درویشی به دهی رسید.
جمعی کدخدایان را دید که آن جا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه بخدا با این ده همان کنم که با آن ده دیگر کردم.
آن ها ترسیدند و گفتند: مبادا که ساحری باشد که از او خرابی با ده ما رسد. آن چه خواست دادند.
بعد از آن پرسیدند: با آن ده چه کردی؟
گفت: آن جا درخواست کردم چیزی ندادند به این جا آمدم. اگر شما نیز چیزی نمی دادید این ده را ترک می کردم و به دهی دیگر می رفتم.
عبید زاکانی، کلیات، ص 237.