در بارهی به میدان آمدن و رزم و شهادت نوجوان خوبروی بنی هاشم، یعنی قاسم بن حسن(ع)، راویان نکتهها دارند! گویی موقعیت و رفتار این پسر توجه ناظران را بسیار به خود جلب کرده بود. او یازده سال پیش از این، آن زمان که پدرش به زهر دشمن جفاکار به شهادت رسید، کودکی بیش نبود. قاسم از آن پس فرزندِ عمویش شد. امام حسین(ع)، وی را در حمایت گرفت و چون فرزندان خویش عزیز داشت. قاسم در دامان عمو آرامش گرفت و بزرگ شد و به نوجوانی رسید. در این سفر پر بلا نیز، با برادرانش، عمو را همراهی میکرد.
و اکنون که گاه سربازی و جانفشانی رسیده بود، قاسم نوجوان نیز بیصبرانه مشتاق رزم بود، و اگر ممانعت عمویش نبود، شاید از علی اکبر نیز زودتر به میدان میرفت!… او برای شهادت کاملاً آماده بود؛ زیرا هم او بود که دیشب، شب عاشورا، هنگام سخنان عمویش در جمع یاران با وفا، نشان شهادت را پیشاپیش ارمغان گرفت. در آن لحظههای شورآفرین که سربازان جبههی نور بر گِرد امام خود حلقه زده و به مهیا کردن وسایل رزم مشغول بودند، امام به آنان خبر داد که فردا همگی کشته میشوید! آنان از این خبر به وجد آمدند و شادمانیشان افزون گشت. قاسم نوجوان هم در جمع آنان بود، اما او یک لحظه تردید کرد که آیا سخن عمو شامل وی نیز میشود؟… یا من که نوجوانی بیش نیستم، از این فیض محروم خواهم بود؟!… این بود که تاب نیاورد و سر راست کرد و با لحنی رأفت برانگیز از امام پرسید:
– عموجان! آیا من هم جزو شهیدان هستم؟… امام در تاریکی شب به چهرهی نورانی قاسم نگریست. بیشک از سخن قاسم متأثر شده بود؛ چون سرنوشت او را نیز میدانست! اما جوابش را به صراحت نداد! و با سؤالی او را به آن چه در آرزویش بود، اینگونه آگاه کرد:
– برادرزاده! قاسم عزیزم! مرگ در راه خدا، نزد تو چگونه است؟
– عمو جان! شیرینتر از عسل است!… شیرینتر از عسل!… عسل!.. و این نویدی برای عمو بود تا برادرزاده را از آن چه باید بشود، آگاه کند. آنگاه بود که امام نفس راحتی کشید و نشان شهادت را به قاسم هم نمود و گفت:
– آری، به خدا سوگند تو نیز با ما کشته خواهی شد و به رستگاری بزرگ خواهی رسید!…(نفسالمهموم/ 203)
و اینک قاسم آمده بود تا در واپسین ساعات پیکار برای یاری امام و مولایش به میدان برود و همانند پسر عمش، علی اکبر، شهد شهادت بنوشد و از چشمهی کوثر سیراب گردد. اما مگر اباعبدالله به این رفتن راضی میشد؟! چون اجازه خواست، امام وی را تنگ در آغوش کشید؛ عمو و برادرزاده سخت گریستند؛ به گونهای که لَختی از خود بیخود شدند! اما هنوز امام به رفتن قاسم به میدان بلاخیز و مصاف با کوفیان راضی نبود. ناچار قاسم به دست و پای مولا افتاد و بر آن بوسه زد تا آن که توانست عموی دلسوخته را با خود یکدل کند و اجازهی رزم بگیرد!
چون قاسم از عمو جانِ برای رفتن به میدان، رضایت گرفت، دیگر درنگ نکرد؛ مبادا که عمو پشیمان شود! پسر به سرعت به راه افتاد و چشمهای حساس دیگران را بیشتر متوجه خود کرد. ناظران چنان از صحنهی خیزِ این شیربچهی دشت نینوا، به میدان رزم، حکایت کردهاند که نشان از تأثر سخت آنان داشته است! در بارهی سن قاسم گزارشها متفاوت است، اما بیتردید بیش از شانزده بهار را پشت سر ننهاده بود. ( شهادتنامهی امام حسین(ع)/ 595) شگفتا که این سرباز پاکباز، همچون دیگر همرزمانش، لباس رزم در بر نداشت! شاید زرهی و خودی به اندازهی وی نبود تا تن و سر را با آنها بپوشاند. او شتابان پیش میرفت در حالی که پیراهن و شلواری به تن داشت و کفشی پوشیده بود که بند پای چپ آن پاره شده و باز مانده بود!( طبری/ ج7/ 3053)
قاسم هر چند که نوجوان بود، اما مُهر شجاعت و قدرت خاندان علی(ع) را به پیشانی داشت. او به میدان آمده بود تا شمشیر بچرخاند و آن را بر فرق دشمنان عمویش بزند یا در سینهی آنها فرو برد. او آمده بود تا به حدّ توان خود از حریم ولایت پاسداری نماید و فدایی امامش باشد. آمده بود تا به کوفیان بگوید که هر چند حسین مظلوم است، اما هنوز تنها نیست. هر چند که سربازش یک نوجوان بیزره باشد!
اما افسوس که روبرویش میدان نابرابری بود! او یک تن بود و مقابلش صدها نفر! که صف کشیده و شمشیرها از نیام بدر آورده بودند و هر بار که سربازی از جبههی حسین به سویشان میآمد، به او حمله میکردند. اگر به تنهایی حریفش نمیشدند، گروهی بر سرش میریختند و او را از پای درمیآوردند. اما قاسم را از این باکی نبود! او خود به عمو گفته بود که مرگ در راه خدا از عسل برایش شیرینتر است.
اینک قاسم به اردوگاه دشمن رسیده و رجزخوانیاش را آغاز کرده بود تا به آنان بفهماند که کیست و چه انگیزهای در سر دارد:
– اگر مرا نمیشناسید، من فرزند حیدرم؛ او که شیر بیشهها بود و برای دشمنانش چون تندباد. شما را با شمشیر چون پیمانهای بر هم میریزم!( مقتلالحسین خوارزمی/ 152)
گروهی از کوفیان به سوی قاسم شتافتند و گِرد سرباز نوجوان را گرفتند. قاسم شجاعانه به جمعشان زد و با آنان درگیر شد. راویان از هلاکت چندین نفر به دست او خبر دادهاند! درین هنگام یکی از آن کوفیان شمشیر به دست، نامش عمرو، و یا شاید عمر، از قبیلهی اَزد، که با جمعی دیگر از سپاه، اندکی عقبتر ایستاده و شاهد این کارزار بود، به قاسم اشاره کرد و به همرزمش گفت:
– به خدا من به این پسر حمله میکنم و او را میکشم!… همرزمش، حُمید بن مسلم که خود راوی این صحنه است، به سعد گفت:
– از این کار چه میطلبی ای مرد؟! از او دست بدار و به حال خودش واگذار که همانها که گِردَش را گرفتهاند، برای کشتن وی بساند، اما عمرو لجوج و خشمگین بر نیت خود اصرار میکرد. دیری نگذشت که عمرو از جای کنده شد و با سرعت به سوی قاسم شتافت. سرباز نوجوان سخت درگیر کارزار بود؛ زخم میزد و زخم میخورد. معلوم بود که چندان نمیتواند مراقب همه سو باشد! در این هنگامه بود که عمرو از راه رسید و ضربتی بر سر قاسم نواخت! سرش شکافته شد و به صورت بر زمین افتاد و با فریاد: عمو جان! امام را به یاری طلبید.
امام(ع) اندکی دورتر، نزدیک خیمهگاه دلواپس برادرزاده، میدان کارزار را مینگریست. چون جولانگری عمرو را دید و فریاد قاسم را شنید، لحظهای بس کوتاه به آن سنگدل خیره شد و خشمگینانه در چهرهاش نگریست؛ آنگاه چون باز شکاری خود را بر سر قاسم رساند و کوفیان را از گِرد وی پراکنده کرد؛ عمرو، جسور و سرخوش همچنان در اطراف قاسم پیش و پس میرفت! اباعبدالله به وی نزدیک شد و به سویش شمشیر کشید. نگونبخت دستش را سپر خود نمود؛ شمشیر امام بر دستش فرود آمد و آن را از آرنج جدا کرد؛ آنسان که به پوستی آویزان گردید.! کوفیانی که از ترس نهیب حسین(ع)، اندکی از قاسم فاصله گرفته بودند، بیدرنگ آهنگ یاری عمرو کردند؛ اسب تاختند و جلو آمدند، اما پرودگار مظلومان چه زود پردهی جزای این ناجوانمرد را تصویر کرده بود؛ عمرو در گرماگرم این مهلکه از مرکب سرنگون گردید و زیر پای اسبهای سپاه خودی لگدمال شد و به جهنم رفت! و کوفیان به جایگاه خود بازگشتند.
چون گَرد و خاک میدان فروکش کرد، امام خود را بر بالین قاسم رساند. دیگر رمقی در کالبدش دیده نمیشد. زخمهای کاری، کار خود را کرده بود. قاسم پاهایش را به زمین میزد! روحش داشت به سوی بهشت پر میکشید. امام مظلوم به او نگریست و دردمندانه فرمود:
– از رحمت خدا دور باد گروهی که تو را کشتند و کسانی که طرف دعوایشان در روز قیامت، جد توست! … سپس فرمود:
– به خدا سوگند! بر عمویت گران میآید که او را بخوانی و پاسخت را ندهد، یا پاسخت را بدهد و سودی نداشته باشد؛ صدایی که، به خدا سوگند، دشمنان آن، فراوان و یاورانش اندکاند!…آنگاه امام خم شد و جسم بیجان قاسم را از زمین بلند کرد و به سینه چسباند و درحالی که پاهای نوجوان شهید به زمین کشیده میشد، وی را به سوی خیمهگاه برد و در کنار بدن فرزند خود، علی اکبر و دیگر شهدای بنیهاشم، قرار داد… (ارشاد/ 461)در اینجا بار دیگر عمو نگاهی حسرتبار به پیکر برادرزاده کرد؛ آنگاه سر به سوی آسمان برداشت و در بارهی کوفیان با خدای خود اینگونه نجوا کرد:
– خدایا! جمع آنان و رفتارشان را در شمار آور و یک تن را هم جا مگذار؛ و هرگز آنان را نیامرز! سپس به بازماندگان خاندان بنیهاشم فرمود: ای عموزادگان! شکیبایی کنید. ای خاندان من! شکیبا باشید که دیگر پس از امروز هیچ خواری نخواهید دید( مقتلالحسین خوارزمی/ 152)
منابع:
1- ارشاد، شیخ مفید، ترجمهی محمد باقر ساعدی، اسلامیه، 1376.
2- تاریخ طبری، ج7، محمد بن جریر طبری، ترجمهی ابوالقاسم پاینده، اساطیر، 1362.
3- شهادتنامهی امام حسین(ع)، محمد محمدی ریشهری، دارالحدیث، 1389.
4- مقتل الحسین، موفق بن احمد خوارزمی، ترجمهی مصطفی صادقی، مسجد مقدس جمکران، 1388.
5- نفس المهموم، حاج شیخ عباس قمی، ترجمهی علامه ابوالحسن شعرانی، قائم آل محمد، 1386.
مهدی مستقیمی، استاد مدعو گروه تاریخ اسلام
***