سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – مرضیه نظرلو: در میدان توپخانه تهران علمکهای چوبی را سرِپا کرده بودند. طناب دار آویزان بود. جمعیت گرداگرد میدان حلقه زده بود. عدهای با تعجب و حیرت توی شلوغی چشم میچرخاندند. گروهی قدرتمندانه لبخند میزدند و بعضیها هم با افسوس و حسرت اشک میریختند. شیخ مرد کمی نبود. در تهران برای خودش برو بیایی داشت. اصالتاً مازندرانی بود اما بعد از تحصیل دین در نجف اشرف به جهت موقعیت حساس سیاسی و اجتماعی ایران، با اشاره استادش میرزای شیرازی به تهران رفت تا هدایت عوامالناس را بر عهده بگیرد. او علاوه بر تالیف و اقامه جماعت، در مدرسه علمیه تهران به تدریس علوم اسلامی پرداخت و خیلی زود مورد استقبال طلاب قرار گرفت. مجلس درس شیخ، اهمیت و اعتبار فوقالعادهای پیدا کرد. بسیاری به شرکت در درس او مباهات داشتند و مجتهدان بسیاری چون آیتالله عبدالکریم حائری، سیدحسین طباطبایی قمی، آقا سیدمحمود مرعشی، علامه محمد قزوینی در درس او حاضر و اغلب علمای تهران از اِفادات علمی او بهره میبردند.
شیخ مرد کمی نبود و حالا بین ملت نجوا افتاده بود که میخواهند او را اعدام کنند!
تاریخ ایران آبستن حوادث گوناگون بود و آن روزها مشروطهخواهان عِنان حکومت را در دست داشتند!
مأموران دولتی مردم را کنار زدند تا راه برای عبور شیخ فضلالله که با تنی رنجور، آهسته گام برمیداشت؛ باز شود. شیخ هر چند قدم میایستاد؛ نگاهی به آسمان میکرد و میگفت: «اُفَوِّضُ اَمری اِلی الله …اِنَّ الله بَصیرٌ بِالعِباد.» زیر لب ذکر میگفت و گاهی نیم نگاهی به مردم میانداخت تا اینکه خادمش را بین جمعیت دید. خادم باوفایش به او زل زده بود و وقتی نگاهشان با هم گره خورد؛ شیخ اشاره کرد که جلو بیاید. خادم مردم را کنار زد و مشتاقانه به سمت شیخ رفت. روبروی او ایستاد و با حسرت و افسوس نگاهش کرد. دست خودش نبود؛ قطرات اشک از چشمانش به پایین سُر میخورد و او ناگزیر، با گوشه آستین صورتش را پاک میکرد. شیخ که در آن لحظات، محاسن سفیدش بیشتر توی چشم میآمد؛ قدرتمندانه؛ دست راست خادم را گرفت و چیزی را که از جیب عبایش در آورده بود؛ داخل مشتش گذاشت و آهسته گفت: «این را خرد کن!» بند دل خادم پاره شد! مُهر مخصوص شیخ فضلالله بود که پای نامهها را با آن نشاندار میکرد و بعد از شیخ نباید به دست نااهلان میافتاد. اشکهای خادم سرازیر شد! شکستن مهر یعنی پایان کار شیخ!
مهر را میان انگشتانش فشار داد. یکی از مأموران او را به عقب هل داد و خادم بین جمعیت گم شد!
شیخ کنار چارپایه ایستاد. رسمِ دار زدن اینگونه بود که باید روی چارپایه میرفت؛ حلقه تابیده طناب را دور گردنش میانداختند و چارپایه را از زیر پایش میکشیدند…
در همین حین یکی از مشروطهخواهان که به نام و نوایی رسیده بود؛ جلو رفت و به او گفت: «مشروطه را امضاء کن و خودت را از کشتن برهان!» شیخ، نگاه حقیرانهای به او انداخت و گفت: «دیشب پیامبر اکرم را در خواب دیدم که فرمود فردا میهمان ما هستی! من چنین امضایی نمیکنم.» سپس سرش را بالا گرفت و باصلابت گفت: «خدایا شاهد باش! من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم! تو شاهد باش که در این لحظات آخر باز به این مردم میگویم؛ مؤسسان این اساس، بیدین هستند و مردم را فریب دادهاند! این اساس، مخالف اسلام است و محاکمه من و شما بماند نزد پیامبر اسلام!»
چنان محکم این جملات را در لحظات پایانی زندگیاش اَدا کرد که جمعیت میخکوب سخنانش شدند و صدایش در میدان پیچید!
برای مأمور کنار چارپایه که وظیفهاش لگد زدن به آن مربع چوبی بود؛ وقت تنگ شده بود! میخواست زودتر کار را تمام کند و سراغ زندگیاش برود. شیخ را هُل داد تا بالا برود. شیخ عمامهاش را در آورد و با طمأنینه، روی چارپایه رفت. طناب را دور گردنش انداختند. جمعیت که برای تماشا آمده بودند؛ خیره نگاه میکردند! به دقیقه نرسید که بدن شیخ، میان زمین و آسمان معلق ماند! گردنش کج شد و پاهایش تکان میخورد. سکوت در میدان توپخانه حاکم بود تا اینکه مشروطهخواهان غربگِرا؛ غریو شادی سر دادند. سوت کشیدند و کف زدند!
میگفتند شیخ مهدی یکی از پسرهای شیخ فضلالله که از جهت اعتقادی و سیاسی مخالف پدرش بود و افکار غربگرایانه داشت؛ پای جنازه پدر کف میزد اما برخی او را دیده بودند که در آن لحظات، کنج عمارت تخت مرمر زیر درخت چناری نشسته بود و گریه میکرد. [۱]
درحالیکه شیخ فضلالله با چشمانی بسته اما آرامشی عجیب بالای دار آویزان بود؛ مسلحین مشروطه با آن تفنگهای بلند، زیر پیکرش جمع شدند و عکس یادگاری گرفتند. بعد از آن، پیکر را پایین کشیدند و آنچنان با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر او کوبیدند تا غرقه به خون شد. دلهای پر از کینهشان که خنک شد؛ جسم بیجان را رها کردند و رفتند.
خادم شیخ به همراه چند نفر دیگر آمدند و جنازه را بردند. خانواده شیخ، شبانه در خانه او را غسل دادند. کفن کردند و در یکی از اتاقها به خاک سپردند. مردم وقتی فهمیدند مزار شیخ کجاست؛ میرفتند و از پشت دیوار خانه، برایش فاتحه میخواندند! مأموران حکومت که متوجه اوضاع شدند؛ تهدید کردند و سرانجام بعد از هجده ماه پیکر شیخ به قم منتقل و در صحن حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شد.
فضلالله کجوری که به شیخ فضلالله نوری معروف بود؛ از مجتهدان طراز اول تهران محسوب میشد! مقام علمی او را دوست و دشمن تأیید میکردند. ادوارد براون، خاورشناس و ایرانشناس بریتانیایی در مورد او گفته بود: «شیخ فضلالله از لحاظ علم و آراستگی به کمال معروف و فقیه جامع و کامل و مجتهد سرشناس، عالمی متبحر و از نظر اجتهاد برتر از دیگران بود.»
حتی یبرم خان ارمنی، مجری حکم اعدام شیخ نیز نتوانست مقام او را کتمان کند و گفت: «شیخ فضلالله روحانی عالیقدری بود و گفته او برای توده خلق، وحی منزل محسوب میشد.»
شیخ فضلالله علاوه بر علوم اسلامی به مسائل جامعه و شرایط زمان آگاه بود. وقتی در جلسهای به او گفتند ملای ۳۰۰ سال قبل به کار امروز نمیخورد، در جواب سرتکان داد و گفت: «خیلی دور رفتی! بلکه ملای سی سال قبل هم به درد امروز نمیخورد! ملای امروز باید عالم به مقتضیات زمان باشد و مناسبات دولتها را نیز بداند.»
وی علاوه بر فعالیتهای اجتماعی و تدریس در عرصه سیاست فعال و اثرگذار بود! در جریان نهضت تنباکو که نخستین قیام فراگیر به رهبری روحانیت مسلمان در جامعه ایرانی بود، نقشی چشمگیر داشت. او نخستین عالمی بود که به حمایت از استادش، میرزای شیرازی پرداخت و به عنوان نماینده میرزای شیرازی به تهران رفت تا از لغو قرارداد اطمینان حاصل کند! میرزا چنان به این شاگرد اطمینان داشت که زمانی حکم حرمت استعمال توتون و تنباکو را برداشت که شیخ فضلالله به او خبر لغو قرارداد را داد.
در جریان نهضت عدالتخانه نیز که در زمان حکومت مظفرالدین شاه سر و صدا به پا کرد، شیخ فضلالله به شرطی پذیرفت با عدالتخواهان همراه شود که مقصود آنان اسلام و شرع باشد و تأکید کرد: «من راضی به هتک حرمت روحانیت و توهین به شریعت نیستم.»
در جریان مشروطیت که بین علمای دین نیز چند دستگی افتاد و عدهای موافق و عدهای مخالف با آن بودند؛ شیخ فضلالله از پیشروان جنبش مشروطیت شد به شرط آنکه مشروطه، مشروعه باشد! او با تصویب قانون اساسی منهای دین و شریعت مخالف بود. درحالیکه روشنفکران غربزده و فراماسونها، خواهان قانونی مانند کشورهای غربی بودند؛ شیخ فضلالله و عدهای دیگر، قانونی بر پایه اسلام و شریعت میخواستند و این نکته، سرآغاز تفرقه میان مشروطهخواهان شد.
شیخ با پشتیبانی برخی از علما، اصل اول و دوم متمم قانون اساسی را چنین پیشنهاد داد: «مذهب رسمی ایران اسلام و طریقه حقه جعفریه اثنیعشریه است. باید پادشاه ایران دارا و مروج این مذهب باشد. مجلس شورای ملی باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه آن، مخالفتی با قواعد اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیرالانام نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه برعهده علمای اسلام است.»
او توانست متمم قانون اساسی را به تصویب برساند اما در بعضی دیگر از اصول قانون اساسی با نمایندگان اختلاف نظر پیدا کرد.
شیخ معتقد بود قانون اساسی ایران باید مطابق قوانین اسلام باشد چرا که مردم ایران مسلمان هستند و مشروطه مشروعه را پیشنهاد داد اما در عمل متوجه شد؛ سردمداران و نمایندگان مشروطه چندان تعلقی به اسلام و توجه به قوانین شرع ندارند؛ به همین جهت به نشانه اعتراض مجلس را ترک کرد و از بالای منبر به روشنگری ادامه داد. کار به جایی رسید که با همراهی عدهای از علمای مخالف مشروطه به تحصن در شاه عبدالعظیم پرداخت.
متحصنین که عنوان مشروعهخواه بر خود نهاده بودند، با انتشار رساله و لوایحی خواستار اصلاحات در متن قانون و افزودن لفظ مشروعه بعد از مشروطه بودند. شیخ فضلالله بالای منبر میرفت و فریاد میزد: «ایها الناس! من منکر مجلس شورای ملی نیستم. بلکه من مدخلیت یهود را در تأسیس این اساس، بیش از همه کس میدانم. من آن مجلس را میخواهم که اساسش بر اسلامیت باشد و برخلاف قرآن و شریعت محمدی و مذهب مقدس جعفری قانونی نگذارد! اختلاف میان ما و لامذهبهاست که منکر اسلامیت و دشمن دین حنیف هستند! چه بابیه مزدکی مذهب و چه طبیعیه فرنگی مشرب!»
سخنان صریح شیخ فضلالله بیجواب نمیماند. روزنامه کوکب دری در شماره ۱۳ سال اول خود در این باره نوشت: «شما مردم نادان چرا آنقدر اعتقاد به این اشخاص دارید؟ که در هزار و سیصد سال قبل به یزیدبنمعاویه یاغی شد و قشون فرستاد خود و همراهانش را کشتند! حالا این مردم روضهخوانی میکنند، خرج میدهند! یک جماعتی به خاک کربلا اعتقاد دارند! این خاک چه مزیتی به خاکهای دیگر دارد؟»
اقدامات شیخ فضلالله و جمعآوری امضاء از علما برای عدم بازگشایی مجلس بعد از به توپ بستن آن توسط محمدعلی شاه و نوشتن رسالهای با نام رساله حرمت مشروطه، سبب شد مشروطهخواهان به مخالفت جدی با او بپردازند! تا جایی که در ۱۹ دی ماه ۱۲۸۷ خورشیدی، وقتی داشت از درشکه پیاده میشد با شش لول به او سوء قصد کردند اما جان سالم به در برد.
وقتی فریادهای شیخ راه به جایی نبرد و زمام امور به دست مشروطهخواهان اروپایی افتاد؛ شیخ از امور سیاسی فاصله گرفت با این وجود مشروطهخواهان نتوانستند حضور او را تحمل کنند و با جعل تلگرافهایی از طرف علمای نجف؛ شیخ را مخلّ آسایش ملت و مفسد معرفی کردند!
تا جایی که در یکی از تلگرافها نوشته شده بود؛ شیخ فضلالله به علت اختلال در امور مملکت از درجه اجتهاد ساقط است! و همین توطئه قتل شیخ را کلید زد.
سال ۱۲۸۸ خورشیدی، پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان و روی کار آمدن احمد شاه قاجار، عدهای به شیخ فضلالله پیشنهاد دادند؛ برای حفظ جانش به سفارت انگلیس یا روسیه پناهنده شود، یا اجازه دهد پرچم هلند را روی بام خانهاش نصب کنند تا معلوم شود بیطرف است. شیخ بعد از شنیدن پیشنهاد، نگاه عاقل اندر سفیهی به پیشنهاد دهنده، انداخت و درحالیکه دانههای تسبیح را میچرخاند؛ خندید و گفت: «چهطور ممکن است صاحب شریعت بر من که از مبلغین احکام هستم اجازه دهد پناهنده به خارج شریعت شوم؟ آیا رواست پس از ۷۰ سال که محاسنم را برای اسلام سفید کردم از ترس جانم زیر پرچم بیگانه بروم؟»
در خانه ماند تا اینکه مشروطهطلبان به منزلش حمله کردند و او را دست بسته با خود بردند!
روز ۱۳ ماه رجب بود که در عمارت گلستان جلسه محاکمه شیخ فضلالله نوری برگزار شد! اعضای دادگاه شش نفر بودند! شیخ ابراهیم زنجانی دادستان دادگاه بود. با پوزخند به شیخ فضلالله رو کرد و گفت: «من از تو عالمترم!»
طومار دادخواهی را علیه شیخ قرائت کردند! شیخ ایستاد و با جسارت و شجاعت از مواضع خود دفاع کرد و گفت: «من مشروطه را حرام کردم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسان این مشروطه همه بیدین هستند و مردم را فریب دادهاند.»
فصل تسویه حساب و تصفیه غیر خودیها بود! از اول هم معلوم بود رأی دادگاه چیست! شیخ فضلالله مجتهد بزرگ تهران باید بالای دار میرفت تا حساب کار دست بقیه بیاید! او را چنان منافقانه به شهادت رساندند که حتی صدای عالمان دین هم در نیامد! امام خمینی در این باره گفت: «در دوران مشروطه عدهای که نمیخواستند اسلام قوّه داشته باشد؛ جوسازی کردند؛ مثل مرحوم شیخ فضلالله را که آدم شاخصی بود در ایران! چنان جوسازی کردند که در میدان علنی ایشان را دار زدند و پای آن کف زدند؛ حتی این قضیه را در نجف طوری منعکس کردند که صدایی از کسی در نیامد و شکست دادند اسلام را در آن وقت! مردم غفلت داشتند از این عمل و حتی علما هم غفلت داشتند!»
پیکر شیخ بالای دار رفت. مردم به تماشا ایستادند. صدا از حنجرهای بلند نشد. اسلام در آن وقت شکست خورد و جلال آل احمد نوشت: «اینکه پیشوای روحانی طرفدار مشروطه در نهضت مشروطیت بالای دار میرود؛ نشانهای از عقبنشینی بود! شیخ نوری نه به عنوان مخالف مشروطه که خود در اوایل مدافعش بود بلکه به عنوان مدافع مشروعه بالای دار رفت. به عنوان مدافع کلیت تشیع اسلامی! آن روز بود که نقش غربزدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار، همچون پرچمی میدانم که به علامت استیلای غربزدگی پس از دویست سال کشمکش بر بام سرای این مملکت افراشته شد.»
*نظر به اهمیت معرفی و الگوسازی شخصیتهای معنوی و دینی اثرگذار، دفتر تکریم و الگوسازی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیه مقالاتی اقدام کرده است. در هر شماره به معرفی یکی از این مفاخر دینی پرداخته میشود.
[۱] شیخ مهدی یکی از پسران شیخ فضلالله نوری بود که با بقیه فرزندان او تفاوتهای چشمگیری داشت. در نوزادی، دایهای ناصبی به او شیر داده بود و همین امر را در انحراف عقیدتی او موثر میدانستند! او با اینکه لباس روحانیت به تن داشت اما مقابل پدرش میایستاد و هتاکی میکرد. از شیخ مهدی، نورالدین کیانوری به جا ماند.