرصه تمدنی در کنار سایر آثار مینشیند. قطعاً این هنر در بعد زمان نقشي در تحولات يا در بازنمود واقعيات آن دوران و تأثیر بر محیط خودش ايفا ميکند. این هم یک لایه است. به نظر من باز این لایه، لایه نزدیک به لایه نهایی است. یعنی این زمانی است که میگوییم مضمون شکل گرفته داریم و با تعین معانی سروکار داریم. اگر در صورت اول با تعین سوژههای بیرونی سروکار داریم، اینجا با تعین ذهنیتها سروکار داریم.
سؤال بعدی این است که نگاه، محصول چه بنیادها و ارزشها و چه فرايند انساني يا اجتماعي است. اینجا است که پای اندیشه، ارزشها، اصول و بنيادهايي که يک هنر را پديد آورده پيش میکشیم. اگر فرایند هنر را حداقل در سه مرحله تصویر کنیم، در هر سه بخش میتوانیم رابطه میان هنر و تمدن را مطالعه کنیم. گام نخست در حوزهای است که ارزشها، باورها و اصول انگارههای بنیادین در یک تمدن شکل میگیرد. سهم هنر و هنرمند در ارزشسازیهای تمدنی و بنیادسازیهای اجتماعی است. اگر هنر مضمون تعین یافته را تحلیل نکنیم، اگر هنر را آن ارزشها و پیامها و بنیادهایی ببینیم که در درون شخصیت هنرمند شکل میگیرد، از آنجا است که تازه مضمونسازی شروع ميشود. لایه دوم آنجایی که مضامین میخواهد شکل بگیرد. آنجا بحث بسیار مهمی است. مجموعهای از ارزشها و بنیادها میتوانند مضامین کاملاً متفاوتي پدید آورند.
تمدنی که نتواند از خودش اثری پدید آورد، خیلی زود میمیرد و زوال ميیابد. اصلاً بقای تمدنها و پیامهای تمدنها در قالبهای هنری ماندگار شده است. بسیاری از تمدنها نه اثر مکتوب دارند و نه گفتار شفاهی. آنچه دارند، یک اثر هنری است که با ما حرف میزند. این، آن لایه سوم است. این کمترین لایه حضور هنر در عرصه تمدنهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از: سخنرانی استاد محمدتقی سبحانی در نشست تخصصی فلسفه هنر با موضوع هنر و شکل گیری تمدن اسلامی در انجمن مطالعات نظری هنر.
منبع: دین آنلاین.