فصل هفتم : به سوى سرزمين شهادت
امـام حـسـيـن ( عـليـه السـّلام ) مـكـه را تـرك كرد و در آنجا نماند؛ زيرا دانسته بود يزيد گروهى تروريست را براى به شهادت رساندن حضرت ـ اگرچه به پرده هاى كعبه چنگ زده باشد ـ فرستاده است ؛ لذا از اين موضوع انديشناك شد كه مبادا در حرم خدا كه امن است و در ماه حرام ، خونش ريخته شود.
عـلاوه بر آن ، سفير امام ، مسلم بن عقيل به امام نامه نوشته بود و آمادگى كوفيان براى اسـتـقـبـال از حـضـرت و جـانـبـازى در راه ايـشـان بـراى تـشـكيل حكومت علوى در آن خطه و پشتيبانى كامل آنان را از حضرت اعلام نموده و امام را به آمدن به كوفه تشويق كرده بود.
امام همراه خانواده و گروهى تابناك از برومندان بنى هاشم كه اسوه هاى مردانگى ، عزم و اسـتوارى بودند و در راءسشان حضرت ابوالفضل قرار داشت ، با پرچمى برافراشته بـر سـر امـام حـسـيـن كـه از مـكه راه كربلا، سرزمين شهادت و وفادارى را پيش گرفتند. حـضـرت عـباس همواره مراقب كاروان و برآوردن خواسته هاى بانوان و فرزندان برادرش بود و با كوششهاى خود، سختى راه را آسان مى كرد و مشكلات آنان را برآورده مى ساخت ، به اندازه ايى كه محبت و توجه او را وصف ناپذير يافتند.
امـام بـا طـوفـانـى از انـديـشـه هـاى تـلخ ، مـسـيـر جـاودانـى خـود را دنـبـال مـى كـرد، يـقين داشت همان كسانى كه با نامه هاى خود امام را به آمدن تشويق كرده بـودنـد، او و خاندانش را به شهادت خواهند رساند. در راه ، شاعر بزرگ ((فرزدق ـ همام بن غالب ـ)) به خدمت امام مشرف شد و پس از سلام و درود گفت :
((پدر و مادرم به فدايت يابن رسول اللّه ! چه شد كه حج را رها كردى ؟)).
امام تلاش حكومت را براى به شهادت رساندن ايشان به او گفت و ادامه داد:
((اگر عجله نمى كردم ، كشته مى شدم …)).
سپس حضرت سريعاً از او پرسيد:
((از كجا مى آيى ؟)).
ـ از كوفه .
ـ ((اخبار مردم را برايم بازگو)).
فـرزدق بـا آگـاهـى و صـداقت ، وضعيت موجود كوفه را براى امام بيان كرد، آن را نااميد كننده توصيف نمود و گفت :
((به شخص آگاهى دست يافته اى . دلهاى مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است ، قـضـا از آسمان فرود مى آيد، خداوند هر چه اراده كند انجام مى دهد… و پروردگار ما هر روز در كارى است …)).
امـام بـا بـيـانات ذيل ، سخنان فرزدق را تاءييد كرد، او را از عزم استوار و اراده نيرومند خـود بـراى جـهـاد و دفـاع از حريم اسلام با خبر ساخت و توضيح داد كه اگر به مقصود دست يافت كه چه بهتر والاّ در راه خدا به شهادت رسيده است : ((راست گفتى ، همه كارها، از آن خـداسـت ، خـداوند آنچه اراده كند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در كارى است ، اگـر قـضـاى الهـى بر مقصود ما قرار گرفت ، بر نعمتهايش او را سپاس مى گزاريم و بـراى اداى شـكرش از همويارى مى خواهيم و اگر قضاى حق ، مانع خواسته ما گشت ، آنكه حق ، نيّت او و پرهيزگارى طينت او باشد، از جاده حقيقت جدا نشده است )).
سپس حضرت اين ابيات را سرودند:
((اگـر دنـيا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زيبنده تر است . و اگر بدنها براى مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن آدمى با شمشير در راه خدا، بهتر اسـت . و اگـر روزيـهـاى آدمـيـان مقدّر و معين باشد، پس تلاش كمتر آدمى دربه دست آوردن روزى ، زيـبـاتـر اسـت . و اگـر مـقـصـود از جـمـع آورى امـوال ، واگـذاشـتـن آنـهـاسـت ،پـس چـراآدمـى نـسـبـت بـه ايـن واگـذاشـتـنـى هـا بخل مى ورزد؟)). (57)
ايـن ابـيـات ، گـويـاى زهـد حـضـرت در دنـيـا، عـلاقـه شـديـدشـان بـه ديـدار خـداونـد متعال و تصميم استوار و خلل ناپذيرشان بر جهاد و شهادت در راه خداست .
ديـدار امـام بـا فـرزدق ، تن به ذلت دادن مردم و بى توجهى شان به يارى حق را نشان داد. فـرزدق كه از آگاهى اجتماعى و فرهنگى برجسته اى برخوردار بود، امام و ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) را ديد كه به سوى شهادت پيش مى رود و نيروهاى بـاطـل بـراى جـنـگ بـا ايـشـان آمـاده شـده انـد، ليـكـن از همراهى با حضرت و يارى ايشان خـوددارى كـرد و زنـدگـى را بـر شـهـادت تـرجـيـح داد. اگـر حال فرزدق چنين باشد، پس درباره جاهلان و مردم نادان و سياهى لشكر چه بايد گفت ؟!
خبر شهادت مسلم (ع )
كـاروان حـسـيـنـى بدون توقف ، صحرا را درنورديد، تا آنكه به ((زرود)) رسيد، در آنجا حـضـرت امام حسين ( عليه السّلام )، مردى را مشاهده كرد كه از سمت كوفه مى آيد، لذا به انتظار آمدن او در همانجا توقف كرد، زمانى كه آن مرد امام حسين ( عليه السّلام ) را ديد، از مـسـيـر اصـلى خـارج شـده و بـه راه خـود ادامـه داد. ((عـبداللّه بن سليمان اسدى و منذر بن المـُشـْمـعـل اسـدى )) كـه هـمـراه امـام بـودنـد و عـلاقـه ايـشـان را به پرس و جو از آن مرد دريـافتند، به شتاب خود را به او رساندند و اخبار كوفه را از او پرسيدند. در پاسخ آن دو نـفـر گـفـت :((قـبـل از خـروج از كـوفـه ديـدم كـه مـسـلم بـن عـقـيـل و هـانـى بـن عـروه را كـشـتـنـد و ريسمان در پاهايشان انداختند و در بازارها بر زمين كشيدند)).
آنان با آن مرد وداع كردند و شتابان نزد امام آمدند. همينكه حضرت در ((ثعلبيه )) فرود آمد، آنان به ايشان گفتند:
((خـداونـد تـو را مـشـمـول رحـمـت خـود قـرار دهـد، خـبرى داريم ، اگر بخواهى آن را آشكار گوييم و اگر اراده كنى ، آن را نهانى به شما بگوييم )).
حضرت نگاهى به اصحاب بزرگوار خود كرد و سپس گفت :
((اينان محرم رازند)).
[آن دو نفر گفتند]:((سوارى را كه غروب ديروز از رو به رويمان آمد ديديد؟)).
[امام فرمود]:((آرى ، مى خواستم از او پرس و جو كنم )).
[در ادامه به امام عرض كردند]:((به خدا سوگند! اخبار او را براى شما به دست آورديم ، او مـردى اسـت از ما، صاحب راءى و صدق و خرد، وى براى ما گفت كه از كوفه خارج نشده بود كه ديد مسلم و هانى را كشتند و اجسادشان را در بازارهاى كوفه بر زمين كشيدند…)).
دلهاى علويان و شيعيان آنان از اين خبر فاجعه آميز، پاره پاره شد، انفجار گريه و مويه ، آنـجـا را لرزانـد و سـيـل اشـك سـرازيـر شـد؛ بـانـوان اهـل بـيـت نيز شريك گريه آنان شدند. و برايشان پيمان شكنى و نيرنگ كوفيان آشكار شد و دريافتند كه اهل بيت به همان سرنوشتى دچار خواهند شد كه مسلم دچار گشت .
امام متوجه فرزندان و نوادگان عقيل گشت و فرمود:
((نظر شما چيست ؟ مسلم كشته شده است )).
آن رادمـردان چـون شيرانى از جا جهيدند، مرگ را خوار شمردند، زندگى را مسخره كردند، پايدارى خود را بر ادامه راه مسلم اعلام كردند و گفتند:
((نـه ، بـه خـدا قـسـم ! باز نمى گرديم تا آنكه انتقام مسلم را بگيريم يا همچون او به شهادت برسيم )).
پدر آزادگان در تاءييد گفته آنان فرمود:
((پس از آنان ديگر زندگى ارزشى ندارد)).
سپس ابيات زير را برخواند:
((پيش مى روم ، مرگ بر رادمرد ننگ نيست ، اگر نيت حقى داشته باشد و در حاليكه مسلمان است جهاد كند. پس اگر بميرم ، پشيمان نمى شوم و اگر زنده بمانم ، ملامت نمى گردم . همين ننگ تو را بس كه ذليل گردى و تو را به ناشايست مجبور كنند)). (58)
اى پـدر آزادگان ! تو استوار، مصمم ، سربلند، باعزم و با چهره اى روشن در راه كرامت بـه سـوى مـرگ پـيـش رفـتـى و در بـرابـر آن پـليـدان غـرقـه در گـنـداب گـنـاه و رذايل ، سست نشدى ، تن ندادى و ساكت نماندى .
خبر دردناك شهادت عبداللّه
كـاروان امـام بـدون درنـگ همچنان پيش مى رفت ، تا آنكه به ((زباله )) (59) رسـيـد. در آنـجـا خـبر جانگداز شهادت قهرمان بزرگ ((عبداللّه بن يقطر)) را به حضرت دادنـد. امـام ، عـبـداللّه را بـراى مـلاقـات بـا مـسـلم بـن عـقـيـل فـرسـتـاده بـود، امـا ماءموران ابن زياد او را دستگير كردند و تحت الحفظ نزد پسر مرجانه فرستادند. همينكه او را پيش آن پليد پست آوردند، بر او بانگ زد:
((بـر بـالاى مـنـبر شو و كذّاب ـ مقصودش امام حسين بود ـ پسر كذّاب را لعن كن ، تا آنگاه راءى خود را در باب تو صادر كنم …)).
پسر مرجانه او را مثل ماءموران خود و از سنخ جلادانش مى پنداشت كه ضميرشان را به او فـروخـتـه بـودنـد، غـافـل از آنـكـه عـبـداللّه از آزادگـان بـى مـانـنـدى اسـت كـه در مـكـتـب اهـل بـيـت ( عـليهم السّلام ) پرورده شده اند و براى اين امت ، شرف و افتخار به يادگار گذاشته اند.
قهرمان بزرگ بر منبر رفت ، صدايش را كه صدايى كوبنده و حق خواه بود بلند كرد و گفت :
((اى مردم ! من فرستاده حسين پسر فاطمه ، به سوى شما هستم تا او را يارى كنيد و عليه اين زنازاده ، پسر زنازاده ، پشتيبان حضرت باشيد…)).
عـبـداللّه سـخـنـان انـقـلابـى خـود را پـى گـرفـت و كـوفـيـان را بـه يـارى ريـحـانـه رسـول خـدا و دفاع از او و ستيز با حكومت اموى كه مسلمانان را خوار كرده و آزاديها و اراده شـان را سـلب نـمـوده بـود، دعوت كرد. پسر مرجانه از خشم ، سياه شد و بر خود پيچيد، پـس دسـتور داد اين بزرگ مرد را از بام قصر به زير اندازند. ماءموران او را بر بالاى قصر بردند و از آنجا به پايين انداختند كه بر اثر آن ، استخوانهاى عبداللّه خرد شد و هنوز جان در بدن داشت كه مزدور پليد ((عبدالملك لخمى )) براى تقرب به پسر مرجانه ، سر عبداللّه را از تن جدا كرد.
خـبـر شهادت عبداللّه بر امام سنگين بود و ايشان را از زندگى نوميد كرد و دانست كه به سوى مرگ پيش مى رود، لذا دستور داد اصحاب و همراهانى كه عافيت طلبانه همراه امام راه افـتـاده بـودنـد، جـمـع شـونـد، سپس كناره گيرى مردم از يارى امام و جهت گيرى آنان به سوى بنى اميه را باايشان در ميان گذاشت وفرمود:
((امـا بعد: شيعيان ما، ما را واگذاشتند، پس هر كس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود را بگيرد و برود كه من بيعتم را برداشتم )).
آزمـنـدانـى كـه بـراى بـه دست آوردن غنيمت و دستيابى به مناصب دولتى ، گرد حضرت جـمـع شـده بـودنـد، ايـشـان را واگـذاشتند و پراكنده شدند، تنها اصحاب بزرگوار كه آگاهانه از حضرت پيروى كرده بودند و كمترين طمعى نداشتند با ايشان ماندند.
در آن مرحله تعيين كننده ، امام به صراحت ، واقعيت را با اصحاب خود در ميان گذاشت ، به آنـان گـفـت كه به سوى شهادت مى رود نه سلطنت و قدرت و هر كس با او بماند با كسب رضاى خدا رستگار خواهد شد.
اگـر امـام از شـيـفتگان حكومت بود، چنين به صراحت سخن نمى گفت و مسايلى را پنهان مى داشت ؛ زيرا در آن هنگام بيشترين نياز را، به ياور و پشتيبان داشت .
امـام در هـر مـوقـعـيـتـى ، از اصـحـاب و اهـل بيت خود مى خواست تا از او كناره گيرى كنند و حـضرت را واگذارند. علت اين كار آن بود كه همه آگاهانه پايان حركت خود را بدانند و كسى ادعا نكند از واقعيت بى خبر بوده است .
ديدار با حرّ
كـاروان امـام صـحـرا را درمـى نـورديـد تا آنكه به ((شراف )) رسيد. در آنجا چشمه آبى بـود. حـضـرت بـه رادمـردانش دستور داد هرچه مى توانند با خود آب بردارند. آنان چنان كردند و كاروان امام مجدداً به حركت درآمد. ناگهان يكى از اصحاب امام ، بانگ تكبير سر داد، حضرت شگفت زده از او پرسيد:
((چرا تكبير گفتى ؟)).
ـ نخلستانى ديدم .
يكى از اصحاب امام كه راه را مى شناخت ، سخن او را رد كرد و گفت :
((اينجا اصلاً نخلى نيست ، آنها پيكانهاى نيزه ها و گوشهاى اسبانند)).
امـام در آن نـقـطـه تـاءمـل كرد و سپس گفت : ((من هم آنها ـ نيزه ها و گوشهاى اسبان ـ را مى بينم )).
امـام دانـسـت كـه آنـان طـلايـگـان سپاه اموى هستند كه براى جنگ با ايشان آمده اند، پس به اصحاب خود فرمود:
((آيـا پـنـاهگاهى نداريم تا بدان پناه ببريم و آن را پشت خود قرار دهيم و با آنان از يك جهت رو در رو شويم ؟)).
يكى از اصحاب كه به راهها، نيك آشنا بود به حضرت گفت :
((چـرا، در كـنارتان كوه ((ذو حُسَم )) قرار دارد، اگر به سمت چپتان بپيچيد و بر آن دست يابيد و زودتر برسيد، خواسته شما برآورده شده است )).
كـاروان امام بدان سمت پيچيد. اندكى نگذشت كه لشكر انبوهى به رهبرى ((حر بن يزيد ريـاحـى )) آنان را متوقف كرد. پسر مرجانه از او خواسته بود ((صحراى جزيره )) را طى كند تا امام را پيدا كرده بازداشت نمايد.
تـعـداد سـپـاهـيـان حرّ به گفته مورخان حدود هزار سوار بود. آنان در ظهر، راه را بر امام بستند در حالى كه از شدت تشنگى در آستانه هلاكت بودند. حضرت بر آنان ترحم كرد و به اصحاب خود دستور داد آنان و اسبانشان را سيراب كنند. ياران امام تمام افراد سپاه دشـمـن را سـيـراب كردند و سپس متوجه اسبان شدند و با ظروف مخصوصى ، آنها را نيز سـيـراب كـردنـد؛ ظـرف را در مـقـابـل اسـبـى مى گرفتند و پس از آنكه چند بار از آن مى نوشيد، نزد اسب ديگر مى رفتند تا آنكه تمامى اسبان سيراب شدند.
امـام بـه آن درنـدگـان پـسـت كـه بـه جـنگ حضرت آمده بودند، چنين لطف كرد و از تشنگى كـُشـنـده نـجاتشان داد، ليكن اين مروّت و انسانيت امام در آنان اثرى نداشت و آنان بر عكس رفتار كردند، آب را بر خاندان نبوت بستند تا آنكه دلهايشان از تشنگى پاره پاره شد.
سخنرانى امام (ع )
امـام ( عـليـه السـّلام ) براى واحدهاى آن سپاه سخنرانى بليغى ايراد كرد و طى آن روشن كـرد كـه بـراى جـنگ با آنان نيامده است ، بلكه براى رهايى ايشان حركت كرده است و مى خـواهد آنان را از ظلم و ستم امويان نجات دهد. همچنين آمدن ايشان به درخواست خود كوفيان بـوده اسـت كـه بـا ارسـال نمايندگان و نامه ها از حضرت ، براى برپايى حكومت قرآن دعـوت كـرده انـد. در ايـنـجـا فـقـراتـى از بـيـانـات آن بـزرگـوار را نقل مى كنيم :
((اى مـردم ! در بـرابـر خداوند بر شما حجت را تمام مى كنم و راه عذر را مى بندم ، من به سـوى شـما نيامدم مگر پس از رسيدن نامه هايتان و فرستادگانتان كه گفته بوديد: و ما را امـامـى نـيـست ، پس به سوى ما روى بياور، چه بسا كه خداوند ما را به وسيله تو بر طريق هدايت مجتمع كند. پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستيد كه من نزدتان آمده ام ، لذا بـا دادن عـهـد و پيمانى مرا به خودتان مطمئن كنيد و اگر از آمدن من خشنود نيستيد، از شما روى مى گردانم و به جايى كه از آن به سويتان آمدم ، باز مى گردم )).
آنان خاموش ماندند؛ زيرا اكثريتشان از كسانى بودند كه با حضرت ، مكاتبه كرده و با سفير بزرگ حضرت ، مسلم بن عقيل به عنوان نايب ايشان بيعت كرده بودند.
هـنـگـام نماز ظهر شد، امام به مؤ ذن خود ((حجاج بن مسروق )) دستور دادبراى نماز، اذان و اقامه بگويد. پس از پايان اقامه ، حضرت متوجه حرّ گشت و فرمود:
((آيا مى خواهى با يارانت نماز بخوانى ؟)).
حرّ، مؤ دّبانه پاسخ داد:
((نه ، بلكه به شما اقتدا مى كنيم )).
سپاهيان حرّ به امام و ريحانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) اقتدا كردند و پس از پـايـان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نيز حرّ با سپاهيان خود آمدند و به نـمـاز جـمـاعت امام پيوستند. پس از پايان نماز، حضرت ، با حمد و سپاس خداوند، خطابه غرايى به اين مضمون ايراد كردند:
((اى مـردم ! اگـر تـقـواى خـدا پـيـشـه كـنـيـد و حـق را بـراى اهل آن بخواهيد، مورد رضايت خدا خواهيد بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از اين مـدعـيان دروغين و رفتاركنندگان به ظلم و ستم در ميان شما هستيم . اگر از ما كراهت داشته باشيد و به حق ما جهل بورزيد و نظرتان جز آن باشد كه نامه هايتان از آن حاكى بود، بازخواهم گشت …)).
امـام ، آنـان را بـه تـقـواى خـدا، شـنـاخـت اهـل حـق و داعـيان عدالت فراخواند؛ زيرا اطاعت از فـرمـايـش امـام ، مـوجـب خـشـنـودى خـداونـد و نـجات خودشان است . همچنين آنان را به يارى اهـل بـيـت عـصـمـت ( عـليـهـم السـّلام ) كـه پـاسداران شرف و فضيلت و دعوتگران عدالت اجـتـمـاعى در اسلام هستند، ترغيب كرد و آنان را شايسته خلافت مسلمانان دانست ، نه امويان كـه خـلاف احـكـام خـدا و سـتـمـگـرانـه ، حكومت مى كردند. در پايان ، حضرت بر اين نكته تـاءكـيد كرد كه اگر نظر آنان عوض شده است و ديگر قصد يارى امام را ندارند، ايشان از همان راه آمده ، بازگردد.
حرّ، كه از نامه نگاريهاى كوفيان بى اطلاع بود، شتابان از حضرت پرسيد:
((اين نامه هايى كه مى گويى ، چيست ؟)).
امـام بـه ((عـقـبـة بن سمعان )) دستور داد نامه ها را بياورد، او نيز خرجينى آورد كه پر از نـامـه بـود و آنـهـا را مـقـابل حرّ بر زمين ريخت . حرّ حيرت زده به آنها خيره شد و به امام عرض كرد:
((ما از نويسندگانى كه برايت نامه نوشته اند، نيستيم )).
امام قصدكردبه نقطه اى كه ازآنجاآمده ، بازگردد ولى حرّمانع ايشان شدوگفت :
((دسـتور دارم همينكه شما را ديدم ، از شما جدا نشوم تا آنكه شما را به كوفه و نزد ابن زياد ببرم )).
اين سخنان تلخ چون نيش ، امام را آزرد و ايشان خشمگين بر حرّ بانگ زد:
((مرگ به تو نزديكتر از انجام اين كار است )).
سـپـس حـضـرت بـه يـاران خود دستور دادند بر مركبهاى خود بنشينند و راه يثرب را پيش گيرند. حرّ، ميان آنان و راه يثرب قرار گرفت . امام بر او بانگ زد:
((مادرت به عزايت بنشيند، از ما چه مى خواهى ؟)).
حـرّ، سـرش را پـايـيـن انداخت ، اندكى درنگ كرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادب به امام گفت :
((ولى من به خدا! جز به بهترين شكل و شايسته ترين كلمات نمى توانم از مادرتان نام ببرم )).
خشم امام فرو نشست و مجدداً پرسيد:
((از ما چه مى خواهى ؟)).
ـ مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم .
ـ ((به خدا! به دنبالت نخواهم آمد)).
ـ در آن صورت ، به خدا تو را وانخواهم گذاشت .
آتش جنگ نزديك بود برافروخته شود كه حرّ بر خود مسلّط گشت و گفت :
((مـن دسـتـور پـيـكـار بـا شـمـا را نـدارم . تنها دستورى كه به من داده اند بردن شما به كـوفـه اسـت ، حـال كـه از آمـدن به كوفه خوددارى مى كنى ، راهى پيش گير كه نه به كوفه مى رود و نه به مدينه ، تا من به ابن زياد نامه اى بنويسم ، اميد است كه خداوند مرا مشمول عافيت كند و از درگير شدن با شما باز دارد…)).
امام و حرّ با اين پيشنهاد موافقت كردند و حضرت راه ((عذيب )) و ((قادسيه )) را ترك گفت و بـه سـمـت چـپ پـيـچـيـد و كـاروان امـام بـه پيمودن صحرا پرداخت . سپاهيان حرّ نيز به دنبال كاروان حضرت پيش مى رفتند و از نزديك به شدت مراقب آنان بودند.
خطابه امام (ع )
كـاروان امام به ((بيضه )) رسيد. در آنجا امام با بياناتى رسا، حر و سپاهيان او را مورد خطاب قرار داد، انگيزه هاى نهضت خود را برشمرد و از آنان خواست به ياريش برخيزند. در اينجا قسمتهايى از اين خطابه را نقل مى كنيم :
((اى مـردم ! پـيـامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:((هركس سلطان ستمگرى را ببيند كـه حـرام خـدا را حـلال كـرده ، پـيـمـان خـدا را شـكـسـتـه ، بـه مـخـالفـت بـا سـنـت رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليه و آله ) برخاسته است و در ميان بندگان خدا با گناه و حق كـشى حكم مى كند، اگر بر او نشورد و با سخنى يا عملى او را انكار نكند، اين حق خداوند است كه او را به عاقبت شومى دچار كند و به جايگاه بايسته اش درآورد)).
آگـاه بـاشيد! اينان اطاعت شيطان را برگرفته ، اطاعت از رحمان را واگذاشته ، فساد را آشـكـار كـرده ، حـدود خدا را معطل داشته ، ((فى ء)) (60) را به خود اختصاص داده ، حرام خدا را حلال كرده و حلال خدا را حرام كرده اند. و من به رهبرى جامعه مسلمانان از ايـن مـفـسـديـن كـه ديـن جـدّم را تـغـيـيـر داده انـد، شـايـسـتـه تـرم . نـامـه هـايـتـان رسيد و فـرسـتـادگـانـتـان آمـدنـد، كه با من بيعت كرده ايد و مرا تسليم نمى كنيد و تنهايم نمى گـذاريـد. پـس اگر پايبند بيعت خود باشيد، به رشد و هدايت دست خواهيد يافت . من حسين بن على ، فرزند فاطمه دخت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هستم . جانم با جان شما و خـانـدانـم بـا خـانـدان شـمـاسـت و بـراى شـمـا اسـوه اى كـامـل هـسـتـم و اگـر نـپـذيـريـد و پـيـمـان شكنى كنيد و بيعتم را فراموش كنيد، به جانم سـوگـند! كار تازه اى از شما نيست ؛ شما قبلاً با پدرم ، برادرم و پسر عمويم مسلم نيز همين كار را كرده ايد.
فـريـب خـورده كسى است كه فريب شما را بخورد. بهره خود را از دست داديد و راه خود را گـم كـرده ايـد. هـر كـس پـيمان شكنى كند به خود زيان زده است و بزودى خداوند ما را از شما بى نياز خواهد كرد…)).
پـدر آزادگـان در ايـن سـخـنـرانـى شـيـوا، انگيزه هاى قيام مقدس خود را عليه حكومت يزيد برمى شمارد. اين قيام به دلايل شخصى و براى جلب منافع خاص صورت نگرفته است ، بلكه پاسخى است به يك فريضه و تكليف دينى ؛ فريضه انكار حكومت جابرانه اى كـه حـرام خـدا را حـلال مى كند، پيمان او را مى شكند و با سنت پيامبر خدا مخالفت مى كند. اگـر كـسى چنين حكومتى را شاهد باشد و بر او نشورد انباز و شريك ستمگريهايش خواهد بود.
امـام ( عـليـه السـّلام ) عيوب امويان را افشاء نموده و آنان را اينگونه توصيف فرمود كه طـاعـت شـيـطـان را برگزيده و طاعت رحمان را واگذاشته ، ((فى ء)) را به خود اختصاص داده و حـدود و احـكام الهى را ترك گفته اند. امام شايسته ترين كس ، براى تغيير اوضاع موجود و بازگرداندن زندگانى درخشان اسلامى به مجراى طبيعى آن ، ميان مسلمانان است .
امـام روشـن مـى كند اگر حكومت را بدست گيرد، مانند يكى از آنان خواهد بود و خانواده اش نيز با خانواده هاى آنان يكسان مى گردد و هيچ امتيازى بر آنان نخواهد داشت .
امـام بـا ايـن خـطابه ، ابهامات را برطرف كرد و هدف خود را آشكار نمود. اى كاش ! آنان چشم بصيرت داشتند!
و چون امام سخنان خود را به پايان رساند، حرّ، حضرت را مخاطب ساخته و گفت :
((خـدا را بـه يـادت مـى آورم (كـه وضـع خـود را درك كـنـى )، مـن گـواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد…)).
امام پاسخ داد:
((آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟! و آيا روا مى داريد كه مرا بكشيد؟! نمى دانم به تو چه بـگـويـم ، ولى هـمـان را كه برادرِ ((اوس )) به پسر عمويش گفت ، به تو مى گويم ؛ هنگامى كه مى خواست به يارى پيامبر اكرم برود، پسر عمويش به او گفت : كجا مى روى ؟! كشته مى شوى !
آن مرد اوسى پاسخ داد:
پـيـش مـى روم كـه مـرگ بـر رادمـرد، ننگ نيست ، اگر نيت نيكى داشته باشد و در حاليكه مـسـلمان است جهاد كند و با تمام هستى خود با نيك مردان همدردى و جانبازى نمايد و با ننگ مـخـالفـت و از مـجرمان جدا شود، پس اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و اگر بميرم نكوهش نمى شوم . اين خوارى تو را بس كه زنده باشى و به ذلّت تن در دهى )).
هـنـگـامـى كـه حـرّ ايـن ابـيـات را شـنـيـد، از حضرت دور شد و دانست كه ايشان بر مرگ و جانبازى براى نجات مسلمانان از مصايب و ستمهاى امويان ، آماده و مصمم است .
نامه پسر مرجانه به حرّ
كـاروان امـام هـمـچـنـان راه خـود را در صـحـرا ادامه مى داد. گاهى به راست و گاهى به چپ مـيـل مـى كـرد. سـپـاهيان حرّ، آنان را به طرف كوفه سوق مى دادند، و در رفتن به طرف صـحـرا بـازمـى داشـتـنـد، ليكن كاروان حسينى از رفتن به آن سو امتناع مى كرد. ناگهان سوارى را ديدند كه به سرعت مى تاخت ، پس اندكى درنگ كردند تا او برسد. سوار كه پـيـك ابـن زيـاد بـود خـود را به حرّ رساند، به او سلام كرد ـ ولى آن خبيث به امام سلام نكرد ـ و نامه ابن زياد را تسليم او كرد.
حر نامه را گشود و ديد در آن چنين آمده است :
((هـمـيـنكه نامه و پيك من نزدت آمد، بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بدون حفاظ و آب فرود بياور. به فرستاده ام گفته ام كه تو را ترك نكند و همچنان مراقبت باشد، تا دستورم را انجام دهى ؛ سپس نزد من بازگشته و از حسن اجراى دستور، باخبرم سازد)).
پسر مرجانه از نظر سابق خود مبنى بر دستگيرى امام و اعزام ايشان به كوفه ، اعراض كـرده بـود. احـتمالاً از آن مى ترسيد با آمدن امام به كوفه ، اوضاع آن شهر به نفع امام دگرگون شود؛ لذا بهتر ديد حضرت را در صحرايى دور از آبادى محاصره كند و از اين راه به اهداف خود دست پيدا كند.
حـرّ، نـامـه ابن زياد را بر حضرت خواند و ايشان را كه خواستار ادامه مسير و رسيدن به جـايـى كـه آبـادى و آبـى بـاشد، از رفتن بازداشت ؛ زيرا چشمان پيك ابن زياد او را مى نگريست و هر حركت مخالف فرمان اربابش ، پسر مرجانه را ثبت مى كرد.
((زهـيـر بـن قين )) كه از بزرگان اصحاب و خاصان امام بود، به حضرت پيشنهاد كرد، با حرّ بجنگند، ليكن حضرت امتناع نمود و فرمود:
((هرگز پيش قدم جنگ با آنان نخواهم بود)).
در كربلا
كـاروان امـام بـه كـربـلا رسـيـده بـود. حـر به ايشان اصرار كرد در آنجا فرود بيايند. حضرت ناگزير فرود آمدند، سپس متوجه اصحاب شدند و پرسيدند:
ـ ((اسم اينجا چيست ؟)).
ـ كربلا…
چشمان حضرت پراشك شد و گفتند:
((پروردگارا! از ((كرب )) و ((بلا))، به تو پناه مى برم )).
امام به فرود آمدن فاجعه كوبنده يقين كرد. پس رو به اصحاب كرد و خبر از شهادت خود و ايشان را چنين بيان كرد:
((ايـن جـايـگـاه ((كـرب )) و ((بـلا)) اسـت ، ايـنـجـا پـايـان سـفـر و محل فرود آمدن ماست و اينجاست كه خونهاى ما به زمين خواهد ريخت …)).
ابـوالفـضـل العـبـاس ( عـليـه السـّلام ) هـمـراه جـوانـان اهل بيت ( عليهم السّلام ) و ديگر اصحاب بزرگوار به نصب خيمه ها براى خاندان وحى و مـخـدرات نـبـوت كـه تـرس بـر آنـان سـايـه افـكـنـده بـود، شـتـافـت و يـقـين كرد در اين محل به زودى شاهد حوادث هولناكى خواهد بود.
امـام مـحـنـت كشيده دستانش را به دعا بلند كرد و به خداوند از محنتهاى بزرگ و عظيم خود چنين شكايت نمود:
((پـرودگـارا! مـا عـترت پيامبرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) هستيم ، ما را از حرم جدّمان بـيرون كرده و دور ساختند و بنى اميه بر ما ستم روا داشتند. پروردگارا! حق ما را بگير و ما را بر قوم ستمگر نصرت ده …)).
سپس حضرت ، نزد اصحاب خود آمد و به آنان فرمود:
((مـردم ، بـنـدگـان دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنان است . تا جايى پايبند آن هستند كه روزگارشان بگردد و اگر دچار آزمايش و بلا شوند، دينداران كم خواهند بود)).
چـقـدر زيـبـا، ايـن سـخـنـان طـلايـى ، واقـعـيـت و گـرايـشـهـاى مـردم را در تـمـام مـراحـل تاريخى نشان مى دهد. آنان بندگان زر و زوراند، و امّا دين و ارزشهاى والا، جايى در اعـمـاق وجـود آنـان نـدارد و هـمينكه دچار مشكلى يا مصيبتى شدند از دين فرار مى كنند و تـنـهـا كـسـانـى هـمچنان استوار مى مانند كه خداوند قلوب آنان را براى ايمان امتحان كرده باشد، مانند برگزيدگان بزرگوار اهل بيت ؛ يعنى حسين و ياران او.
امام بعد از حمد و سپاس خداوند متعال ، متوجه ياران خود شد و فرمود:
((امـا بـعد: به راستى بر ما فرود آمده آنچه را كه مى بينيد، دنيا دگرگون و ناشناخته شـده اسـت ، نيكى آن روگردان شده و جز اندكى از آن هم ـ مانند باقيمانده آب ظرف و پس مانده غذايى نافرجام ـ باقى نمانده است .
آيـا نـمـى بـيـنـيـد بـه حـق عمل نمى شود و از باطل منع نمى كنند؟ شايسته است كه در اين حـال ، مؤ من ، مشتاق ديدار خداوند باشد. من مرگ را جز سعادت و زندگى با ظالمان را جز محنت نمى بينم …)). (61)
پـدر آزادگـان در ايـن خـطـابـه ، آنـچـه از رنـج و انـدوه و مـشـكـلات را كـه بـر ايـشـان نـازل شـده بـود بـرشـمـرد، اهـل بيت و اصحاب خود را از اراده نيرومند خود براى نبرد با باطل و برپايى حق كه در تمام دوران زندگى بدان ايمان داشت ، با خبر ساخت و آنان را با اين بيانات نسبت به آينده و تحمل مسؤ وليت و بينش و بصيرت كارشان توجيه كرد.
اصحاب ، يكدل و يكصدا در حالى كه زيباترين الگوهاى جانبازى و فداكارى را ثبت مى كـردند، سخنان امام را با گوش جان شنيده آمادگى خود را براى برپايى حكومت حق اعلام كردند. نخستين كسى كه سخن گفت ، ((زهير بن قين )) از آزادگان يگانه بود كه چنين گفت :
((يـابـن رسـول اللّه ( صـلّى اللّه عـليـه و آله )! سـخنانت را شنيديم . اگر دنيا براى ما جـاودانـه بـود و ما براى هميشه در آن مى زيستيم ، باز هم قيام با شما را، بر اين گونه زيستن ترجيح مى داديم …)).
ايـن كـلمـات ، شـرافـت بـى مـانـنـدى را نـشـان مـى دهـد و حـرف دل دلباختگان ريحانه رسول اكرم را براى جانبازى در راهش بازگو مى كند. ((بُرير))، يكى ديگر از ياران حضرت (كه در راه خدا جان باخت ) برخاست و گفت :
((يـابن رسول اللّه ! خداوند بر ما منت نهاده است تا در كنارت ، پيكار كنيم و اعضاى ما از يكديگر جدا شوند، باشد كه در روز قيامت جدّت شفيع ما گردد…)).
ميان بشريت ، چنين ايمان خالصى يافت نمى شود، ((برير)) يقين دارد فرصت جانبازى در راه حـسـيـن ( عـليـه السـّلام ) مـنـتـى اسـت كـه خـداونـد بـر او نـهـاده اسـت تـا مشمول شفاعت پيامبر اكرم در روز جزا باشد.
يـكـى ديـگـر از اصـحـاب امـام ، بـه نـام ((نـافـع )) برخاست و اعلان نمود كه راه ساير اصحاب را انتخاب كرده و گفت :
((تـو نيك مى دانى كه جدت پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) نتوانست محبت خود را در دل همگان جاى دهد و آنان را بدانچه مى خواست برانگيزد. در ميان آنان منافقينى بودند كه بـه او وعـده يـارى مـى دادنـد، ليـكـن نـيـرنـگ در آستين داشتند، با سخنانى شيرين تر از عـسـل ، پـيـامـبـر را نـويـد مـى دادنـد، بـا اعـمـالى تـلخ تـر از حـنـظـل بـه مـخـالفـت با ايشان برمى خاستند. تا آنكه خداوند رسولش را به سوى خود فـراخـوانـد. پـدرت عـلى نـيـز چنين وضعى داشت ؛ پس گروهى به يارى او برخاستند و هـمـراه ايـشـان بـا ((نـاكـثـيـن ، قـاسـطـيـن و مـارقـيـن )) پـيـكـار كـردنـد تـا آنـكـه اجـل حـضـرت سـر رسـيـد و بـه سـوى رحـمـت و رضوان حق شتافت . امروز تو نيز در چنين وضعى هستى ؛ پس هر كس پيمان شكنى كند و بيعت خود را فراموش نمايد، جز به خودش ضـررى نـمى زند. اما تو با ما به هر سو مى خواهى پيش برو؛ چه به سمت شرق و چه غـرب ، بـه خـدا قـسـم ! از قـضـا و قـدر الهـى بـيـمى نداريم و از ديدار پروردگارمان ، نـاخـشـنـود نـيـسـتـيـم ، ما با بصيرت و نيتى درست با دوستان تو دوستى و با دشمنانت ، دشمنى مى كنيم …)). (62)
ايـن بيانات درخشان ، گوياى آگاهى و بينش عميق نافع نسبت به حوادث است . نافع اين نـكـتـه را آشـكـار مـى كند كه پيامبر با آن تواناييهاى حيرت انگيز و انفاس قدسيه اش ، نتوانست همه مردم را رهين محبت خود كند و آنان را به رسالت خود مؤ من سازد، بلكه همچنان طـايفه اى از منافقين در صفوف مسلمانان باقى ماندند كه به زبان ، اسلام آورده بودند، ليـكـن خـمـيـر مـايـه آنـان بـا كـفـر و نـفـاق عـجين شده بود و شبانه روز به مكر و فريب مشغول بودند و به انحاى مختلف ، پيامبر اكرم را آزار مى دادند.
وصـى و بـاب مـديـنـه علم پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله )، امام على ( عليه السّلام ) نيز چـنـيـن وضـعى داشت و چون پيامبر ميان دو دسته قرار گرفته بود؛ گروهى به او ايمان آوردند و گروهى با وى به ستيز برخاستند.
وضـعـيت امام حسين نيز چون پدر و جدش است ، گروهى اندك از مؤ منان راستين به او ايمان آورده اند و در مقابل ، گروه بى شمارى از آنان كه خداوند ايمان را از آنان گرفته است ، با حضرت به ستيز برخاسته اند.
بـه هـرحـال ،بـيـشـتـراصـحاب امام ،سخنانى به مضمون كلمات نافع به زبان آوردند و اخـلاص و جـانـبـازى خـود را نـسـبـت بـه حـضـرت بـيـان كـردنـد. ايـشـان هـم از آنـان تشكركرد،برآنان درود فرستاد و برايشان از خداوند طلب رضوان و مغفرت كرد.
گسيل سپاه براى جنگ با امام حسين (ع )
بـا تـسـلط طـلايـگـان سـپـاه پـسـر مـرجـانـه بـر ريـحـانـه رسول خدا، خوابهاى پسر زياد تعبير وآرزوهايش برآورده شد. پس در انديشه فرو رفت كـه چه كسى را براى فرماندهى كل سپاه خود براى جنگ با امام برگزيند؛ در اين كاوش ذهنى ، كسى را پست تر و پليدتر از ((عمر سعد)) كه آماده انجام هر جنايتى و ارتكاب هر گناهى بود، نيافت . مال پرستى و ديگر گرايشهاى پست عمر را، ابن زياد نيك مى دانست .
پـسـر مـرجـانـه و عـصـاره حـرامـزادگـى ، بـه عـمـر پـيـشـنـهـاد كـرد بـراى جنگ با نواده رسـول خـدا، فـرمـاندهى سپاه را بپذيرد، ليكن پسر سعد از پذيرفتن آن خوددارى كرد و هـنـگـامـى كـه بـه بـركـنـارى از حـكـومـت رى كه دلبسته آن بود، تهديد شد، پيشنهاد را پـذيـرفـت و هـمـراه چـهـار هـزار سوار به سمت كربلا حركت كرد. او مى دانست كه به جنگ فـرزنـدان پـيـامبر كه بهترين افراد روى زمينند، مى رود. لشكر عمر به كربلا رسيد و به سپاهيان موجود در آنجا به فرماندهى حر بن يزيد رياحى ملحق شد.
خطبه ابن زياد
طـاغـوت كـوفه دستور داد مردم در صحن مسجد جمع شوند و آنان از ترس پسر مرجانه ، مـانـنـد گـوسـفـنـد بـدانـجـا هـجـوم آوردند. هنگامى كه مسجد پر شد، ابن زياد به خطابه برخاست و گفت :
((اى مردم ! شما خاندان ابوسفيان را آزموديد و آنان را آن گونه كه دوست داريد يافتيد. و ايـنـك ايـن امـيـرالمؤ منين يزيد است كه او را شناخته ايد، مردى نيك سيرت ، ستوده طريقت ، نـيـكـوكـار در حـق رعـيت و بخشنده در جاى خود است . راهها در زمان او ايمن شده است . پدرش مـعـاويـه نـيز در عصر خود چنين بود. و اينك پسرش يزيد است كه بندگان را مى نوازد و بـا دارايـى ، بى نياز مى كند، روزى شما را دو برابر كرده و به من دستور داده است كه آن را بـه شـما بگويم و اجرا كنم و شما را براى جنگ با دشمن او، حسين ، خارج كنم ؛ پس بشنويد و اطاعت كنيد…)). (63)
بـا آنان به زبانى كه مى فهميدند و بر آن جان مى دادند و خود را هلاك مى كردند، سخن گـفـت ؛ زبـان پـول كـه دلبـسـتـه آن بـودنـد. آنـان نيز جواب مثبت دادند و براى ارتكاب پليدترين جنايت بشرى ، خود را در اختيار پسر مرجانه قرار دادند.
ابـن زيـاد، ((حـصـيـن بن نمير، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ، شبث بن ربعى )) و مـانـنـد آنـان را بـه فـرماندهى قسمتهاى مختلف سپاه برگزيد و آنان را براى يارى ابن سعد به كربلا روانه كرد.
اشغال فرات
آن گـروه جـنـايـتـكـار كـه پـليـديـهـاى روى زمـيـن را يـكـجـا با خود داشتند، ((فرات )) را اشغال كردند و بر تمام آبشخورهاى آن نگهبان گذاشتند و دستورات اكيدى از فرماندهى كل صادر شد، مبنى بر هوشيارى و كنترل كامل تا قطره اى آب به خاندان پيامبر اكرم كه بهترين خلق خدا هستند، نرسد.
مورخان مى گويند: سه روز قبل از شهادت امام ، آب را بر ايشان بستند. (64) يـكـى از بـزرگـتـرين مصيبتهاى حضرت ، همين بود كه صداى دردآلود كودكان خود را مى شـنـيـد كـه بـانـگ ((العطش ))، ((العطش )) سرداده بودند. از شنيدن ناله آنان ، و از ديدن صـحنه هولناك لبهاى خشكيده اطفال و رنگِ پريده آنان و خشك شدن شيرهاى مادران ، قلب امام درهم فشرده مى شد.
((انـور جـنـدى )) ايـن صـحـنه فاجعه آميز را چنين تصوير مى كند: ((گرگان درنده از آب بهره مندند، ليكن خاندان نبوت تشنه لب هستند. چقدر ستم است كه شير، تشنه بماند، در حـالى كـه سـالم اسـت و اعـضايش استوار. اطفال حسين در صحرا مى گريند، پروردگارا! پس فريادرسى كجاست )). (65)
خـداونـد رحـم و مـروت را از آنـان گـرفـتـه بـود، پس انسانيت خود را منكر شدند و تمامى ارزشها و عرفها را زير پا گذاشتند.
هيچ يك از شرايع و اديان ، اجازه نمى دهند آب بر زنان و كودكان منع گردد و همه مردم را در آن شـريـك و برابر مى دانند. شريعت اسلامى نيز اين مطلب را تاءييد كرده و آن را حق طبيعى هر انسانى دانسته است . ولى سپاه اموى به دستورات اسلام اهميتى نداد و آب را بر خاندان وحى و نبوت بست .
يكى از مسخ شدگان به نام ((مهاجر بن اوس )) سرخوش از اين پليدى و نامردمى ، متوجه حضرت شد و با صداى بلند گفت :
((اى حسين ! آيا آب را مى بينى كه چگونه موج مى زند؟ به خدا قسم ! از آن نخواهى چشيد تا آنكه در كنارش جان دهى …)). (66)
((عمرو بن حجاج )) نيز گويى به غنيمتى يا مكنتى دست يافته باشد، با خوشحالى به طرف حضرت دويد و فرياد زد:
((اى حـسـيـن ! ايـن فـرات اسـت كـه سگان ، چهارپايان و گُرازها از آن مى نوشند. به خدا سـوگـنـد! از آن جـرعـه اى نخواهى نوشيد تا آنكه ((حميم )) را در آتش دوزخ بنوشى )). (67)
ايـن نـاجـوانـمـرد از هـمـان كسانى است كه به امام نامه نوشتند و خواستار آمدن ايشان به كوفه شدند.
يكى ديگر از اوباش كوفه به نام ((عبداللّه بن حصين ازدى )) با صدايى كه جاسوسان پسر مرجانه بشنوند و بدين ترتيب به جوايز طاغوت كوفه دست پيدا كند، گفت :
((اى حـسـيـن ! آيـا بـه ايـن آب كه به شفافيت آسمان است مى نگرى ؟ به خدا قسم ! از آن قطره اى نخواهى نوشيد، تا آنكه از تشنگى بميرى )).
امام دست به دعا برداشت و او را نفرين كرد:
((پروردگارا! او را با تشنگى بميران و هرگز او را نيامرز)). (68)
ايـن مـسخ شدگان همچنان در تباهى پيش رفتند و در درّه هولناك جنايات و گناهان ـ كه از آن راه گريزى نيست ـ سقوط كردند.
سقايت عباس (ع )
هـنـگـامـى كـه حـضـرت ابـوالفـضـل ، تـشـنـگـى كـشـنـده اهل بيت و اطفال برادرش را ديد، از درد و خشم آتش گرفت پس آن شخصيّت والا بر آن شد تـا بـراى بـه دسـت آوردن آب ، بـه زور متوسل گردد. سى سوار و بيست پياده همراه اين شـهـامـت مجسم به راه افتادند. با خود بيست مشك آب برداشتند و راه ((شريعه فرات )) را پـيـش گـرفـتـنـد. ((نافع بن هلال مرادى )) كه از اصحاب بزرگ حضرت امام حسين بود، پـيـشـاپـيـش آنـان مـى تـاخـت . عـمـرو بن حجاج زبيدى كه از جنايتكاران جنگ كربلا و مسؤ ول نگهبانى از فرات بود، راه را بر نافع گرفت و از او پرسيد:
ـ به چه كار آمده اى ؟
ـ آمده ايم آبى را كه ما را از آن بازداشته اى بنوشيم .
ـ بنوش ، گوارايت .
ـ آيا من بنوشم ولى حسين و ديگر اصحابش كه مى بينى تشنه باشند؟!
ـ براى آنان نمى شود آب برد، ما را اينجا گذاشته اند تا آنان را از آب منع كنيم .
اصـحـاب قـهـرمـان امام ، توجهى به او نكردند، سخنان او را به مسخره گرفتند و براى برداشتن آب به سمت فرات رفتند.
((عـمـرو بـن حـجـاج )) بـا جـمـاعـتـى از سـپـاهـيـانش بر آنان تاختند، ليكن قهرمان كربلا ابـوالفـضـل و نـافـع ، حـمـله آنـان را دفـع كردند و مشكها را پر نموده و به فرماندهى ابوالفضل ، به مكان خود بازگشتند. در اين درگيرى ، از هيچ طرف ، كسى كشته نشد.
ابـوالفـضـل ، تـشـنـگـان اهل بيت را آب نوشاند و آنان را از تشنگى نجات داد. از آن روز، حضرت ملقّب به ((سقّا)) شد، كه از مشهورترين و محبوبترين القاب حضرت است و مردم ايشان را بيشتر با اين لقب مى شناسند. (69)
امان براى عباس (ع )
((شـمـر بـن ذى الجـوشن )) پليد و پست ، از اربابش پسر مرجانه ، امانى براى عباس و ديگر برادران بزرگوارش گرفت به گمان اينكه بدين ترتيب آنان را مى فريبد و از يـارى بـرادرشـان بـازمـى دارد و در نـتـيـجـه سـپـاه امـام را تـضعيف مى كند؛ زيرا آنان از دليرترين جنگاوران عرب هستند.
شـمـر، بـا اين نيت ، پارس كنان به طرف سپاه امام تاخت و در برابر آن ايستاد و فرياد زد:
((خواهر زادگان ما، عباس و برادرانش كجا هستند؟)).
آن رادمردان چون شيران از جا جهيدند و گفتند:
((اى پسر ذى الجوشن ! چه مى خواهى ؟)).
شمر در حالى كه محبت دروغينى نشان مى داد، چنين مژده داد:
((برايتان امان آورده ام )).
سخن او چون نيشى ، آنان را منزجر كرد، پس با خشم و برافروختگى فرياد زدند:
((خـداونـد تـو را و امـانـت را لعـنـت كند! آيا به ما امان مى دهى ، ولى پسر دخت پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) امان نداشته باشد؟!)). (70)
آن پـليـد، سـرخـورده بـازگـشت ، پنداشته بود اين بزرگان و برادران امام مانند ياران خـودش هـسـتـنـد؛ مـسـخ شـدگـانـى كـه وجـدانـهـاى خود را به ((ثمن بخس )) به ابن زياد فـروخـتـنـد و زندگى خود را به شيطان بخشيدند. ولى ندانست كه برادران حسين ، اسوه هاى تاريخند كه كرامت انسانى را بنا كردند و براى انسان ، افتخار بزرگى به ارمغان آوردند.
هجوم سپاهيان براى جنگ با امام حسين (7 )
عـصـر پـنـجـشـنـبـه ، نـهـم مـاه مـحـرم ، طـلايگان سپاه شرك و كفر، براى جنگ با ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پيش تاختند. دستورات شديدى از طرف پسر مرجانه براى پايان دادن سريع به پيكار و حل معضل صادر شده بود؛ زيرا بيم آن مى رفت كه سـپـاهـيـان ، سـر عـقـل بـيـايـنـد و دو دسـتـگـى در مـيـان آنـان حـاصـل شـود. امـام در آن لحـظـه مقابل خيمه اش ، سر بر شمشير خود نهاده بود كه خواب ايـشـان را در ربـود. بانوى بزرگ بنى هاشم خواهر امام ، ((حضرت زينب ( عليها السّلام ))) هـيـاهـوى سپاهيان و تاختن آنان را شنيد، هراسان نزد برادر رفت و او را از خواب بيدار نمود. امام سر برداشت ، به خواهر نگران خود نگاه كرد و با عزم و استوارى گفت :
((رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله )را در خـواب ديدم كه مى گفت :تو به سوى ما مى آيى …)).
بـزرگ بـانـوى حرم از اندوه ، قلبش فشرده شد، فروشكست ، نتوانست خوددارى كند، بر گونه اش نواخت و گفت :
((اى واى بر من !…)). (71)
حضرت ابوالفضل خود را به برادر رساند و عرض كرد:
((آنان به سوى تو مى آيند)).
امام از او خواست علت آمدن آنان را جويا شود و فرمود:
((بـرادرم ! جانم به فدايت ! سوار شو و نزد آنان برو و از آنان بپرس شما را چه شده و چه مى خواهيد؟)).
امـام ايـن چـنـيـن قـربـان برادر مى رود و همين نشان دهنده مكانت والا و منزلت بزرگ اوست و آشكار مى كند كه حضرت به قله ايمان و بالاترين مرتبه يقين ، دست يافته است .
ابـوالفـضل ، همراه بيست سوار از اصحاب از جمله : ((زهير بن قين و حبيب بن مظاهر))، به طـرف سـپـاهـيـان تـاخـت و خـود را بـه آنـان رسـانـد، سـپس از آنان انگيزه اين پيشروى را پرسيد، آنان گفتند:
((امـيـر بـه ما فرمان داده است يا حكم او را بپذيريد و يا با شما پيكار مى كنيم )). (72)
حـضـرت عـبـاس بـه طـرف برادر، بازگشت و خواسته آنان را با ايشان در ميان گذاشت . حـبـيـب بـن مـظاهر در همان جا مانده بود و سپاهيان پسر سعد را نصيحت مى كرد و آنان را از عقاب و كيفر خدا بر حذر داشته و چنين مى گفت :
((آگـاه بـاشـيـد! به خدا قسم ! بدترين گروه ، كسانى هستند كه فرداى قيامت بر خداى عـزوجـل و پـيـامـبـر بـزرگـوارش ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) وارد مـى شوند در حالى كه فـرزنـدان و اهـل بـيـت پـيـامـبـر ـ كه شب زنده دارند و شبانه روز به ياد خدا مشغولند ـ و شيعيان پرهيزگار و نيك آنان را به قتل رسانده اند…)). (73)
((عزرة بن قيس )) با بى شرمى پاسخ داد:
((اى پسر مظاهر! تو خودت را پاك و پرهيزكار مى انگارى ؟!)).
قهرمان بى همتا، ((زهير بن قين )) متوجه عزره شد و گفت :
((اى پسر قيس ! از خدا بترس و از كسانى مباش كه بر گمراهى كمك مى كنند و نفس زكيه پـاك و عـتـرت رسـول خـدا و بـرگـزيـده پـيـامـبـران را بـه قتل مى رسانند)).
عـزره پـرسـيـد: ((تـو كـه نـزد مـا عـثـمـانـى بـودى ، حال چه شده است ؟!)).
زهير، با منطق شرف و ايمان پاسخ داد:
((بـه خـدا قـسـم ! مـن نـه نامه به حسين نوشتم و نه پيكى نزد او فرستادم و تنها در راه بـود كـه بـه او بـرخـوردم . هـنـگـامـى كـه او را ديـدم ، بـه يـاد رسول خدا افتادم و پيمان شكنى ، نيرنگ ، دنياپرستى و آنچه از ناجوانمردى براى حسين در نـظـر گـرفـته بوديد را دانستم . پس بر آن شدم تا براى حفظ حق پيامبر ـ كه آن را ضايع كرده بوديد ـ او را يارى كنم و به حزب او بپيوندم )). (74)
سـخـنـان زهـير، سرشار از راستى در تمام ابعاد بود و روشن كرد كه به امام براى آمدن بـه كـوفـه نامه ننوشته است ؛ زيرا به عثمان گرايش داشت . ولى هنگامى كه در راه با حـضـرت ، مـصـادف شـد و نـيـرنـگ و پـيـمـان شكنى و نامردمى كوفيان را در حق او دانست ، موضع خود را عوض كرد، از ياران امام شد و بيش از همه به ايشان محبت ورزيد و وفادارى نشان داد؛ زيرا امام نزديكترين كس به پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) بود.
بـه هـر حـال ، ابـوالفـضـل ( عـليـه السّلام ) گفته هاى سپاهيان را براى برادر بازگو كرد، حضرت به او گفتند:
((به سوى آنان بازگرد و ـ اگر بتوانى ـ تا فردا از آنان فرصت بگير. چه بسا امشب را بتوانيم براى خدا نماز بخوانيم ، دعا كنيم و استغفار نماييم ، خداوند مى داند كه نماز را دوست دارم و به تلاوت كتابش و دعا و استغفار بسيار، دلبسته ام …)).
ريـحـانـه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مى خواست با پربارترين توشه ؛ يعنى نماز، دعا، استغفار و تلاوت قرآن ، دنيا را وداع گويد و با دستيابى هرچه بيشتر از آنها به ديدار خداوند بشتابد.
ابـوالفضل ( عليه السّلام ) به سوى اردوگاه پسر مرجانه تاخت و خواسته برادرش را براى آنان بازگو كرد. ابن سعد در اين مورد از شمر ـ كه تنها رقيب او براى فرماندهى سـپـاه بـه شـمـار مى رفت و در عين حال تمام كارهايش را زير نظر داشت و بر او جاسوس بود ـ نظر خواهى كرد. عمر از آن مى ترسيد كه در صورت پذيرفتن خواسته امام ، شمر از او نزد ابن زياد بدگويى كند و همچنين هدف عمر آن بود كه در پذيرفتن خواسته امام ، بـراى خـود، شريكى پيدا كند و از بازخواست احتمالى ابن زياد، مبنى بر تاءخير جنگ در امان باشد، ليكن شمر از اظهار نظر خوددارى كرد و آن را به عهده عمر گذاشت تا خود او مـسـؤ ول عـواقـب آن بـاشـد. ((عـمـرو بن حجاج زبيدى )) از اين ترديد و درنگ در پذيرش خواسته امام به ستوه آمد و با ناراحتى گفت :
((پـنـاه بـر خـدا! بـه خـدا قـسم ! اگر او از ديلمى ها بود و اين خواسته را از شما داشت ، شايسته بود بپذيريد)). (75)
عـمـروبـن حـجـاج بـه هـمـيـن مـقـدار اكـتـفـا كـرد و ديـگـر نـگـفـت كـه او فـرزنـد رسـول خـداسـت و آنـان بـودند كه حضرت را با مكاتبات خود به آمدن به كوفه ، دعوت نمودند.
آرى ، ايـنـهـا را نـگـفـت ؛ زيـرا از آن بيم داشت كه جاسوسان ابن زياد، گفته هايش را به طـاغـوت كـوفـه برسانند و در نتيجه دچار حرمان و حتى كيفر گردد. ابن اشعث نيز گفته عـمـرو را تـاءيـيد كرد. پس عمر سعد با تاءخير جنگ موافقت كرد و به يكى از افراد خود گفت كه آن را اعلام كند. آن مرد نزديك اردوگاه امام رفت و با صداى بلند گفت :
((اى يـاران حـسـين بن على ! تا فردا به شما فرصت مى دهيم ، پس اگر تسليم شديد و بـه فـرمـان امـيـر تـن داديـد، شـمـا را نزد او خواهيم برد و اگر خوددارى كرديد، با شما خواهيم جنگيد)). (76)
نـبرد به صبح روز دهم محرّم موكول شد و سپاهيان عمر سعد منتظر فردا ماندند تا ببينند آيا امام تن به خواستهاى آنان مى دهد، يا آنكه دعوت آنان را رد مى كند.
امام (ع ) اصحاب را آزاد مى گذارد
امـام حـسـيـن ، ريـحـانـه رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) شـب دهـم مـحـرم ، اهـل بـيت و اصحابش را جمع كرد، خبر شهادت خود را به آنان داد و از آنان خواست راه خود را پـيـش گـرفته ، حضرت را با سرنوشت محتومش تنها گذارند. ايشان مى خواست آنان نسبت به آينده و كار خود بينا و آگاه باشند.
امام در آن شب حساس ، چنين آغاز سخن كرد:
((خداوند را به بهترين وجه سپاس مى گويم و او را در خوشى و ناخوشى ، حمد مى كنم . پـروردگـارا! تـو را سـپـاس مـى گـويـم كـه ما را كرامت نبوت بخشيدى ، قرآن را به ما آمـوخـتـى ، بـيـنـش در ديـن عـنـايـت كـردى ، بـراى مـا گـوش و چـشـم و دل آگاه قرار دادى و ما را از مشركان قرار ندادى .
امـا بـعـد: مـن اصـحـاب و خـانـدانـى وفـادارتـر و بـهـتـر از اهل بيت و اصحاب خودم نمى شناسم . خداوند به همه شما پاداش نيك عنايت كند.
آگـاه بـاشـيـد! كـه من گمان ندارم امروز ما از دست اين دشمنان ، فردايى داشته باشد. من به همه شما اجازه دادم و بيعتم را از شما برداشتم تا با آسودگى و بدون ملامت ، راه خود را پيش بگيريد و برويد. اينك اين شب است كه شما را پوشانده ، پس از آن چون شترى ـ يا چون سپرى ـ (77) استفاده كنيد و هر يك از شما دست يكى از افراد خاندانم را بگيرد ـ خداوند به همه شما جزاى خير دهد ـ و سپس در شهرهاى خود پراكنده شويد تا آنـكـه خـداونـد گـشـايشى دهد. دشمنان تنها مرا مى خواهند و اگر به من دست پيدا كنند، از جستجوى ديگران خوددارى مى كنند…)). (78)
ايـمـان نـاب و عـصاره امامت و شخصيت امام در اين خطابه بزرگ ، آشكار ومتجلّى مى گردد. حـضـرت در ايـن شـرايـط حـسـاس و سـرنـوشـت سـاز، از هرگونه ابهام گويى و تعقيد، خـوددارى مـى كـنـد و با صراحت ، آينده محتوم آنان را در صورت بودن با ايشان نشان مى دهـد؛ اگـر اصحاب و اهل بيت امام بمانند، هيچ سود دنيوى در كار نخواهد بود و يك مسير را بايد بپيمايند؛ كه آن جانبازى و شهادت است .
لذا حضرت از آنان مى خواهد از تيرگى شب ، استفاده كنند و با دلى خوش و بدون دغدغه بـيـعـت ـ زيـرا امام همه را از وفاى به عهد و پيمان و بيعت خود معاف كرده است ـ به هر جا كـه مى خواهند بروند و اگر از كناره گيرى از حضرت در روز، شرم دارند، اينك بهترين فرصت است .
امـام هـمـچـنـيـن تاءكيد مى كند كه تنها هدف اين درندگان خونخوار، اوست و نه ديگرى . و دشـمـن ، تـشـنـه ريختن خون حسين است و اگر به مقصود خود دست پيدا كند، ديگر با آنان كارى ندارد.
پاسخ اهل بيت (ع )
هـنـوز امـام خـطـابـه خـود را بـه پـايـان نـرسـانـده بـود كـه شـور و جـنـبـشـى در اهـل بـيـت به وجود آمد و آنان با چشمانى اشكبار، همبستگى خود را با امام و جانبازى خود را در راه او اعلام كردند. حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) به نمايندگى از آنان ، امام را مخاطب ساخت و عرض كرد:
((هرگز تو را ترك نخواهيم كرد. آيا پس از تو زنده بمانيم ؟! خداوند هرگز چنين روزى را نياورد!)).
امام متوجه عموزادگان خود، فرزندان عقيل شد و گفت :
((از شما، مسلم به شهادت رسيد، همين كافى است ، برويد كه به شما اجازه رفتن مى دهم )).
رادمـردان خـاندان عقيل ، چونان شيرانى خشمگين بانگ زدند: ((در آن صورت مردم چه خواهند گـفت و ما چه خواهيم گفت ؟! بگوييم : بزرگ و مراد و سرور خود را واگذاشتيم ! بهترين عـمـوزادگـان خـود را تـرك كـرديـم ! نـه با آنان تيرى انداختيم ، نه نيزه اى زديم ، نه شـمـشيرى زديم و نه مى دانيم آنان چه كردند، نه به خدا قسم ! چنين نخواهيم كرد، بلكه با جان و مال و خانواده ، فداى تو مى شويم و همراهت پيكار مى كنيم تا به همان راهى كه مى روى ما نيز برويم . خداوند زندگى پس از تو را زشت گرداند)). (79)
آنان ، با عزمى استوار، حمايت از امام و دفاع از اعتقادات و اهداف او را برگزيدند و مرگ زير سرنيزه ها را بر زندگى بدون هدف ، ترجيح دادند.
پاسخ اصحاب
اصحاب امام و آزادگان دنيا نيز يكايك همبستگى خود را با كلامى آتشين با امام اعلام كردند و گـفـتـنـد كـه آمـاده جـانـبازى و شهادت در راه اعتقادات مقدسى هستند كه امام براى آنها مى جنگد.
((مسلم بن عوسجه )) نخستين كسى بود كه سخن گفت :
((هرگز! آيا تو را ترك كنيم ؟! در آن صورت در برابر خداوند به سبب كوتاهى در حقت ، چه عذرى خواهيم داشت ؟!
هان به خدا قسم ! تو را ترك نخواهم كرد مگر آنكه با نيزه ام سينه هاى آنان را بشكافم و با شمشيرم ـ تا وقتى كه دسته آن به دستم است ـ ضربت بزنم و اگر سلاحى براى پيكاربا من نماند با سنگ آنان را پس برانم و در اين راه ،جان دهم )).
ايـن كلمات ، ايمان عميق او را به ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و آمادگى او را براى جنگ تا شهادت نشان مى دهد.
يكى ديگر از قهرمانان اصحاب امام به نام ((سعيد بن عبداللّه حنفى )) پيوند ناگسستنى خود را با حضرت چنين اعلام كرد:
((به خدا قسم ! تو را وانخواهيم گذاشت تا خداوند بداند در غيبت پيامبر، حق او را در باب تـو رعايت كرده ايم . هان ! به خدا قسم ! اگر بدانم هفتاد مرتبه در راهت كشته شوم ، مرا بـسـوزانـنـد و خـاكـسـتـرم را بـه باد دهند، باز تو را رها نخواهم كرد تا آنكه در راه تو بـمـيـرم . حـال چـرا ايـن كار را نكنم كه يك شهادت بيشتر نيست و پس از آن كرامتى پايان ناپذير و هميشگى است )).
در قاموس وفا، راست تر و نجيب تر از اين وفادارى يافت نمى شود. سعيد از صميم قلب آرزو مـى كـنـد، اى كـاش ! او را هـفـتـاد بـار بـكـشـنـد تـا بـديـن گـونـه حـق رسـول خـدا را در بـاب فـرزنـدش رعـايـت كـنـد. حـال كـه يـك مـرگ اسـت و بـه دنبال آن كرامتى جاودانه و هميشگى ، چرا نبايد با آغوش باز، پذيرايش گردد!
((زهير بن قين )) نيز با سخنانى همچون ديگر مجاهدان ، پيوند استوار خود را با حضرت چنين اعلام كرد:
((بـه خـدا قـسـم ! آرزو داشـتم هزار بار در راهت كشته و سوزانده و پراكنده شوم تا آنكه خـداونـدبـديـن وسـيـله ،مـرگ را از تـو و رادمـردان اهل بيت ، دور كند)). (80)
آيا وفادارى اين قهرمانان را مى بينيد و آيا براى آن در تاريخ ، نمونه ديگرى داريد؟!
آنان به قلّه نجابت و شهامت دست يافتند و به بلندايى رسيدند كه ديگران را تصور آن هم نيست و بدين گونه درسهاى درخشانى براى دفاع از حق به همگان دادند.
ديـگـر اصـحـاب امـام نـيز خشنودى خود را از شهادت در راه امام اعلام كردند. حضرت براى آنـان پـاداشـى نيك طلب كرد و تاءكيد نمود كه آنان در فردوس برين و كنار پيامبران و صديقين از نعمات جاويد، برخوردار خواهند بود. پس از آن ، اصحاب يكصدا فرياد زدند:
((ستايش خداى را كه ما را به يارى تو كرامت و به شهادت با تو شرافت بخشيد. يا بن رسول اللّه ! آيا نمى خواهى ما، هم درجه شما باشيم )). (81)
هـسـتـى ايـن قهرمانان با ايمان عميق ، عجين شده بود و آنان از تمام پايبنديهاى زودگذر، رهـايـى يـافـتند و به راه خدا قدم نهادند و پرچم اسلام را در تمام عرصه هاى هستى به اهتزاز درآوردند.
شب زنده دارى
امـام ( عـليـه السـّلام ) بـا بـرگـزيـدگـان پـاك و مـؤ مـن از اهـل بـيـت و يـارانـش ، مـتـوجـه خـدا شـدنـد، بـه نـيـايـش پـرداخـتـنـد، بـا دل و جان به مناجات پرداختند و از خداوند عفو و مغفرت درخواست كردند.
آن شـب هـيـچ يـك از آنـان نـخـوابـيـد، گـروهـى در حـال ركـوع ، گـروهـى در حـال سـجـود و گـروهـى بـه تـلاوت قـرآن مـشـغـول بـودنـد و هـمـهـمـه اى چـون زنـبـور عـسل داشتند. با بى صبرى ، منتظر سرزدن خورشيد بودند تا به افتخار شهادت در راه ريحانه رسول خدا دست پيدا كنند.
افـراد اردوگـاه ابـن زيـاد نـيـز آن شـب را بـا شـوق مـنـتـظـر بـامـداد بـودنـد تـا خـون اهـل بـيت ( عليهم السّلام ) را بريزند و بدين ترتيب به اربابشان پسر مرجانه نزديك بشوند.
روز عاشورا
روز دهـم مـاه مـحـرم ، تـلخ تـريـن ، پـرحـادثه ترين و غم انگيزترين روز تاريخ است . فـاجـعـه و مـحـنـتـى نـبـود مـگـر آنـكـه در آن روز بـر ريـحـانـه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل شد و عاشورا در جهان غم ، جاودانه گشت .
دعاى امام (ع )
پدر آزادگان از خيمه خود خارج شد، صحرا را ديد مملو از سواره نظام و پيادگان است كه شـمـشـيـرهـاى خـود را بـراى ريـخـتـن خـون ريـحـانـه رسول خدا بركشيده اند تا به نواله اى ناچيز از تروريست جنايتكار پسر مرجانه ، دست پيدا كنند.
حـضـرت ، قـرآنـى را كـه بـا خود داشتند، بر سر گشودند و دستان به دعا برداشتند و گفتند: ((پروردگارا! در هر سختى پشتيبان من هستى ، در هر گرفتارى ، اميد من هستى ، در آنـچـه بـه سـر مـن آمـده اسـت مـايـه اعـتـماد و توانايى من هستى ، چه بسيار اندوههايى كه دل ، تـاب آنـهـا را نـدارد، راهـهـا بـسـتـه مـى شـود، دوسـت مـخـذول مـى گـردد، موجب دشمنكامى مى شود كه آنها را بر تو عرضه داشته ام و به تو شـكـايـت آورده ام ؛ زيـرا تنها به تو توجه دارم نه ديگرى و تو آنها را رفع كرده اى ، اندوهم را برطرف و مرا كفايت كرده اى ؛ پس صاحب هر نعمتى و داراى هر حسنه اى و نهايت هر خواسته اى …)). (82)
امـام بـا اخـلاص و انابه متوجه ولى خود مى شود و به پناهگاه نهايى روى مى آورد و با خدايش نيايش مى كند.
خطبه امام (ع )
امام بر آن شد كه آن درندگان را قبل از انجام هر گونه جنايتى ، نصيحت كند و اتمام حجت نـمـايـد. پـس مـركـب خود را خواست ، بر آن سوار شد، به آنان نزديك گرديد و خطبه اى تـاريـخـى ايـراد كـرد كه شامل موعظه ها و حجتهاى بسيار بود. امام با صداى بلندى كه اكثر آنان مى شنيدند فرمود:
((اى مردم ! سخنم را بشنويد و شتاب مكنيد تا حق شما را نسبت به خود با نصيحت ادا كنم و عذر آمدنم بر شما را بخواهم . پس اگر عذرم را پذيرفتيد، گفته ام را تصديق كرديد و انـصاف روا داشتيد، سعادتمندتر خواهيد بود و من هم مسؤ وليتم را انجام داده ام و شما بر مـن راهـى نـداريـد و اگـر عـذرم را نـپذيرفتيد و انصاف روا نداشتيد، پس شما و يارانتان يـكـصـدا شويد و بدون ابهام هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد و فرصت هم به من ندهيد، به درستى خداوندى كه كتاب را فرود آورده ، سرپرست من است و او صالحان را سرپرستى مى كند…)).
بـاد، ايـن كلمات را به بانوان حرم نبوت رساند و آنان صدايشان به گريه بلند شد. امام ، برادرش عباس و فرزندش على را نزد آنان فرستاد و به آنان گفت :
((آنان را ساكت كنيد كه به جانم سوگند! گريه آنان زياد خواهد شد)).
هـنـگامى كه آنان خاموش گشتند، حضرت خطابه خود را آغاز كرد، خداوند را ستايش كرد و سپاس گفت ، بر جدش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) ملائكه و انبيا درود فرستاد و در آن خـطـبـه سـخـنـانـى گـفـت كـه : ((بـه شـمـار نـيـايـد و قـبـل از آن و بـعد از آن سخنانى بدان حدّ از شيوايى و رسايى شنيده نشده و نرسيده است )). (83)
حضرت در قسمتى از سخنان خود چنين فرمود:
((اى مـردم ! خـداونـد مـتـعـال دنـيـا را آفـريـد و آن را سراى فنا و نابودى قرار داد كه با اهـل خـود هر آنچه خواهد مى كند. پس فريب خورده آن است كه دنيا او را فريب دهد و بدبخت كسى است كه دنيا گمراهش سازد. مبادا اين دنيا فريبتان دهد و مغرورتان سازد. هر كه به دنـيـا اميد بندد، اميدش را بر باد مى دهد و آنكه در آن طمع ورزد، سرخورده خواهد شد. شما را مـى بـيـنـم بـر كارى عزم كرده ايد كه در اين كار خدا را به خشم آورده ايد، كرمش را از شـمـا بـرگـرفـتـه و انـتقامش را متوجه شما كرده است . بهترين پروردگار، خداى ماست و بـدترين بندگان ، شما هستيد. به طاعت اقرار و اعتراف كرديد، به پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) ايمان آورديد، اما به جنگ فرزندان و خاندان او آمده ايد و مى خواهيد آنان را بكشيد. شيطان بر شما چيره گشته و ياد خداى بزرگ را از ضميرتان زدوده است . پس مرگ بر شما و خواسته هايتان باد! انا للّه وانا اليه راجعون ، اينان قومى هستند كه پس از ايمان آوردن ، كفر ورزيدند پس دور باد قوم ظالم از رحمت خدا)).
امـام بـا سـخـنـانـى كـه يادآور روش انبيا و دلسوزى آنان براى امتهايشان بود، ايشان را نـصـيـحـت كـرد، از فـريـب و فـتـنـه دنـيـا بـر حـذرشـان داشـت ، آنـان را از ارتكاب جنايت قـتـل خـانـدان نـبـوت ، تـرسـانـد و روشـن كـرد كـه در آن صورت سزاوار عذاب دردناك و جاودانه الهى خواهند گشت .
امام رنجديده ، سپس سخنان خود را چنين دنبال كرد:
((اى مـردم ! بـه نـسـبـم بـنـگـريـد كـه مـن كـيستم ، سپس به وجدان خود رجوع كنيد و آن را سـرزنـش كـنـيـد و بـبـيـنـيـد آيـا سـزاوار اسـت مـرا بكشيد و حرمت مرا هتك كنيد؟! آيا من نواده پـيـامـبـرتـان و پـسـر وصـى او و پسر عم او و اولين مؤ منان به خدا و تصديق كنندگان رسالت حضرت ختمى مرتبت ، نيستم ؟!
آيا حمزه سيدالشهداء عموى پدرم نيست ؟!
آيا جعفر طيّار، عمويم نيست ؟!
آيـا سـخـن پـيـامـبـر در حـق من و برادرم را نشنيده ايد كه فرمود: ((اين دو، سروران جوانان بـهـشـتـنـد)). اگر مرا در گفتارم تصديق مى كنيد كه حق هم همان است . به خدا سوگند! از آنجا كه دانستم خداوند دروغگويان را مؤ اخذه مى كند و زيان دروغگويى به گوينده آن مى رسد، هرگز دروغ نگفته ام . و اگر مرا تكذيب مى كنيد در ميان شما هستند كسانى كه اگر از آنان بپرسيد، به شما خبر خواهند داد. از ((جابر بن عبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى و سـهـل بـن سعد ساعدى و زيد بن ارقم و انس بن مالك )) بپرسيد، تا اين گفتار پيامبر( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) دربـاره مـن و بـرادرم را بـراى شـمـا نقل كنند. آيا همين (گفتار پيامبر) مانع شما از ريختن خون من نمى گردد؟!)).
شـايـسـتـه بـود با اين سخنان درخشان ، خِرَدهاى رميده آنان بازگردد و از طغيانگرى باز ايـسـتـنـد. امـام هـرگـونـه ابـهـامـى را بـرطـرف كـرد و آنـان را بـه تاءمل ـ هر چند اندكى ـ فرا خواند تا از ارتكاب جنايت خوددارى كنند.
آيا حسين نواده پيامبرشان و فرزند وصى پيامبر نبود؟!
مـگـر نـه حـسـيـن ـ هـمانگونه كه پيامبر گفته بود ـ ((سرور جوانان بهشت است )) و همين ، مانعى از ريختن خون و هتك حرمت او مى گشت ؟!
ليـكـن سـپـاهيان اموى اين منطق را نپذيرفتند، آنان رهسپار جنايت بودند و قلبهايشان سياه شده بود و ميان آنان و ياد خدا، پرده افتاده بود.
شمربن ذى الجوشن كه از مسخ شدگان بود،پاسخ امام را به عهده گرفت و گفت :
او (شمر) خدا را به زبان پرستيده باشد اگر بداند كه (امام ) چه مى گويد!
طـبـيـعـى بـود كـه گـفـتـه امـام را درك نـكـنـد؛ زيـرا زنـگـار بـاطـل ، قـلب او را تـيـره كـرده و او در گـنـاه فـرو رفـتـه بود. ((حبيب بن مظاهر)) كه از بزرگان و معروفين تقوا و صلاح بود، بدو چنين پاسخ داد:
((بـه خدا قسم ! مى بينم كه تو خدا را به هفتاد حرف (يعنى پرستشى تُهى از يقين ) مى پـرستى و شهادت مى دهم كه نيك نمى دانى امام چه مى گويد. ولى خداوند بر قلبت مهر زده است )).
امام متوجه بخشهاى سپاه گشت و فرمود:
((اگر در اين گفته شك داريد، آيا در اينكه نواده پيامبرتان هستم نيز شك داريد؟!
به خدا سوگند! در مشرق و مغرب عالم جز من ، ديگر نواده پيامبرى ، نه در ميان شما و نه در ميان ديگران ، يافت نمى شود.
واى بر شما! آيا به خونخواهى قتلى كه مرتكب شده ام آمده ايد؟!
يا مالى كه بر باد داده ام و يا به قصاص زخمى كه زده ام آمده ايد؟!)).
آنـان حـيـران شـدنـد و از پـاسـخ دادن درمـانـدند. سپس حضرت به فرماندهان سپاه كه از ايشان خواستار آمدن به كوفه شده بودند، رو كرد و فرمود:
((اى شـبـث بن ربعى ! اى حجار بن ابجر! اى قيس بن اشعث ! و اى زيد بن حرث ! آيا شما بـه مـن نـنـوشـتـيد كه درختان به بار نشسته و مرغزارها سبز شده اند و تو بر لشكرى مجهز كه در اختيارت قرار مى گيرد، وارد مى شوى …)).
آن خـائنان ، نامه و پيمان و وعده يارى به امام را انكار كردند و گفتند ((ما چنين نكرده ايم …)).
امام از اين بى شرمى ، حيرت زده گفت :
((پناه بر خدا! به خدا قسم چنين كرده ايد…)).
سپس حضرت از آنان روى گرداند و خطاب به همه سپاهيان گفت :
((اى مردم ! اگر از من كراهت داريد، مرا واگذاريد تا به جايگاهم بر بسيط خاك بروم )).
((قـيـس بـن اشـعـث )) كـه از سـران مـنـافـقـيـن بـود و شـرف و حـيـا را لگدمال كرده بود، در پاسخ امام گفت :
((چـرا بـه حـكـم عـموزادگان خودت تن نمى دهى ؟ آنان جز آنگونه كه دوست دارى با تو رفتار نخواهند كرد و از آنان به تو گزندى نخواهد رسيد)).
امام خطاب به او فرمود:
((تـو برادر برادرت ـ محمد بن اشعث ـ هستى ، آيا مى خواهى بنى هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل ، از تو خونخواهى كنند؟!
بـه خـدا قـسـم ! نـه دسـت ذلت بـه آنـان خـواهـم داد و نه چون بندگان فرار خواهم كرد. بـنـدگـان خـدا! به پروردگارم و پروردگارتان از آنكه سنگسارم كنيد، پناه مى برم ، بـه پـروردگارم و پروردگارتان از هر متكبرى كه به روز حساب ايمان ندارد، پناه مى برم …)). (84)
ايـن كـلمات ، گوياى عزت آزادگان و شرف خويشتنداران بود، ولى در قلوب آن سنگدلان فرو رفته در جهل و گناه ، اثرى نكرد.
اصـحـاب امـام نـيـز بـا سـپـاهـيـان ابـن زياد سخن گفتند، حجتها را بر آنان اقامه كردند و ستمگريهاى امويان و خودكامگى آنان را به يادشان آوردند. اما اين پندها بى اثر بود و آنـان از ايـنـكـه زيـر بـيـرق پـسـرمـرجـانـه بـاشـنـد و بـا ريـحـانـه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كارزار كنند، احساس سرافرازى مى كردند.
خطبه ديگرى از امام (ع )
امام آن نواده رسول خدا براى اتمام حجت و اينكه كسى ادعا نكند از حقيقت امر بى اطلاع بوده اسـت ، بـار ديـگـر بـراى نصيحت گويى به طرف لشكريان ابن زياد رفت . حضرت در حـالى كـه زره بـر تـن كـرده ، عـمـامه جدش را بر سر نهاده ، قرآن را گشوده و بر سر گـذاشـتـه بـود و هـاله اى از نـور ايـشـان را فـراگـرفته بود، با هيبت انبيا و اوصيا در مقابل آنان قرار گرفت و فرمود:
((مـرگ و انـدوه بـر شـمـا! اى گـروه ! آيا هنگامى كه با شيفتگى از ما يارى خواستيد و ما شـتـابـان بـه يـارى شـما آمديم ، شمشيرى را كه سوگند خورده بوديد بدان ما را يارى كـنـيـد، بـر ضـد ما بركشيديد و آتشى را كه براى دشمن ما و شما برافروخته بوديم ، بـر عـليـه مـا بـه كـار گـرفـتـيد و به دشمنانتان عليه دوستانتان پيوستيد بدون آنكه عدالتى ميان شما گسترده باشند و يا بدانها اميدوار شده باشيد.
پـس مـرگ بـر شـمـا بـاد! كـه هـنوز اتفاقى نيفتاده ، شمشير در نيام ، قلب آرام و انديشه اسـتـوار بـود، شـمـا چـون مـلخـان نـوزاد و پروانه هاى خُرد به سوى آن آمديد و خيلى زود پيمان شكستيد، پس مرگ بر شما اى بندگان امت ! و اى پراكنده شدگان از احزاب ! و اى دوراندازان كتاب و تحريف كنندگان آيات ! و اى گروه گناهكار! و اى تفاله هاى شيطان ! و اى خاموش كنندگان سنّتها!
واى بر شما! آيا به اينان كمك مى كنيد و ما را وامى گذاريد؟! آرى ، به خدا! درخت غدر و نـيـرنـگ در مـيـان شما ريشه دار است و شما بر آن پا گرفته ايد و اين درخت در ميان شما بـارور و نيرومند شده است . پس شما پست ترين درختى هستيد كه بيننده مى نگرد و لقمه اى بـراى غـاصـبـان هـسـتـيـد. هـان ! حرامزاده فرزند حرامزاده ! دو راه بيش نگذاشته است ؛ شـمشير كشيدن يا تن به خوارى دادن ، كجا و ذلّت ! خداوند و رسولش و مؤ منان و دامنهاى پاك و غيرتمندان و نفوس بلند طبع ، آن را بر ما نمى پسندند كه اطاعت فرومايگان بر شـهـادت كـريـمـان مـقـدم داشته شود. آگاه باشيد! من با اين خاندان با وجود كمى تعداد و خوددارى ياوران ، پيش مى روم …)).
سـپـس حـضـرت بـه ابـيـات ((فـروة بـن مـسـيـك مـرادى )) متمثل شد:
((اگـر شكست دهيم ، شيوه ما چنين بوده است و اگر شكست بخوريم ننگى نيست ؛ و از جبن ما نبوده است ، بلكه اجل ما به سر رسيده و دولت ديگران آغاز شده است ؛ به نكوهشگران ما بـگـويـيـد، هشيار شويد كه آنان نيز به سرنوشت ما دچار خواهند شد؛ هنگامى كه مرگ از گروهى فارغ شود، به گروه ديگرى خواهد پرداخت )). (85)
((هـان ! بـه خـدا قسم ! پس از اين جنايت ، فزون از سوار شدن بر اسب ، فرصت نخواهيد يـافـت كـه چـون سـنـگ آسيا سرگردان و مانند محور آن به لرزش درخواهيد آمد. اين عهدى اسـت كـه پـدرم از جـدّم رسول خدا( عليه السّلام ) بازگو نموده است پس كار خود را پيش گـيـريـد، شـريـكـانتان را بخوانيد و ابهام را از خودتان دور كنيد، سپس درباره هر آنچه خـواهـيد، انجام دهيد و فرصتى به من ندهيد. من به خداوند؛ پروردگارم و پروردگارتان تـوكـل كـرده ام . جنبنده اى نيست مگر آنكه در يد قدرت اوست همانا پروردگارم بر صراط مستقيم است )).
سپس حضرت دستانش را به دعا برداشت و گفت :
((پـروردگـارا! بـارش آسـمان را بر آنان قطع كن و آنان را دچار ساليان قحطى ، چون سالهاى يوسف كن و غلام ثقفى را بر آنان مسلط ساز تا به آنان جامهاى شرنگ بنوشاند كـه آنـان بـه مـا دروغ گـفـتـنـد و دسـت از يـارى ما شستند. تويى پروردگار ما، بر تو توكل مى كنيم و به سوى تو مى آييم …)). (86)
و ايـن خطابه انقلابى ، صلابت ، عزم نيرومند، دلاورى و استوارى امام را نشان مى دهد. در حـقـيـقـت اوبـاشـانـى را كه از او يارى خواستند تا آنان را از ظلم و ستم امويّين نجات دهد، تـحـقـيـر مى كند چرا كه پس از روى آوردن حضرت به سوى آنان بر او پشت نموده و با شمشيرها و نيزه هايشان در برابر او قرار گرفتند تا خود را به سركشان ، ستمگران و خـودكامگان نزديك نموده و بدون اينكه از آنان عدالتى ديده باشند، در كنار آنان شمشير كشيدند و بيعت خود را با امام شكستند. درخواست پسرمرجانه را كه متضمّن خوارى و تسليم اسـت ـ آنـچـه در قـامـوس بـزرگـتـريـن نـمـايـنـده كـرامـت انـسـانـى و نـواده رسول خدا، هرگز وجود ندارد ـ باز پس مى زند، پسر مرجانه ذلّت و خوارى را براى امام ( عليه السّلام ) خواسته بود و دور باد از اينكه امام ( عليه السّلام ) پذيراى ننگ شده در حـالى كه او نواده پيامبر ـ كه درود خدا بر او و خاندانش باد ـ و بالاترين الگوى كرامت انـسـانـى است ؛ از اين رو آمادگى خود و خاندانش را براى جنگ و بجا گذاشتن قهرمانيهاى جـاودانـه و حـفـظ كرامت خود و امت اسلامى اعلام مى دارد. و امام صلّى اللّه عليه و آله فرجام كـار آنـهـا را اين گونه بيان كرد: آنان زندگى خوشى نخواهند داشت و به زودى خداوند كـسـى را بـر آنـان مـسـلط خـواهد ساخت كه جام شرنگ در كامشان خواهد ريخت و دچار رنج و عذابى اليم خواهد كرد.
مدت كمى از ارتكاب اين جنايت گذشته بود كه پيش بينى امام محقق شد. قهرمان بزرگ ، يـاور اسلام و سردار انقلابى ، ((مختار بن يوسف ثقفى )) بر آنان شوريد، وجودشان را از تـرس و وحـشـت لبـريـز كرد و انتقامى سخت از آنان گرفت . ماءموران او آنان را تعقيب كـردنـد و بـه هـر كـس دسـت يـافـتـنـد بـه شـكـل هـولنـاكـى بـه قتل رساندند و تنها افراد معدودى موفق به فرار شدند.
پـس از ايـن خـطـابه تاريخى و جاويد، سپاه ابن سعد خاموش ماند و بسيارى از آنان آرزو مى كردند اى كاش ! به زمين فرو مى رفتند.
لبيّك ((حرّ))
پـس از شـنـيـدن خـطابه امام ، وجدان حر، بيدار شد و جانش به سوى حق روى آورد و در آن لحـظـات سـرنـوشت ساز زندگى اش ، در انديشه فرو رفت كه آيا به حسين ملحق شود و بدين ترتيب آخرت خود را حفظ كند و خود را از عذاب و خشم خدا دور نگهداردياآنكه همچنان در مـنـصـب خـود بـه عـنـوان فـرمـانـده بـخـشـى از سـپـاه امـوى باقى بماند و از صله ها و پاداشهاى پسر مرجانه برخوردار گردد!
حـر، نـداى وجـدان را پـذيـرفـت و بر هواى نفس غالب شد و بر آن شد تا به امام حسين ( عـليـه السـّلام ) بـپـيـونـدد. قـبـل از پـيـوسـتـن بـه امـام ، نـزد عـمـر بـن سـعـد فـرمـانـده كل سپاهيان رفت و پرسيد:
((آيا با اين مرد پيكار خواهى كرد؟)).
ابن سعد بدون توجه به انقلاب روحى حر، به سرعت و با قاطعيت پاسخ داد:
((آرى ، به خدا پيكارى كه كمترين اثر آن افتادن سرها و قطع شدن دستها باشد)).
ايـن سـخـن را در بـرابـر فـرمـانـدهـان قسمتها به زبان آورد تا اخلاص خود را نسبت به پسرمرجانه نشان دهد.
حرّ مجدداً پرسيد:
((آيا به هيچ يك از پيشنهادهاى او رضايت نمى دهيد؟)).
عمر پاسخ داد:
((اگر كارها به دست من بود قبول مى كردم ، ولى اميرت آنها را نمى پذيرد)).
هنگامى كه حرّ يقين پيدا كرد كه آنان تصميم دارند با امام بجنگند، عزم كرد به اردوگاه امام بپيوندد. در آن لحظات ، دچار تنش و لرزش سختى شده بود. دوستش ((مهاجر بن اوس )) شگفت زده از اين اضطراب گفت :
((به خدا قسم ! كار تو شك برانگيز است ، به خدا در هيچ موقفى تو را چون اينجا نديده ام و اگر از من درباره دليرترين اهل كوفه پرسش مى شد، جز تو را نام نمى بردم )).
حرّ تصميم خود را بر او آشكار كرد و گفت :
((بـه خـدا سـوگـنـد! خـودم را مـيان بهشت و دوزخ مخير مى بينم ، ولى هرگز جز بهشت را ترجيح نخواهم داد اگرچه مرا قطعه قطعه كنند و بسوزانند)).
سـپـس در حـالى كـه از شـرم و آزرم آنـچـه درباره حضرت انجام داده بود سر را به زير انداخته بود، عنان اسب را پيچيد و به سوى امام تاخت ، (87) همينكه به ايشان نزديك شد با چشمانى اشكبار، صداى خود را بلند كرد و گفت :
((پـروردگـارا! بـه سـوى تـو انـابـه و توبه مى كنم ، قلوب دوستان تو و فرزندان پـيـامـبـرت را لرزانـدم . يـا ابـاعـبـداللّه ! مـن از گـذشـتـه ام تـائب هـسـتم ، آيا توبه من پذيرفته است ؟…)).
سپس از اسب فرود آمد، فروتنانه و متضرعانه به امام روى آورد و براى پذيرفته شدن توبه اش چنين گفت :
((يـابن رسول اللّه ! خداوند مرا فدايتان گرداند. من همانم كه مانع بازگشت شما شدم و شـمـا را در ايـن جـاى سـخـت فـرود آوردم . بـه خدايى كه جز او خدايى نيست ، هرگز نمى پـنـداشـتـم آنـان پـيشنهادهاى شما را رد كنند و كار را تا به اينجا برسانند. با خودم مى گـفتم : در بعضى كارها از آنان پيروى كنم اشكالى ندارد. هم آنان مرا مطيع خود مى دانند و هم اين كه خواسته هاى شما را خواهند پذيرفت . به خدا قسم ! اگر گمان مى كردم آنان سخنان شما را نخواهند پذيرفت . هرگز در حق شما چنان نمى كردم . و اينك نزدت آمده ام و از آنچه كرده ام نزد خدايم توبه كرده ام و در راه شما مى خواهم جانبازى كنم تا اينكه در راهت كشته شوم ، آيا توبه ام پذيرفته مى شود؟)).
امام به او بشارت داد و او را عفو كرد و رضايت خود را اعلام داشت :
((آرى ، خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشايد)). (88)
حـرّ از ايـنـكـه حضرت توبه اش را پذيرفت ، سرشار از خشنودى گشت و از ايشان اجازه خـواسـت تا اهل كوفه را نصيحت كند، چه بسا كسانى به راه صواب بازگردند و توبه كنند. امام به او اجازه داد و حرّ به طرف سپاهيان رفت و با صداى بلند گفت :
((اى اهل كوفه ! مادرانتان به عزايتان بنشينند و بگريند. آيااو را دعوت مى كنيد و هنگامى كـه آمـد، تسليم دشمنش مى كنيد؟! آيا پنداشتيد در راهش پيكار و جانبازى مى كنيد، اما بر ضدش مى جنگيد؟! او را خواستيد، محاصره كرديد و او را از رفتن به شهرهاى بزرگ خدا بـراى ايـمـنـى خـود و خاندانش ، بازداشتيد، تا آنجا كه چون اسيرى در دست شماست ، نه براى خود سودى مى تواند فروآورد و نه زيانى از خود دور سازد. آب فرات را نيز كه يـهـوديـان ، مـسيحيان و مجوسان از آن بهره مندند و گرازها و سگان در آن غوطه مى زنند، بر او و خاندانش بستيد. اينك او و خاندانش هستند كه تشنگى ، آنان را از پا درآورده است . چـه بـد، حـق پـيـامبرتان را در باب فرزندانش ادا مى كنيد. خداوند شما را روز تشنگى و هراس از آنچه درآنيد ـ اگر توبه نكنيد ـ آب ننوشاند…)).
بسيارى از سپاهيان آرزو مى كردند به زمين فرو روند. آنان به گمراهى خود و نادرستى جـنگشان يقين داشتند، ليكن فريفته هواهاى نفسانى و حُبّ بقا شده بودند. بعضى از آنان وقـاحـت را بدانجا رساندند كه تير به طرف حرّ پرتاب كردند و اين (89) تنها حجتى بود كه در ميدان رزم داشتند.
جنگ
خبر پيوستن حر به اردوگاه امام ، كه از فرماندهان بنام لشكر بود ابن سعد را دستپاچه كـرد و از آن تـرسيد كه مبادا ديگران نيز به امام بپيوندند. پس آن مزدور پست به طرف اردوگـاه امـام تـاخـت و تـيـرى را ـ كـه گـويـى در قـلبش نشسته بود ـ بركشيده در كمان گذاشت و به سمت امام پرتاب كرد در حالى كه فرياد مى كشيد:
((نزد امير، برايم شهادت دهيد كه من نخستين كسى بودم كه به سمت حسين تير انداختم )).
عـمـر از ايـن حـركـت بـه عـنـوان آغاز جنگ استفاده كرد و از سپاهيان خواست كه نزد اربابش پسرمرجانه گواهى دهند كه او نخستين كسى بود كه تير به طرف امام پرتاب كرد، تا امـيـرش از اخـلاص و وفـادارى او نـسـبت به بنى اميّه مطمئن شود و شبهه سستى در جنگ با حسين را برطرف كند.
باران تير بر سر اصحاب امام ، باريدن گرفت و كسى از آنان نماند مگر آن كه تيرى به او خورد. امام متوجه اصحاب شد و با اين جمله به آنان اجازه جنگ داده و فرمود:
((برخيزيداى بزرگواران ! اينها پيكهاى آنان به سوى شما هستند)).
طـلايـگـان مـجـد و شـرف از اصـحـاب امـام به سوى ميدان نبرد روانه شدند تا از دين خدا حـمـايـت و از ريـحـانه رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) دفاع كنند؛ با يقينى مطلق و بـدون هـيـچ شـكـّى بـه حـقانيت خود و بطلان و گمراهى سپاهيان اموى كه خداوند به آنان غضب كرده و بر آنان خشم گرفته است .
سـى و دو سـوار و چـهـل تـن پـيـاده از اصـحـاب امـام بـه جنگ دهها هزار تن از سپاهيان اموى رفـتـنـد. ايـن گـروه انـدك مـؤ مـن شـجاع در برابر آن گروه بى شمار مجهز به سلاح و ابزارهاى سنگين ، رشادتهاى بى مانندى از خود نشان دادند و خردها را شگفت زده كردند.
نخستين حمله
نيروهاى ابن سعد دست به حمله گسترده و همه جانبه اى زدند كه در آن تمام قسمتهاى سپاه شـركـت داشـتـنـد و بـا نـيـروهـاى امام در جنگى خونين درگير شدند. اصحاب امام با عزم و اخـلاصـى بـى مـانند در تمامى تاريخ جنگها و با قلوبى استوارتر از سنگ به صفوف دشـمـن زدنـد و خـسارتهاى سنگين مالى و جانى به آنان وارد كردند. در اين حمله ، نيمى از اصحاب امام به شهادت رسيدند. (90)
مبارزه ميان دو لشكر
هـنـگـامى كه برگزيدگان پاك از اصحاب امام بر زمين كرامت و شهادت جان باختند، آنان كـه زنـده مـانـده بـودنـد، بـراى ادامـه نـبـرد پـيـش تـاخـتـنـد و بـا خـشـنـودى تـمـام بـه استقبال مرگ رفتند. تمامى سپاه دشمن از اين قهرمانيهاى كم نظير و از اينكه ياران امام با خـوشـحـالى تـمـام بـه اسـتقبال مرگ مى روند، حيرت زده بود و از خسارتهاى سنگين خود فغان مى كرد. ((عمرو بن حجاج زبيدى )) كه از اعضاى برجسته فرماندهى سپاه ابن سعد بـود، بـا صـداى بـلنـد آنـان را از ادامـه نـبـرد بـديـن شكل منع كرده و گفت :
((اى احـمـقـهـا! آيـا مـى دانـيـد بـا كه كارزار مى كنيد؟ با برگزيدگان اَسواران جامعه و گـروهـى شـهادت طلب ، كارزار مى كنيد و كسى از شما به سوى آنان نمى رود مگر آنكه كشته مى شود. به خدا سوگند! اگر آنان را فقط با سنگ بزنيد، بى شكّ آنان را خواهيد كشت )). (91)
اين كلمات ـ كه از زبان دشمن است ـ به خوبى صفات درخشان اصحاب امام را بازگو مى كـنـد. آنـان با شجاعت ، اراده قوى و بينشى كه دارند، از اَسواران و جنگاوران جامعه هستند. آنـان آگـاهـانه و با بصيرتى كه دارند به يارى امام برخاسته اند و كمترين اميدى به زنـدگـى نـدارنـد، بـلكـه گـروهى شهادت طلب هستند و بر عكس دشمنان كه در تيرگى بـاطـل دست و پا مى زنند و هيچ اعتقادى ندارند، اعتقادات و ايمانى به صلابت كوه با خود حـمـل مـى كـنـنـد. هـمـه گرايشهاى نيك و صفات والا،ازقبيل ايمان ،آگاهى ،شجاعت و شرافت نفسانى ،در آنان موجود بود.
مـورخـان مى گويند: عمر سعد نظر عمرو بن حجاج را پسنديد و به نيروهايش دستور داد از ادامه مبارزه تن به تن خوددارى كنند. (92)
عـمـرو بـن حـجـاج بـا افـرادش هـمـگـى به باقى مانده اصحاب امام حمله كردند و با آنان درآويختند و جنگى سخت درگرفت . (93)
((عـروة بـن قيس )) از پسر سعد نيروى تيرانداز و پياده نظام براى كمك درخواست كرد و گفت :
((آيـا نـمـى بـيـنـى به لشكريانم از اين گروه اندك ، چه بلاها رسيده است ؟! به سوى آنان ، پيادگان و تيراندازان را بفرست )).
پـسر سعد از ((شبث بن ربعى )) خواست كه به كمك عروه بشتابد، ليكن او خوددارى كرد و گفت :
((پناه بر خدا! بزرگ مضر و عامه اهل شهر را با تيراندازان مى فرستى ؟! آيا براى اين كار جز من را نمى يابى ؟!)).
عـمـر سـعـد كـه ايـن را شـنـيـد، ((حـصـيـن بـن نـمـير)) را فراخواند و پياده نظام و پانصد تيرانداز را با وى همراه كرد.
آنان اصحاب امام را به تير بستند و اسبان آنان را از پا درآوردند. پس از آن اصحاب امام بـه پـيـادگـانـى بـدل شدند ولى اين مساءله جز بر ايمان و شجاعتشان نيفزود و چونان كـوهـهـاى اسـتـوار بـه ادامه نبرد پرداختند و گامى واپس نگذاشتند. حر بن يزيد رياحى همراه آنان ، پياده مى جنگيد. جنگ به شدت تا نيمروز ادامه يافت و مورخان اين جنگ را سخت ترين جنگى مى دانند كه خداوند آفريده است . (94)
نماز جماعت
روز بـه نـيـمـه و هنگام نماز ظهر فرارسيده بود. مجاهد مؤ من ((ابوثمامه صائدى )) باز ايـسـتـاد و بـه آسـمـان نگريست ، گويى منتظر عزيزترين خواسته اش ؛ يعنى اداى نماز ظهر بود. همينكه زوال آفتاب را مشاهده كرد، متوجه امام شد و عرض كرد:
((جـانـم بـه فـدايـت ! مـى بينم كه دشمن به تو نزديك شده است . به خدا كشته نخواهى شد، مگر آنكه من در راه تو كشته شده باشم . دوست دارم خدايم را در حالى ملاقات كنم كه نماز ظهر امروز را اينك كه وقت آن است ، خوانده باشم )).
مـرگ در يـك قـدمـى ـ يـا كـمـتـر ـ او قـرار داشـت ولى در عـيـن حـال از يـاد خـدايش و اداى واجباتش غافل نبود و تمام اصحاب امام اين ويژگى را داشتند و چنين اخلاصى را در ايمان و عبادت خود نشان مى دادند.
امام به آسمان نگريست و در وقت ، تاءمّل كرد، ديد كه هنگام اداى فريضه ظهر فرارسيده است ، پس به او گفت :
((نـمـاز را يـاد كـردى ، خـداونـد تـو را از نـمـازگـزاران ذاكـر قـرار دهـد، آرى ، ايـنـك اول وقت آن است )).
سـپـس امـام بـه اصـحـاب خود دستور داد از سپاهيان ابن زياد درخواست نمايند جنگ را متوقف كنند تا آنان براى خدايشان نماز بخوانند. آنان (اصحاب امام ) چنان كردند.
((حصين بن نمير)) پليد به آنان گفت :
((نمازتان پذيرفته نمى شود)). (95)
حبيب بن مظاهر پاسخ داد:
((اى الاغ ! گـمـان دارى ، نـمـاز خـانـدان پـيـامـبـر پـذيـرفـتـه نـيـسـت ، امـا نـمـاز تـو مقبول است ؟!)).
حصين بر او حمله كرد. حبيب بن مظاهر نيز بدو تاخت و صورت اسبش را با شمشير شكافت كه بر اثر آن ، اسب دستهايش را بلند كرد و حصين بر زمين افتاد. پس يارانش به سرعت پيش دويدند و او را نجات دادند. (96)
دشمنان خدا، فريبكارانه خواسته امام را پذيرفتند و اجازه دادند حضرت نماز ظهر را بجا آورد. امـام بـا يـاران بـه نـمـاز ايـسـتـاد و ((سـعـيـد بـن عـبـداللّه حـنـفـى )) مـقـابـل ايـشـان قـرار گـرفـت تـا بـا بدن خود در برابر تيرها و نيزه ها سپرى بسازد. دشـمـنـان خـدا مـشـغـول بـودنِ امـام و اصـحـابـش بـه نـمـاز را غـنيمت شمردند و شروع به تـيـراندازى به سمت آنان كردند. سعيد حنفى سينه خود را در جهت تيرها، نيزه ها و سنگها قـرار مـى داد و مـانـع از اصـابـت آنـها به امام مى گشت . تيرهايى كه او را هدف گرفته بـودند اين كوه ايمان و صلابت را نتوانستند بلرزانند. هنوز امام از نماز كاملاً فارغ نشده بـود كـه سـعـيـد بـر اثـر خـونـريـزى بـسـيار بر زمين افتاد و در حالى كه از خون خود گلگون شده بود، مى گفت :
((پـروردگـارا! آنـان را هـمـچـون عـاد و ثـمـود لعنت كن . به پيامبرت سلام مرا برسان و رنـجـى را كـه از زخـمـهـا بردم برايش بازگو. من خواستم با اين كار پاداش تو را كسب كرده و فرزند پيامبرت را يارى كنم )).
سپس متوجّه امام گشت و با اخلاص و صداقت عرض كرد:
((يابن رسول اللّه ! آيا به عهد خود وفا كردم ؟)).
امام سپاسگزارانه پاسخ داد:
((آرى ، تو در بهشت مقابل من خواهى بود)).
ايـن سـخـن وجـود او را سرشار از شادى كرد. سپس روان بزرگش به سوى خالقش عروج كرد. سعيد ـ جز زخم شمشير و نيزه ـ سيزده تير، نيز بر بدنش اصابت نمود (97) و اين نهايت ايمان ، اخلاص و حق دوستى است .
شهادت اصحاب
ديگر اصحاب امام ، پير و جوان و كودكان به سمت ميدان رزم تاختند و به خوبى به عهد خود وفا كردند. زبان از مدح و تمجيد آنان قاصر است و تاريخ مانند اين جانبازى و جهاد را در هـيـچ يـك از عـمـليات جنگى سراغ ندارد. آنان با تعداد اندك خود، با دشمنان انبوه ، درآويختند و خسارات سنگينى بر آنان وارد كردند. كسى از آنان در عزم خود سست نشد و از ادامـه كـار بـازنـمـانـد، بلكه همگى سرافراز از آنچه كردند و اندوهناك از آن كه بيشتر نتوانستند انجام دهند، به خون خود آغشته شدند و جان باختند.
امـام بـزرگـوار، كـنـار قـتـلگاه آنان مكث كرد، وداع كنان در آنان نگريست ، همه را در خون تپيده ديد و زمزمه كنان گفت :
((كشتگانى چون كشتگان پيامبران و خاندان پيامبران )). (98)
ارواح پـاك آنـان بـه مـلكـوت اعـلى پيوست ، در حالى كه افتخارى بى مانند كسب كرده و شـرافـتـى بـى هـمـتـا بـراى امـت ثـبـت كـرده بـودنـد و بـه انسانيت ارمغانى بى نظير در طول تاريخ ، داده بودند.
بـه هـر حـال ، ابـوالفـضـل ( عـليـه السّلام ) همراه اين اصحاب بزرگوار به ميادين جنگ شـتـافـت و در جـهـادشـان مـشـاركـت داشت . آنان از حضرت معنويت و شجاعت كسب مى كردند و براى جانبازى الهام مى گرفتند. در مواردى كه يكى از آنان در حلقه محاصره دشمن قرار مى گرفت ، حضرت محاصره را مى شكست و او را نجات مى داد.
شهادت خاندان نبوت (ع )
پس از شهادت اصحاب پاكباز و روشن ضمير امام ، رادمردان خاندان پيامبر چون هُژبرانى خـشـمـگـيـن بـراى دفاع از ريحانه رسول خدا و حمايت از حريم نبوت و بانوان حرم ، بپا خـاسـتـنـد. نـخـستين كسى كه پيش افتاد، شبيه ترين شخص از نظر صورت و سيرت به پيامبر، على اكبر( عليه السّلام ) بود كه زندگى دنيوى را به تمسخر گرفت ، مرگ را در راه كرامت خود برگزيد و تن به فرمان حرامزاده فرزند حرامزاده نداد.
هنگامى كه امام ، فرزند را آماده رفتن ديد، به او نگريست در حالى كه از غم و اندوه ، آتش گرفته و در آستانه احتضار قرار داشت . پس محاسن خود را به طرف آسمان گرفت و با حرارت و رنجى عميق گفت :
((پروردگارا! بر اين قوم شاهد باش ، جوانى به سوى آنان روانه است كه شبيه ترين مـردم از نـظـر خـلقـت و خـو و منطق به پيامبرت است ، و ما هر وقت تشنه ديدار رسولت مى شـديم در او مى نگريستيم . پروردگارا! بركات زمين را از آنان بازدار و آنان را فرقه فرقه ، دسته دسته و مخالف هم قرار ده و هرگز حاكمان را از آنان خشنود مكن . آنان ما را دعوت كردند تا ياريمان كنند، ليكن براى جنگ بر ضد ما آماده گشتند)).
صفات روحى و جسمى پيامبر بزرگ در نواده اش على اكبر( عليه السّلام ) مجسم شده بود و همين افتخار او را بس كه آينه تمام نماى پيامبر باشد.
امام قلبش از فراق فرزند به درد آمد و بر ابن سعد بانگ زد: ((چه كردى ! خدا پيوندت را قطع كند! كارت را مبارك نگرداند! و بر تو كسى را مسلط كند كه در رختخوابت تو را به قتل برساند! همانگونه كه پيوند و رحم مرا قطع كردى و رعايت خويشاوندى مرا با پـيامبر نكردى ، سپس حضرت ، اين آيه را تلاوت كردند:(اِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوْحاً وَآلَ اِبْر اهِيمَ وَآلَ عِمْر انَ عَلَى الْع الَمِينَ ذُرِّيَّةَ بَعْضُه ا مِنْ بَعْضٍ وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ). (99)
((خـداونـد آدم و نـوح و خـانـدان ابـراهـيـم و خـانـدان عمران را بر جهانيان برگزيد، آنان فـرزنـدان (و دودمـانـى ) بودند كه (از نظر پاكى و تقوا و فضيلت ،) بعضى از بعض ديگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و داناست )).
امـام ( عـليـه السـّلام ) غرق در رنج و اندوه ، پاره جگر خود را بدرقه كرد و بانوان حرم به دنبال حضرت ، مويه شان بر شبيه پيامبر ـ كه به زودى شمشيرها و نيزه ها اعضاى بدن او را به يغما خواهند برد ـ بلند بود. آن رادمرد با هيبت پيامبر، قلبى استوار و بى هـراس ، شجاعت جدّش على ( عليه السّلام )، دليرى عموى پدرش حمزه ، خويشتندارى حسين و بـا سـرافـرازى بـه رزمگاه پا گذاشت و در حالى كه با افتخار، رجز مى خواند، وارد مـعـركـه شـد: ((مـن ، عـلى بـن حـسـيـن بن على هستم . به خداى كعبه سوگند! ما به پيامبر نـزديـكـتـر هـستيم . به خدا قسم ! فرزند حرامزاده ميان ما حكم نخواهد كرد)). (100)
آرى اى پـسر حسين ! اى افتخار امت و اى پيشاهنگ قيام و كرامت امت ! تو و پدرت به پيامبر اكـرم ( صـلّى اللّه عـليه و آله ) و به منصب و مقامش ـ از اين زنازادگان كه زندگى مسلمين را به دوزخى تحمل ناپذير بدل كردند ـ شايسته تر و سزاوارتر هستيد.
عـلى اكـبـر( عـليـه السـّلام ) در رجـزش عـزم نـيرومند و اراده استوار خود را بازگو كرد و تـاءكـيـد نـمـود مـرگ را بـر خـوارى ، تن دادن به حكم زنازاده پسر زنازاده ، ترجيح مى دهد.اين ويژگى را حضرت از پدرش ؛ بزرگ خويشتنداران عالم به ارث برده بود.
افـتـخـار بـنـى هـاشـم ، بـا دشـمـنـان درآويـخـت و بـا شـجـاعـت غـيـر قابل وصفى كه ارائه كرد، آنان را وحشت زده نمود. مورخان مى گويند: ((على آنان را به يـاد قـهـرمانيهاى اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) كه شجاعترين انسانهاست كه خدا خلق كرده انداخت و بجز مجروحان ، يكصد و بيست سوار را به هلاكت رساند)). (101)
تـشنگى بر حضرت غلبه كرد و ايشان را رنجور نمود، پس به سوى پدر بازگشت تا جـرعـه اى آب طـلب كـنـد و بـراى آخرين بار با او وداع نمايد. پدر با حزن و اندوه از او استقبال كرد. على گفت :
((اى پدرم ! تشنگى مرا كشت و سنگينى آهن از پايم انداخت . آيا جرعه آبى به دست مى آيد تا بدان وسيله بر دشمنان نيرو بگيرم ؟)).
قلب امام از محنت و درد آتش گرفت و با چشمانى اشكبار و صدايى نرم ، بدو گفت :
((واغـوثـاه ! چه بسيار زود جدت را ديدار خواهى كرد و او به تو جامى خواهد نوشاند كه پس از آن هرگز تشنه نخواهى شد)).
سـپـس زبـان او را بـه كـام گـرفـت و مـكـيد تا تشنگى خود را نشان دهد، زبانش از شدت تشنگى چون صفحه سوهان بود، امام خاتم خود را به فرزند داد تا در دهان گذارد.
ايـن صـحـنـه دهـشـتناك ، از دردآورترين و تلخ ترين مصايب حضرت بود كه پاره جگر و فرزند برومند خود را چون ماه شب چهارده در اوج شكوفايى چنين زخمى و خسته و از شدت تـشـنـگـى در آسـتـانـه مرگ ببيند، زخم شمشيرها تن او را پوشانده باشد، ليكن حضرت نتواند جرعه آبى در اختيار او قرار دهد و بدو يارى رساند.
حجة الاسلام ((شيخ عبدالحسين صادق )) در اين باره چنين مى سرايد:
((از تشنگى خود نزد بهترين پدر شكايت مى كند، ولى شكايت سوز جگر خود را نزد كسى برد كه خود به شدت تشنه بود، همه جگر و درونش چونان اخگرى سوزان بود و زبانش از تـشـنـگـى مانند صفحه سوهان خشك و خشن شده بود. پدر بر آن شد تا آب دهان خود را به پسر دهد، البته اگر آب دهانى نيز مانده و نخشكيده باشد)). (102)
افتخار بنى هاشم به ميدان نبرد بازگشت ، زخمها او را از پا انداخته و تشنگى قلبش را رنـجـور كـرده بـود، ليـكـن بـه هيچ يك از دردهاى طاقت فرساى خود توجهى نداشت . همه انـديـشه و عواطفش متوجه تنهايى پدرش بود؛ پدرى تنها در محاصره گرگان درّنده اى كـه تـشـنـه خـون او بـودند و مى خواستندبا ريختن خونش به پسرمرجانه نزديك شوند. على بن حسين با رجز ذيل در برابر دشمنان ظاهر شد:
((در جـنـگ ، حقايقى آشكار شد و پس از آن ، صداقتها روشن گشت . به خداوند، پرورگار عـرش سـوگـنـد! رهـايـتـان نـخواهيم كرد تا آنكه شمشيرها را در نيام كنيد)). (103)
حقايق جنگ آشكار گشته و اهداف آن براى دو طرف روشن شده بود. امام حسين ( عليه السّلام ) بـراى از بـيـن بـردن فـريـب اجـتـمـاعـى و تضمين حقوق محرومان و ستمديدگان و ايجاد زنـدگـى كـريـمـانـه اى براى آنان مى جنگيد؛ و امّا ارتش امويان براى بنده كردن مردم و تبديل جامعه به باغستانى براى امويان ـ تا تلاشهاى آنان را به يغما ببرند و آنان را به هر چه مى خواهند مجبور كنند ـ مى جنگيد.
عـلى بـن حـسـيـن دررجـزخوداعلام كردبراى پاسدارى ازاهداف والا و آرمانهاى عظيم ،همچنان خواهدجنگيدتاآنكه دشمن عقب نشيند و شمشيرها را غلاف كند.
فـرزنـد حـسـيـن بـا دلاورى بى مانندى به نبرد پرداخت تا آنكه دويست تن از آنان را به هـلاكـت رسـانـد (104) و از شـدت خـسـارات و تـلفـاتـى كـه ارتـش امـويـان مـتحمل شده بود، ضجه و فريادشان بلند شد. در اين هنگام ، خبيث پست ((مرة بن منقذ عبدى )) گـفـت : ((گـناهان عرب بر دوش من اگر پدرش را به عزايش ننشانم )). (105) و بـه طـرف شـبـيـه رسول خدا تاخت و ناجوانمردانه از پشت با نيزه ضربتى به كمرش زد و با شمشير، سرش را شكافت . على دست در گردن اسب كرد به اين پندار كه او را نـزد پـدرش بـازخـواهـد گـرداند تا براى آخرين بار وداع كند، ليكن اسب او را به طـرف اردوگـاه دشمن برد و آنان على را از همه طرف محاصره كردند و با شمشيرهايشان او را قطعه قطعه كردند تا آنكه انتقام خسارات و تلفات خود را بگيرند.
على صدايش را بلند كرد:
((سـلامـم بـر تـو بـاد اى ابـاعـبـداللّه ! ايـنـك ايـن جـدم رسول خداست كه مرا با جام خود نوشاند كه پس از آن تشنه نمى شوم ، در حالى كه مى گفت : براى تو نيز جامى ذخيره شده است )).
بـاد، ايـن كـلمـات را بـه پـدرش رسـاند، قلبش پاره پاره شد. بند دلش از هم گسيخت ، نـيـرويـش فرو ريخت ، قدرتش را از دست داد. در آستانه مرگ قرار گرفت و شتابان خود را بـه فـرزنـد رسـانـد، گـونـه بـر گونه اش گذاشت . پيكر پاره پاره فرزند بى حركت بود، امام با صدايى كه پاره هاى قلبش را در خود داشت و چشمانى خونبار مى گفت :
((خـداونـد قـومـى را كـه تـو را كـشـتـنـد، بـكشد، پسرم ! چقدر آنان بر خداوند و هتك حرمت پيامبر، جسارت دارند! پس از تو، خاك بر سر دنيا باد)). (106)
عباس ( عليه السّلام ) در كنار برادرش بود، با قلبى آتش گرفته و پاره پاره از رنج و درد از مصيبتى كه بر سرشان آمده بود. چرا كه پسر برادرش ـ كه يك دنيا فضيلت و افتخار بود ـ به شهادت رسيده بود. چقدر اين فاجعه هولناك و چقدر مصيبت دهشتناكى است !
نـواده پـاك مـصـطـفـى ، زيـنب ( عليها السّلام ) شتابان خود را بر سر پيكر پسر برادر رسـانـد، خود را بر آن انداخت و در حالى كه با اشك خويش شستشويش مى داد، بانگ مويه سر داده بود و مى گفت :
((آه اى پسر برادرم ! آه اى ميوه دلم !)).
ايـن صـحنه حزن آور در امام تاءثير كرد، پس شروع كرد به تسليت گفتن به خواهر، در حالى كه خود امام در حالت احتضار بود و دردمندانه مى گفت :
((پسرم ! پس از تو خاك بر سر دنيا)).
يـا ابـاعـبداللّه ! خداوند بر اين حوادث دهشتبارى كه صبر را به ستوه آوردند و كوهها را لرزانـدنـد، پـاداشـت دهد. در راه اين دين مبين كه گروهى جنايتكار اموى و مزدورانشان آن را به بازى گرفته بودند، شرنگ به كامت رفت و مصيبتها كشيدى .
شهادت آل عقيل
رادمـردان بـزرگـوار از آل عقيل براى دفاع از امام مسلمين و جانبازى در راه او تمسخر زنان بر زندگى و تحقيركنندگان بر مرگ ، بپاخاستند. امام شجاعت و شوق آنان را به دفاع از خود دريافت ، پس فرمود:
((پـروردگـارا! قـاتـلان آل عـقـيـل را بـكـش ، اى آل عقيل پايدارى كنيد كه وعده گاه شما بهشت است )). (107)
آنـان بـه دشـمـن زيـانـهـاى جـبران ناپذيرى وارد ساخته و چونان شيران شرزه به قلب دشمن زدند و با عزم نيرومند و اراده استوار خود بر تمام بخشهاى سپاه دشمن سر بودند. نـُه تن از آن رادمردان پاك و افتخار خاندان نبوى به شهادت رسيدند. شاعر درباره آنان مى گويد:
((اى چـشـم ! خـون بـبـار و نـاله سـر ده و اگـر مـويـه مـى كـنـى بـر خـانـدان رسـول مـويـه كـن . هـفـت تـن از فـرزنـدان عـلى و نـه تـن از فـرزنـدان عقيل به شهادت رسيدند)). (108)
ارواح پـاك آنـان بـه مـلكـوت اعـلى پـيـوسـت و بـه فردوس برين كه جايگاه پيامبران ، صدّيقان و صالحان است . ـ و چه خوب همراهانى هستند ـ وارد شد.
شهادت فرزندان امام حسن (ع )
رادمـردان از فـرزنـدان امـام حـسـن ( عليه السّلام ) براى دفاع از عموى خود و يارى او با قلبى خونبار از مصايب حضرت ، بپاخاستند. يكى از اين دلاوران ، قاسم بن حسن بود كه مـورخـان در وصـفـش گـفـتـه انـد: چـون مـاه شـب چهارده بود. امام او را تغذيه روحى كرده و پـرورش داده بـود تـا آنـكـه يـكـى از نـمـونـه هـاى عـالى كمال و ادب گشت . قاسم و برادرانش از محنت و مصيبت عمويشان باخبر مى شدند و آرزو مى كـردنـد اى كـاش بـتـوانـنـد ضـربات دشمن را با خون و جان خود به تمامى ، دفع كنند. قاسم مى گفت : ((امكان ندارد عمويم كشته شود و من زنده باشم )). (109)
قـاسـم نـزد امـام آمـد تـا اذن جـهاد بگيرد. حضرت او را دربرگرفت در حالى كه چشمانش اشكبار بود ولى اجازه نداد به ميدان رود، جز آنكه قاسم همچنان پافشارى مى كرد و دست و پـاى امـام را مـى بـوسـيـد تـا اجازه او را دريافت كند. پس حضرت اذن داد و آن پيشاهنگ فـتـوت اسـلامـى ، راه رزمـگـاه را پـيـش گرفت و براى تحقير آن درندگان ، زره بر تن نـكـرد. سـرهـا را درو مى كرد و گُردان را به خاك مى انداخت ، گويى مرگ مطيع اراده اش بـود. در حـيـن جـنگ ، بند نعلينش ـ كه از آن لشكر باارزشتر بود ـ كنده شد. زاده نبوت ، نـپـسـنديد كه يكى از پاهايش بدون نعلين باشد، پس ، از حركت باز ايستاد و به بستن بـنـد آن پـرداخـت و ايـن حـركت در حقيقت تحقير آنان بود. سگى از سگان آن لشكر به نام ((عـمرو بن سعد ازدى )) اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت :((به خدا بر او خواهم تاخت )). ((حميد بن مسلم )) بر او خرده گرفت و گفت :
((پناه بر خدا! از اين كار چه نتيجه اى خواهى برد؟! اين قوم كه هيچ يك از آنان را باقى نخواهند گذاشت ، براى او كافيست و نيازى به تو نيست )).
ليـكن آن پليد توجهى به گفته اش نكرد و پيش تاخت و با شمشير ضربتى بر سر او زد. قـاسـم چـون سـتـاره اى بـه خـاك افتاد و در خون سرخش غوطه زد و با صداى بلندى فرياد زد:
((اى عمو! مرا درياب !)).
مـرگ از ايـن صدا براى امام سبكتر بود، بند دلش از هم گسيخت و از اندوه و حسرت جانش بـه پـرواز درآمـد و بـه سـرعـت بـه طـرف پـسـر بـرادرش رفـت ، پـس قـصـد قـاتـل او كـرد و با شمشير ضربتى به او زد. عمرو دستش را بالا آورد و شمشير آن را از آرنـج قـطـع كـرد و خـودش بـه زمـيـن افـتـاد. سـپـاهـيـان اهـل كـوفـه براى نجات او پيش تاختند ولى آن پست فطرت ، زير سم ستوران به هلاكت رسـيـد. سـپـس امـام مـتـوجـه فـرزنـد بـرادر گـشت و او را غرق در بوسه كرد. قاسم چون كـبـوتـرى سربريده دست و پا مى زد و امام قلبش فشرده مى شد و با جگرى سوخته مى گـفـت : ((از رحـمـت خـدا دور بـاشند قومى كه تو را كشتند! خونخواه تو در روز قيامت جدت خـواهـد بـود. بـه خـدا بر عمويت گران است كه او را بخوانى و پاسخت ندهد، يا پاسخت دهد، ليكن به تو سودى نبخشد. اين روزى است كه خونخواه آن بسيار و يار آن كم است )). (110)
امـام پسر برادرش را بر دستانش بلند كرد. قاسم همچنان دست و پا مى زد. (111) تـا آنـكـه در آغـوش امـام جـان باخت . حضرت او را آورد و پهلوى پسرش على اكبر و ديـگـر شـهـداى گـرانـقـدر خـاندان نبوت گذاشت ، به آنان خيره شد، قلبش به درد آمد و عـليـه خونريزان جنايتكارى كه خون خاندان پيامبرشان را مباح كرده بودند، دست به دعا برداشت :
((پـروردگـارا! همه را به شمار آور، كسى از آنان را فرومگذار و آنان را هرگز نيامرز. اى عـمـوزادگـانـم ! پايدارى كنيد؛ اى اهل بيتم ! پايدارى كنيد. پس از امروز، هرگز روى خوارى را نخواهيد ديد)). (112)
پـس از آن ، عـون بـن عـبـداللّه بـن جعفر و محمد بن عبداللّه بن جعفر ـ كه مادرشان بانوى بـزرگـوار نـواده پـيـامـبـر اكـرم زيـنـب كـبـرى بـود ـ بـراى دفـاع از امـام و ريـحـانـه رسـول خـدا بـپـاخـاسـتند و به شرف شهادت نايل شدند. پس از آنان از خاندان نبوت جز بـرادران امـام و در راءسـشـان عـبـاس ، كـسى باقى نماند. عباس در كنار برادر به عنوان نـيـرويـى بـازدارنـده عمل مى كرد و ايشان را از هر حمله و تجاوزى حفظ مى نمود و شريك تمامى دردها و رنجهاى برادر بود.