فصل چهارم : بـا رويـدادهـا
ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ) از هـمـان كودكى به بعد، همگام حوادث بزرگى بود كه تنشى عميق در بنيادهاى فكرى مسلمانان ايجاد كرد؛ حوادثى نه خرد و نه ساده بلكه بس پـيـچـيـده و ريشه دار كه دقيقاً دور كردن اهل بيت از مراكز سياسى جامعه و به زير سلطه درآوردن آنـان را هـدف قـرار داده بـود. در ايـن دوران ، اعـمـالى در زمـيـنـه هـاى اقـتصادى و سياسى صورت گرفت كه با بسيارى از اصول و دستورات اسلامى مغايرت داشت . جلوه آشـكـار اين سياستگذارى در حكومت عثمان بود كه بخشيدن مناصب ادارى و امور دولتى به امـويـان و ((آل مـعيط)) و راندن بنى هاشم و ياران آنان از فرزندان صحابه از هرگونه مشاغل كليدى را وجهه همت خود كرد.
امـويـان بـر تـمـامـى دسـتگاههاى دولتى مسلّط شدند و خواسته و ناخواسته ، بحرانهاى حـادى در مـيـان مسلمانان به وجود آوردند. به طور قطع اكثر آنان نه گرايشى به اسلام داشـتـنـد و نـه كـمـتـرين شناختى نسبت به قوانين اسلامى براى ساختن جامعه اى بالنده و مبتنى بر محبت و همكارى و دورى از درجا زدن ، به دست آورده بودند. حكومت عثمان ، سرمايه دارى را در جـامـعـه حـاكـم كرد، به امويان و برخى از فرزندان قريش امتيازات ويژه عطا كـرد و راه گـردآورى و انـبـاشـتـن اموال به طور غيرمشروع را بر آنان گشود. اين سياست كـجـروانه موجب تنشهايى فراگير، نه تنها در زندگانى اقتصادى مردم ، بلكه در تمام جلوه هاى زندگى مردم گشت و تمام محافل اسلامى را به خرده گيرى از اين سياست واداشت تـا آنـكـه گـروهـهـايـى از ارتـش كـه در عـراق و مـصـر بـه مـرزدارى مـشـغـول بـودنـد راه مـديـنـه را پـيـش گـرفـتـنـد و از عـثـمـان اعـتـدال در سـيـاسـت ، دور كـردن امـويـان از دسـتگاه حكومت و مخصوصاً بركنارى مستشار و وزيـرش مـروان بن حكم را ـ كه به صورت آشكار آتش فتنه را در جامعه برمى افروخت ـ خواستار شدند.
عـثمان خواسته هاى انقلابيون را برآورده نكرد، تن به راءى اندرزدهندگان و دلسوزانش نـداد، هـمـچنان دست به دامان خاندانش شد و نزديكانش را در پناه گرفت و خود تحت اختيار آنـان مـانـد. اخـبار كجروى و انجام محرمات الهى توسط دست نشاندگانش ، پياپى به او مـى رسـيـد، امـا عـثـمـان راه عـذرتـراشـى را بـاز كـرده بـود و اعـمـال هر يك را به گونه اى توجيه مى كرد و پندگويان را به دشمنى با خاندان خود متهم مى كرد.
هنگامى كه تمامى راههاى مسالمت آميز براى بازداشتن عثمان از ادامه سياستهايش بسته شد، انـقـلابـيـون نـاچـار بـه كـشـتـن او شـدنـد و عـثـمـان بـه بـدتـريـن شـكـلى بـه قتل رسيد.
مـورخـان مـى گـويند بهترين فرزندان صحابه ((از جمله محمد بن ابوبكر)) و بزرگان اصـحـاب و در راءس آنـان صـحـابـى بـزرگـوار و يـار هـمـراه رسـول اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) عـمـار يـاسـر، كـشـتـن او را تـاءييد كردند و بر عمل آنان صحه گذاشتند.
بـديـن گـونـه حكومت عثمان كه از بزرگترين حوادث آن روزگار بود، در برابر چشمان بـاز و گـوشـهـاى شـنواى ابوالفضل به پايان رسيد. حضرت در آستانه شكوفايى و جـوانـى بـود كـه ديـد چـگـونـه فـرصـت طـلبـان امـوى قتل عثمان را دستاويز تبليغاتى خودقراردادند،در بوق و كرنا كردند، پيراهن خونين او را بـالا بـردنـد و آن را شـعـارى بـراى قـيـام عليه حكومت حق و عادلانه امام اميرالمؤ منين قرار دادند.
بـدتـريـن مـيـراث حـكـومـت وى ، ايـجـاد فـتـنـه مـيان مسلمانان و حصر ثروت ميان امويان و آل مـعـيـط و قرشيان دست نشانده آنان ـ دشمنان و مخالفان عدالت اجتماعى ـ بود. آنان به اتـكـاى هـمـين ثروت بود كه دست به شورشى مسلحانه عليه حكومت امام اميرالمؤ منين ـ كه دنـباله طبيعى و امتداد حقيقى حكومت پيامبر بزرگوار( صلّى اللّه عليه و آله ) بود ـ زدند. بـه هـر حـال ، مـاجـراى عـثـمـان را وامـى گـذاريـم و بـه ذكـر بـقـيـه حوادثى كه در زمان ابوالفضل ( عليه السّلام ) روى داد، مى پردازيم .
حكومت امام
مـساءله قطعى و مورد قبول همگان انتخابى بودن اميرالمؤ منين به خلافت است . حضرت از طـرف تـمـامـى طـبـقـات مـردم بـه خـلافت برگزيده شد و در راءس آنان نيروهاى مسلحى بـودنـد كـه حكومت عثمان را سرنگون كردند. آنان با شوق تمام به سوى امام شتافته و ايـشان را خليفه بلامنازع معرفى كردند و زمام امور را بديشان سپردند. اين انتخاب مورد قـبـول مـردم تـمـامـى شـهـرهـا و مـنـاطـق اسـلامـى واقـع شـد، تـنـهـا اهـل شـام و چـنـد تـن از اهـل مدينه مانند ((سعد بن ابى وقاص ، عبداللّه بن عمر)) و برخى امويان كه حكومت امام را آغاز عدالت اجتماعى و پايان انحصار قدرت و ثروت خودشان مى دانستند و سياستهاى امام را مغاير با مطامع خود مى شناختند، از بيعت سرباز زدند و حكومت حضرت را نپذيرفتند. امام نيز طبق فرمان اسلام مبتنى بر آزادى همه مردم ـ چه موافق حكومت و چـه مـخـالف آن ـ به شرط آنكه از اين آزادى سوء استفاده نكنند و دست به فساد و فتنه انـگـيـزى نـزنـنـد، بر آنان سخت نگرفت و در تنگنا نگذاشت و از قوه قضائيه و اجرائيه اتـخـاذ تـصميماتى قاطع عليه آنان را خواستار نشد. اين آزادى را بلوا و آشوب طلبى ، شـورش مـسـلحـانـه عـليه دولت و هرگونه توطئه محدود مى كند و در آن صورت است كه دولت اسـلامـى مـلزم بـه مـهـار آنـان و بـه كـارگـيـرى قـوانـيـن خاص عليه سوء استفاده كنندگان است .
بـه هـر حـال ، انـتـخـاب امـيـرالمـؤ مـنـيـن و بـيـعـت بـا ايـشـان بـا رضـايـت كـامـل قـاطبه مردم و فرزندان ملتهاى اسلامى روبه رو شد و همگان خشنودى خود را از اين انتخاب و بيعت به گونه اى آشكار كردند كه هيچ يك از خلفاى پيشين ـ يا پس از حضرت ـ از آن بهره مند نشدند.
بـه مجرد به دست گرفتن حكومت ، حضرت به شكلى مثبت و فراگير، عدالت خالص و حق نـاب را عـرضـه كـرد و هـرگونه مصلحت شخصى را كه سود آن به خود يا بستگانش مى رسـيـد كنار گذاشت و مصالح تهيدستان و بينوايان را بر تمام مصالح ديگر مقدم داشت . خـرسـنـدى و سـعـادت حـضـرت آن بـود كه اقشار مردم را در خير و سعادت و دور از فقر و درمـانـدگـى بـبـيـنـد. در تـاريـخ شـرق هـرگز حكمرانى بدين پايبندى به حق و حقيقت و دلسوزى و محبت به محرومان و بينوايان ديده نشده است .
در ايـنـجـا نـاگـزيـريـم بـرخـى مـسـايـل حـكـومت امام ( عليه السّلام ) را بيان كنيم ؛ زيرا ارتـبـاطـى اسـتـوار بـا سـيـره و روش فـرزنـدش ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ) دارد. از ايـن زاويـه مـى تـوان چـشـمـه جـوشـانـى كـه ابـوالفـضـل را سـيراب كرد، بهتر شناخت و تربيت والاى فرزند را در دامان چنين پدرى ـ پـيـشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين ـ نيكتر دريافت . در دامان پدر بود كه قربانى شدن در راه خدا و فداكارى را آموخت . همچنين با نگاهى به كارنامه حكومت اميرالمؤ منين ، انگيزه هاى سـر بـاز زدن نـيروهاى آزمند و منحرف ، از بيعت با حضرت و ايستادن در برابر ايشان و جنگ با ايشان ـ و پس از شهادتشان ـ با فرزندانش را دريافت .
شيوه حكومت امام (ع )
روش و فـلسفه حكومت نزد امام ( عليه السّلام ) درخشان بود و بر اساس رشد و پيشرفت و جـان گـرفـتـن مـلتهاى اسلامى قرار داشت . به اعتقاد من ، بشريت در هيچ يك از دوره هاى خود، حكومتى مانند حكومت حضرت را كه تا اين حد، عدالت اجتماعى ، سياسى و اقتصادى را وجـهـه نـظـر خـود قـرار داده بـاشد، به خود نديده است و همسنگ شيوه هاى بى نظيرى كه حضرت در اين زمينه ها ايجاد كرده ، شاهد نبوده است . در اينجا به برخى از آنها اشاره مى كنيم :
1 ـ گسترش آزاديها:
امام ( عليه السّلام ) به ضرورت دادن آزاديهاى عمومى به همه فرزندان امت ، ايمان داشت و آن را از حـقـوق اوليـه آنـان مـى شـمـرد و دولت را مـسـؤ ول ايـجـاد آزادى و گـسترش آن براى يكايك فرزندان ملت مى دانست و گرفتن آزادى را از آنـان مـوجـد عـقده هاى روانى ، مانع پيشرفت فكرى و اجتماعى مردم ، در جا زدن و سستى و زيانهاى بسيار ديگرى براى آنان مى شناخت . اما حد و وسعت اين آزاديها و ابعاد آنها بدين شرح است :
الف ـ ((آزادى دينى )):
امـام ( عـليـه السّلام ) بر آن است كه مردم در اعتقادات مذهبى و افكار دينى خود آزاد هستند و دولت نـبـايد آنان را از اعتقادات و سنتهاى مذهبى خود بازدارد. مردم ملزم نيستند در همه امور بـا مـسلمانان همگامى كنند، بلكه در مسايل مدنى خاص و احكام مذهبى ، مى توانند از فقها و شريعت خود پيروى كنند.
ب ـ ((آزادى سياسى )):
مراد ما از اين آزادى ، دادن آزادى كامل به مردم براى تن دادن به مكاتب سياسى مورد علاقه و ميل خود است .
دولت نمى تواند نظر سياسى مخالف اعتقادات سياسى مردم را بر آنان حتم كند و آنان را مـجـبـور بـه دست كشيدن از نظريات سياسى خاص خود بنمايد، ليكن وظيفه دولت در اين ميان آوردن و بيان كردن دلايلى است كه نادرستى و فساد آن عقيده خاص را آشكار مى كند، حـال اگـر مـردم از آن نـظـر روگـردان شـدنـد و بـه شاهراه حقيقت رو آوردند كه چه بهتر وگرنه دولت آنان را به خود وامى گذارد، تا وقتى كه دست به فساد و افساد در زمين و ايـجـاد خـلل در آزادى عـمـومى نزده اند، همان طور كه درباره خوارج اين مطلب اتفاق افتاد؛ آنـان تـمـام بـنـيـادهـاى فـكرى و بديهيات علمى را زيرپا گذاشتند و در تيرگى و ظلمت جـهـل و گـمراهى فرو رفتند و مردم بى گناه را كشتند و رعب و وحشت ايجاد كردند. امام كه مدتها آنان را به خود واگذاشته بود، پس از اتمام حجت و بستن راه عذر، راه بر آنان بست و چـشـم فتنه را ـ همانگونه كه خود فرمود ـ بركند و سرچشمه آن را خشكاند. سزاوار ياد كـردن اسـت كـه از پـيـامدهاى آزادى سياسى ، آزادى انتقاد از رئيس دولت و تمام اعضاى آن است .
مردم در دلبستگيها و انتقادات خود آزاد هستند. خوارج سخنان امام ( عليه السّلام ) را قطع مى كـردنـد و بـا انـتـقـادات بـى پـايـه و مبتنى بر جهل و مغالطه خود، ديگران را رنجور مى كردند و حضرت را مورد هجوم تبليغاتى قرار مى دادند، ليكن حضرت عليه آنان دستورى صـادر نـمـى كـرد و آنـان را بـه مـحـاكـم قـضـايـى نـمـى فـرسـتـاد تـا جـزاى اعمال خود را ببينند.
بدين گونه بود كه امام گسترش آگاهى عمومى و ساختن شخصيت شكوفاى انسان مسلمان را بر همگان فرض كردند.
ايـنـها برخى جلوه هاى آزادى بودند كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت درخشان خود ايجاد و تـضمين كردند و به خوبى اصالت روش سياسى حضرت را كه همپاى ابداع و پيشرفت است ، نشان مى دهد.
2 ـ نشر آگاهى دينى :
امـام امـيـرالمـؤ منين به گونه اى مثبت و فعال به نشر آگاهى دينى و گسترش ارزشهاى اسـلامـى مـيـان مـسلمانان توجه كرد؛ زيرا سنگ بناى اصلاح جامعه و پايه بهبود روابط هـمين است . از نخستين دستاوردهاى آگاهى دينى ، از بين رفتن جنايت و دور شدن انحرافات و كجروى از جامعه است . و اگر جامعه از اين انحرافات پاك شود به نهايت شكوفايى و پيشرفت دست يافته است .
به طور قطع ما هيچ يك از خلفا و حاكمان اسلامى را نديده ايم كه اين چنين تربيت دينى و اخـلاقى را مدنظر داشته باشند، تنها امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) است كه هماره و در اوضـاع مـخـتـلف ، ايـن مـهـم را فراموش نمى كرد؛ بسيارى از خطبه هاى نهج البلاغه بر ژرفـاى جـان اثـر مـى گـذارد، آن را مى لرزاند، به راه نيك خويى و نيك جويى سوق مى دهـد، زيـبـايـى ، فـضـايـل را در بـرابـر آدمـى مـى آرايـد و زشـتـى رذايـل را عـيـان مـى كـنـد و در نهايت ، پاكباختگانى خداجو مى پروراند. همانگونه كه نيك نـفـسـانى از پاكان و صالحان مسلمان پرورش داد كه در برابر بحران ارزشها و سقوط اخـلاقـى ايـسـتـادنـد و با تفكر اباحى گرى ـ كه در زمان حكومت امويان شايع شده بود ـ پيكار كردند و بر سر آرمانهاى اسلامى جان باختند؛ از اين سازندگان انديشه اسلامى ، مى توان ((رشيد هَجَرى )) و ((عمرو بن الحمق خزاعى )) را ياد كرد.
3 ـ نشر آگاهى سياسى :
يكى از مهمترين اهداف سياسى مورد نظر امام در ايام حكومتش ، نشر آگاهى سياسى در ميان طـبـقات مختلف جامعه اسلامى بود. مقصود ما از آگاهى سياسى ، آگاه كردن جامعه با تمام وسـايـل نـسـبـت بـه مـسـؤ وليـت الهـى ، هـشـيـارى در بـرابـر كل مسايل اجتماعى و اوضاع عمومى است ؛ مسلمانان نسبت به امور اجتماعى كه به نحوى بر سير جامعه و پيشرفت آن اثر دارد، مسؤ ولند تا كندى در حركت و تفرقه در صفوف آنان به وجود نيايد و زندگى فردى و اجتماعى آنان دچار ركود نگردد.
ايـن مـسؤ وليت را اسلام بر دوش همگان گذاشته و همه را ملزم به آن دانسته است ؛ پيامبر اكـرم ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) فـرمـود:((كـلكـم راع و كـلكـم مـسـؤ ول عن رعيته )). (36)
پـيـامـبـر خـدا( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) مـسـؤ وليت سلامت جامعه ، دور داشتن فساد از آن و عـمـل بـراى حـفـظ مسلمانان را بر دوش يكايك مسلمين گذاشته است . از جمله احاديث مهمى كه بـه ايـسـتـادگى در برابر پيشوايان ظلم و ستم ، فرامى خواند، اين حديث نبوى است كه سرور آزادگان براى مزدوران ، بندگان و اوباش ابن مرجانه مى خواند:
((اى مـردم ! پـيـامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس حاكمى جائر و ستمگر را بـبـيـنـد كه حرام الهى را حلال كرده ، پيمان خدايى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مخالفت كرده و در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوز و حق كشى رفتار مـى كـنـد، اگـر بـا گـفـتـار يـا كردارى او را انكار نكند، پس حق خداوند است كه او را به جايگاه بايسته اش درآورد (و به عاقبت زشتش دچار سازد)…)). (37)
ايـن حـديـث شـريـف از انـگيزه هاى سيدالشهداء( عليه السّلام ) براى اعلام جهاد مقدس بر ضـد حـكومت ستمگر اموى بود كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان الهى را شكسته ، با سنت پيامبر خدا مخالفت كرده بود و در ميان بندگان خدا با جور و حق كشى حكم مى راند.
بيدارى سياسى كه امام اميرالمؤ منين در ايام حكومت خود ميان مسلمانان گسترده بود، شعور و آگـاهى انقلابى بر ضد ظالمان و خودكامگان ايجاد كرد و مجاهدان دست پرورده حضرت و آمـوخـتـه ايـن روحـيـه را بـه نـبـرد بـا طـاغـيان برانگيخت و در راءس آنان پدر آزادگان ، سـيـدالشـهـداء و بـرادرش ، قـهـرمـان بـى هـمـتا، ابوالفضل العباس ( عليهما السّلام ) و گـروهـى تـابـنـاك از جـوانـان اهـل بيت ( عليهم السّلام ) و اصحاب گرانمايه آنان قرار داشـتـنـد كـه بـراى رهايى مسلمانان از ذلّت و بندگى و بازآوردن زندگى با كرامت ميان مسلمانان بر طاغوت زمان ، يزيد بن معاويه شوريدند.
پيش از اين بزرگان نيز، مصلح بزرگ ((حصير بن عدى كندى ، عمرو بن الحمق خزاعى ، رشـيد هَجَرى ، ميثم تمار)) و ديگر بزرگان آزاديخواه و دعوتگران اصلاح اجتماعى ، همين راه را رفـتـنـد؛ آنـان بـر معاوية بن ابى سفيان ، نماينده جاهليت زمان و سردمدار مخالفان اسلام ، شوريدند و درسى را كه از امامشان آموخته بودند، به كار بستند.
بـه هـر حال ، امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بذر عصيان و شورش عليه ظلم و طغيان را در جـانـهاى مسلمانان پاشيد و آنان را بر آن داشت تا در برابر سيرى ظالم و گرسنگى مظلوم ، ساكت نمانند و تن ندهند.
4 ـ حذف نورچشمى ها: امـام ( عـليـه السـّلام ) در ايـام حكـومت خود انـواع نورچشمى ها و پارتى بازيها را از ميان بـرد و براى هيچ كس امتيازى خاص قايل نشد. نزديكان با افراد معمولى يكسان بودند و از حـقـوق و امـتـيـازات يكنواختى برخوردار مى شدند. حضرت به گونه اى بى طرفانه مـيـان عـرب و موالى ، مساوات برقرار ساخت و همه را به يك چشم نگريست . همين باعث شد تـا مـوالى ، دل بـه حـضـرت بـسـتـند و به امامت ايشان ايمان آوردند. امام انواع تبعيضات نـژادى و نـورچـشـمـى گـرى را بـرانداخت و ميان مسلمانان بدون توجه به نژاد و قوميت ، مساوات عادلانه قايل شد. اين گونه برابرى در تاريخ ملتها و امتها بى مانند بوده است . مـسـاوات امـام ، روح حـقـيـقـت و جـوهـر اسـلام را كـه از نـزد پـروردگـار عـالمـيـان نـازل شـده بـود در خـود داشـت ؛ اسـلامـى كـه بـراى وصـل كـردن آمـده اسـت نه فصل كردن ، اسلامى كه اجازه نمى دهد در ميان صفوف مسلمانان رخنه اى براى تسلط دشمنان و تفرقه مسلمين و سست شدن وحدت آنان به وجود بيايد.
5 ـ نابود كردن فقر:
فلسفه امام ( عليه السّلام ) در حكومت ، مبتنى بر پيكار با فقر و دور كردن شبح منفورش از مـردم اسـت ؛ زيـرا فقر، فاجعه اى است كه اخلاق و موهبتهاى انسانى را ويران مى كند و امـت ، هـيچ يك از اهداف فرهنگى و بهداشتى خود را با وجود فقر نمى تواند تحقق بخشد. فـقـر، سـدّى اسـت مـيـان امـت و خـواسـتـه هـايـى چـون پـيـشـرفـت ، تـحـول و آسـايـش در جـامـعـه . لازم بـه ذكـر اسـت كـه از جـمله برنامه هاى اسلامى براى حـل بـنـيـادى مـسـاءله فـقـر كـه مـوجـب بـهـزيـسـتـى مـردم مـى گـردد، مـوارد ذيل است :
الف ـ ايجاد مسكن .
ب ـ تاءمين اجتماعى .
ج ـ ايجاد كار.
د ـ از بين بردن استثمار.
هـ ـ بستن راههاى رباخوارى .
و ـ از بين بردن احتكار.
اينها برخى از روشهايى است كه اسلام در اقتصاد خود مورد توجه قرار داده است و امام در ايـام حـكـومـتـش آنـهـا را بـه كـار بست . سرمايه داران قريش تمام امكانات خود را به كار گـرفـتـنـد تـا حـكومت امام را كه منافع و مصالح ناچيز و محدود آنان را از بين برده بود، واژگون كنند. در اينجا سخن از روش و فلسفه حكومتى امام را به پايان مى بريم .
مخالفان امام (ع )
در ايـنـجـا درنـگـى كـوتـاه داريـم بـراى شناخت دشمنان حكومت امام كه هدفى والا نداشتند، بـلكـه تـنـها انگيزه آنان از مخالفت ، دستيابى به حكومت براى بهره ورى از ثروتهاى كشورها و حاكميت به ناحق بر گرده مسلمانان بود.
عايشه :
مـتـاءسـفـانـه ، عايشه از امام ، كينه اى ويرانگر و نفرتى سخت داشت . شايد علت آن ـ تا آنـجـا كـه مـى دانـيـم ـ بـه عـلاقـه هـمسرش پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به امام اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) و پاره تن و دخت گرامى و محبوبش بانوى زنان عالم فاطمه زهـرا( عـليـهـا السـّلام ) و دو ريـحـانـه حـضـرت ، سـروران جـوانـان اهل بهشت امام حسن و امام حسين ( عليهما السّلام ) و ستايش مكرر پيامبر از آنان و منزلت والاى آنـان نـزد خـداوند، برمى گردد. خداوند متعال محبت آنان را بر همه مسلمانان واجب كرد و در قرآن كريم فرمود: ((اى پيامبر! بگو: بر رسالتم از شما ـ جز محبت به قربى ـ چيزى نـمـى خواهم ))، ليكن در همان وقت با عايشه رفتارى معمولى مى شد و در موارد بسيارى ، حـضـرت رسـول ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) عـواطـف او را جريحه دار مى كرد؛ حضرت به هـمـسـرانش فرمود: ((سگهاى حواءب ، بر كدام يك از شما پارس خواهند كرد تا از صراط بلغزد)).
هـمـچنين حضرت با اشاره به خانه عايشه فرمود:((شرّ، اينجا زاده مى شود و از اينجا پا مى گيرد)) و موارد ديگرى كه عواطف او را برمى انگيخت .
عـلت ديـگـرى كـه مـى تـوان بـراى نفرت عايشه از امام ( عليه السّلام ) ياد كرد، موضع قـاطـع حـضـرت در قـبـال خلافت پدر عايشه ، ابوبكر و تحريم انتخاب او و خوددارى از بـيـعـت بـا او بـود. عـايشه پس از سقوط حكومت عثمان قصد آن داشت تا خلافت را مجدداً به قـبـيـله خـود (تـيـم ) بـازگـردانـد و بـديـن تـرتـيـب بـر كـل سـيـاسـت دولت و دسـتـگـاهـهـاى آن مـسلط گردد و خلافت را تابع خواست و آرزوى خود بـگـردانـد؛ زيـرا يـقين داشت در صورت دستيابى امام ( عليه السّلام ) به خلافت ، با او چـون ديـگـر شـهروندان رفتار خواهد شد و از امتيازى ويژه بهره اى نخواهد داشت ؛ چونكه حـكـومـت حـضرت بر طبق كتاب و سنت است و اين معيارها در تمام امور سياسى و اقتصادى در نظر گرفته خواهد شد و حضرت ، مجالى براى اجراى عواطف و هواها نخواهد داد.
عـايـشـه همه اين مسايل را مى دانست ، پس تمرد و عصيان خود را بر ضد حكومت حقِ اميرالمؤ مـنـيـن اعـلام كـرد و ((طـلحـه و زبـيـر)) و ديـگـر آزمـنـدان و مـنـحـرفـان از راه حـق از قبايل قريش كه از آغاز تابش نور اسلام با دعوت اسلامى به نبرد پرداخته بودند، با او هـمـدسـت شـدنـد. بـه هـر حـال ، عـايـشـه از مـهـمـتـريـن عـوامـل سـرنگونى حكومت عثمان بود و فتوا به وجوب قتلش داده بود. هنگامى كه عثمان در آستانه هلاكت بود، عايشه راه مكه را پيش گرفت ، ولى همچنان در جريان اخبار بود و خبر كشته شدن عثمان را با خوشحالى بسيارى دريافت كرد، ليكن ناگهان با خبر خلافت امام ( عـليه السّلام ) شوكه شد و فوراً موضع خود را عوض كرد و شعار خونخواهى عثمان را سر داد و با حرارت ، فرياد كشيد: ((عثمان مظلومانه كشته شد!! به خدا به خونخواهى او بـرخـواهم خاست !!)) و رياكارانه براو مويه كرد و پيراهن خونين او را برگرفت و آن را شـعـارى بـراى شورش بر حكومت مشروع و حق طلبانه امام ـ كه حقوق انسان را مطمع نظر قـرار داده بـود و مـصـالح مـحـرومـان و سـتمديدگان را وجهه همت ساخته بود و ادامه حقيقى حكومت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) به شمار مى رفت ـ قرار داد.
عـايـشـه در مـكه با اعضاى برجسته حزب خود چون طلحه و زبير و ديگر امويان ، انجمنها كـرد و بـه تبادل آرا پرداخت تا كدام شهر را مورد تعرض قرار دهند و در آن پايه حكومت خـود را بريزند و از آنجا جنگ را عليه امام و سرنگونى حكومت حضرت ، آغاز كنند. پس از كـنكاشها و دقت در امور شهرهاى اسلامى ، نظرشان بر آن قرار گرفت تا شهر ((بصره )) را كـه در آن يـارانـى هـم داشـتـند، اشغال كنند. پس از آن ، شورش مسلحانه خود را اعلام كـردنـد و بـه سـوى بـصـره پـيشروى كردند و حيوانهاى آدم نما و واماندگان جامعه ـ كه كمترين آگاهى و شعورى ندارند ـ بدانها پيوستند و يكسره خود را به بصره رساندند. پـس از درگـيـرى سـخـتـى مـيـان آنـان و نيروهاى حكومت مركزى در آنجا، توانستند شهر را اشغال كنند و حاكم آنجا ((سهل بن حنيف )) را دست بسته نزد عايشه بياورند.
عـايـشـه دسـتـور داد مـحـاسـن سـهـل را بـتـراشـنـد و اوبـاشـان و عـوانـان نيز دستور او را اجـراكـردنـدو((سـهـل ))پـس از كـهـولت سـن و بـلنـدى مـحـاسـن ،بـه جـوانـى بـى مـو بدل شد.
هـمـيـن كـه خـبر شورش عايشه و اشغال بصره به وسيله افرادش به اميرالمؤ منين ( عليه السـّلام ) رسـيـد، حضرت براى جلوگيرى از گسترش فتنه به ديگر شهرهاى اسلامى ، بـه سـرعـت بـا سـپـاهـيـانـش راه بصره را پيش گرفت تا كانون فتنه را درهم بكوبد و شـورشـيـان را درهم بشكند. سپاه امام از افراد آگاه و بابصيرتى چون صحابى بزرگ ((عـمـار يـاسـر، مـالك اشـتـر، حـجـر بـن عـدى ، ابـن التـيـهـان )) و كـسـانـى تـشـكيل شده بود كه در بناى اسلام و استوارسازى پايه هاى آن در زمين ، نقشى شايسته داشتند.
سپاهيان امام ، راه بصره را پيش گرفتند و هنگامى كه بدانجا رسيدند، شهر را به وسيله لشـكـريـانـى انـبـوه ، اشـغال شده ديدند كه اطاعت و پيروى خود را از عايشه اعلام داشته بـودند. حضرت پيكهايى نزد فرماندهى لشكر عايشه چون طلحه و زبير فرستاد و بر آنان صلح را عرضه داشت و براى حفظ خون مسلمانان از آنان خواست تا تن به مذاكراتى بـا امـام بـدهـنـد، ليـكـن شـورشـيـان طرح صلح را رد كردند و بر عصيان خود پافشارى نـمودند و با وقاحت اعلام كردند كه به خونخواهى عثمان برخاسته اند، در صورتى كه خودشان حكومت عثمان را واژگون كرده و او را كشته بودند.
هـنـگـامـى كـه تـمـامـى راههاى صلح و آشتى بسته شد، حضرت ناچار شد آنان را به جنگ بـخـوانـد و مـيـان دو لشـكر، جنگ سختى درگرفت كه بر اثر آن ، بيش از ده هزار سپاهى كشته شدند. در فرجام كار، خداوند، امام را بر دشمنانش پيروز كرد، طلحه و زبير كشته شـدنـد، مـيـدان رزم از كـشـتـه هـاى دشـمـن انـبـاشـتـه شـد و خـداونـد در دل زنـدگـان آنـان تـرسـى افـكـند كه بر اثر آن با خفت و سرشكستگى از ميدان كارزار گريختند.
لشـكـريـان امـام ( عـليـه السـّلام ) بـر عـايـشـه ، فـرمـانـده كل شورشيان دست يافتند و او را با احترام به يكى از خانه هاى بصره بُردند. امام بدون گـرفـتـن تصميمى خشن عليه عايشه با او به نيكى رفتار كرد و او را (به خوبى همراه عـده اى از زنـان ) بـه مدينه فرستاد تا طبق دستور خدا و رسولش در خانه خود بنشيند و از دخالت در امورى كه در برابرش مسؤ وليت ندارد، خوددارى كند.
اين فتنه كه مورخان بدان ((جنگ جمل )) نام داده اند به پايان رسيد و در پس خود، اندوه و سـوگـى عـظيم در ميان مسلمانان بجا گذاشت ، صفوف متّحد آنان را به هم ريخت و آنان را دچـار شـرّى بـزرگ كـرد. بـه طـور قـطـع انـگـيـزه هـاى ايـن جـنـگ سـالم نـبـودنـد و دلايـل عـايـشـه و حـزبـش ، مـنـطـقـى نـبـود، بـلكـه آنـان بـراى بـهـره ورى مـادى و بـه دليل نفرت شديدشان از حكومت امام كه در آن امتيازات ويژه خود را از دست داده بودند و با آنان چون ديگر مسلمانان رفتار مى شد، دست به اين جنگ نافرجام و فاجعه آميز زدند.
ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ) ايـن جنگ خونين را شاهد بود و به اهداف آن كه براندازى حـكـومـت پـدرش ـ پـيـشـاهـنـگ عـدالت اجـتـمـاعـى در زمـيـن بـود ـ واقـف شـد و كـيـنـه هـاى قبايل قريش بر او آشكار گشت و دانست كه دين در اعماق جان آنان نفوذ نكرده است ، بلكه آنان براى حفظ جان و مصالح خود به زبان ايمان آورده اند.
معاويه و بنى اميه :
در راءس مـخـالفـان حـكـومـت امـام و معاندان او، ((معاوية بن ابى سفيان )) و بنى اميه قرار داشتند. خداوند قلوب آنان را از ايمان تهى كرده و آنان را در فتنه درافكنده بود، پس ، از سـرسـخـت تـريـن دشمنان امام بودند. بنى اميه قبلاً نيز با پيامبر و دعوت او به دشمنى بـرخـاسـتـه بـودند و به رسالت حضرت كفر ورزيدند و شبانه روز به توطئه گرى عليه پيامبراكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) دست زدند، تا آنكه خداوند پيامبرش را عزّت و نصرت داد و آنان را خوار كرد و مغلوب ساخت .
آنان با اكراه ـ نه با ايمان قلبى ـ مسلمان شدند و پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) با بلند نظرى و راءفت و رحمت عظيم خود آنان را پذيرفت و بخشيد و با آنان همچون با ديگر دشمنان رفتار كرد و اگر اين اخلاق والاى حضرت نبود، آنان را از صفحه روزگار مـحـو مـى كـرد. بـنـى امـيه در دوران پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) قدر و منزلتى شـايـان ذكـر نـداشـتـنـد، بـا خـوارى مـى زيـسـتـند و مسلمانان با چشم دشمنى به آنان مى نـگـريـسـتـنـد و زشـتكاريها، دشمنيها و جنگهاى آنان با پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و نـبـوتـش را بـازگو مى كردند. متاءسفانه پس از فاجعه وفات پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عـليـه و آله ) امـويان در صحنه اجتماعى ظاهر شدند و بلند آوازه گشتند. اين ظهور و اعتلا بـه دلايـل سـيـاسـى خـاصى صورت گرفت . ابوبكر، ((يزيد بن ابى سفيان )) را به امارت دمشق گماشت و خود تا بيرون مدينه براى بدرقه و توديع او خارج شد.
مـورخـان مـى گـويـنـد: ((ابـوبـكـر تـنـهـا بـراى يـزيـد، ايـن كـار را كرد و براى ديگر كـارگـزاران خـود چـنـيـن احـتـرامـى قـايـل نمى شد)). خود همين مطلب گواه ارزشى است كه ابـوبـكـر بـه يـزيـد و خـانـدانـش داده بـود. هـنـگـامى كه يزيد هلاك شد، امارت دمشق به بـرادرش مـعـاويه واگذار شد. معاويه بسيار مورد توجه عمر بود و اخبار بسيارى را كه دربـاره انـحرافات و كجرويهايش به خليفه مى رسيد، به هيچ مى گرفت . به عمر خبر دادنـد كـه مـعـاويـه اعـمالى مغاير اسلام مرتكب مى شود؛ حرير و ديبا به تن مى كند و در ظـروف طـلا و نـقـره غـذا مـى خـورد ـ در حـالى كـه اين كارها در اسلام حرام است ـ خليفه در تـوجـيه اعمال او و دفاع از او دست به عذرتراشى زد و گفت : ((معاويه كسراى عرب است !!)). كـى ايـن بـى سـر و پـاى راهزن پست ، كسراى عرب بود؟! و به فرض هم كه چنين باشد، آيا او مجاز بود محرمات الهى را مرتكب شود و حسابى پس ندهد؟! خداوند با كسى خويشى و پيوندى ندارد و با همه يك نسبت دارد؛ هر كه از حدود شريعت الهى خارج شود و اعمال ناشايست مرتكب گردد، كيفر خواهد ديد. پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) در اين باره مى فرمايد: ((اگر عصيان كنم ، سقوط خواهم كرد)). (38)
و امـام چـهـارم زيـن العـابـديـن مـى فـرمـايـد: ((خـداونـد مـتعال بهشت را براى مطيعان خود آفريد، اگرچه بردگان حبشى باشند و دوزخ را براى عاصيان خلق كرد، اگرچه سروران قرشى باشند)).
بـه هـر حـال ، عـمـر، مـعـاويـه را مـشـمـول انـواع الطاف و مزايا ساخت و دامنه حكومتى او را گـسـتـرش داد و روح بـلند پروازى را در او دميد. معاويه نيز در خطه حكومتى خود، سلطنت خـواهـانـه بـه امـارت پـرداخـت ، بـزرگان و سرشناسان را به خود نزديك مى كرد و با انـواع بـخـشـشها دل و عقل و ايمان آنان را مى خريد و دوستى خود را در دلهاى سفلگان مى نشاند.
عايشه با شورش عليه حكومت امام ( عليه السّلام ) زمينه را براى شورش مسلحانه معاويه عـليـه حـكـومـت امـام ـ كـه درخـشـانـتـريـن حـكـومـتـى اسـت كـه در طـول تاريخ در شرق عربى به وجود آمده است ـ آماده كرد و معاويه ـ اين گرگ جاهلى ـ از آن دستاويزى براى تمرد خود ساخت .
مـعاويه ، خونخواهى عثمان را وسيله اى براى فريب بى سر و پاها قرار داد و امام را متهم كـرد كـه مـسـؤ ول خـون عثمان است و در همان وقت به دستگاههاى تبليغاتى خود دستور داد بـانـگ مظلوميت عثمان را سردهند و او را از اعمالى كه خلاف اسلام بود و مرتكب شده بود ـ چه در زمينه هاى اقتصادى و چه سياسى ـ تبرئه كنند.
معاويه با ديپلماتهاى بزرگ و سياست بازان كارآزموده جهان عرب مانند ((مغيرة بن شعبه و عمرو بن عاص )) و مانند آنان مجهز شده بود و اين مشاوران با شناخت عميقى كه از جامعه و احـوال آن داشتند، برايش برنامه هاى پيچيده اى ارائه مى كردند تا بر حوادث دشوار، پيروز شود.
اعلان جنگ
معاويه رسماً از بيعت با امام سرباز زد و اعلان جنگ كرد. در حالى كه مى دانست با برادر رسـول خـدا( صـلّى اللّه عليه و آله ) وصى ، باب مدينه علم حضرت و كسى كه منزلتش نـزد پـيـامـبـر هـمـچون منزلت هارون نزد موسى است ، مى جنگد. او با اميرالمؤ منين به جنگ بـرخـاسـت هـمـانـطـور كه پدرش ابوسفيان با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگ كـرد. سـپـاهـيـان مـعـاويـه كـه راه جـنـگ بـا حـضـرت را پـيـش گـرفـته بودند، از عناصر ذيل تشكيل مى شدند:
الف ـ سفلگان :
بـى سـر و پـاها، بى خردان ملتها هستند و مانند چهارپايان ـ و حتى بدتر ـ در هر زمانى مورد استفاده و بهره گيرى حكومت قرار مى گيرند تا اهدافش را برآورده سازند و سرهاى خـود را بـر بـاد مـى دهند تا پايه هاى حكومت استوار گردد. اكثريت قاطع سپاهيان معاويه همين افراد فريب خورده بودند كه حق را از باطل تشخيص نمى دادند و تبليغات ، آنان را بـه هـر رنـگـى كـه مـى خـواسـت درمـى آورد. مـعـاويـه از آنـان پلى ساخت ، تا به مقاصد شريرانه خود دست يابد.
ب ـ منافقان :
مـنـافـقـان بـه زبـان ، اسـلام آورده و كـفـر و دشـمـنـى بـا اسـلام را در دل خـود پـنـهـان كـرده بـودند و شبانه روز به فتنه انگيزى و توطئه چينى عليه اسلام مـشـغول بودند، اسلام و مسلمانان بشدت از دست اين تيره ، رنج و محنت كشيدند؛ زيرا آنان هـمـيـشـه كـانـون خـطر عليه مسلمانان و اسلام بودند. سران و پيش كسوتان منافقان مانند مغيرة بن شعبه ، عمرو بن عاص ، مروان بن حكم و ديگر باغيان كه هماره مترصد فرصتى مـنـاسـب براى نابودى اسلام و كندن ريشه هاى آن بودند، به لشكر معاويه ملحق شدند و به معاويه كه بزرگترين دشمن اسلام به شمار مى رفت ، پيوستندو او را يارى كردند و هـمـراه سـپـاهـش به جنگ برادر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع اسـلام شـتـافـتـنـد. تـمـام مـنـافـقـينى كه با پيامبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جنگيده بـودنـد، بـه مـعـاويـه مـلحـق شـدنـد و از يـاران و اعـضاى حزب او گشتند و براى جنگ با اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) همدست شدند.
ج ـ سودپرستان :
سـودپـرستان ؛ يعنى كسانى كه امتيازات و منافع نامشروع خود را در حكومت امام ـ پيشاهنگ عـدالت انسانى ـ از دست داده بودند، بخش ديگرى از سپاهيان معاويه بودند. در راءس اين قـشـر،كارگزاران ، كارمندان و حكام دوران عثمان بودند كه امام به مجرد به دست گرفتن حـكـومـت ، مـعـزولشان كرده بود. آنان كه منافع خود را از دست داده بودند و مى ترسيدند اموال نامشروعى كه از بيت المال اختلاس كرده بودند، مصادره شود، با معاويه همگام شدند تا با حكومت عادلانه امام بجنگند.
ايـنـان بـرخـى از عـنـاصـر تـشكيل دهنده سپاه معاويه بودند كه مى رفتند تا با فرمانده اسلام و پيشاهنگ عدالت انسانى ، پيكار كنند.
اشغال فرات
سـپاهيان معاويه راه عراق را پيش گرفتند و در منطقه ((صفين )) اردو زدند و آنجا را مركز جـنـگـى خـود قـرار دادنـد. فـرمـانـدهى كل ، به گروهى از لشكريان دستور داد فرات را اشـغـال كـنند و بر آبشخور آن موانعى قرار دهند تا لشكر امام از دستيابى به آب محروم گردند و از تشنگى بميرند. معاويه اين حركت را سرآغاز پيروزى مى دانست ؛ حركتى كه خبث ذاتى و دنائت طبع او را به خوبى نشان مى دهد. از نظر تمام ملتها و امتها، استفاده از آب ، حـق طـبـيـعـى هر انسان ـ و حتى حيوان ـ است ، ليكن معاويه و بنى اميه از تمامى سنتها روى گرداندند و آب را به عنوان سلاحى در جنگهاى خود به كار گرفتند. آنان ريحانه رسـول خـدا و اهل بيت نبوت را در واقعه كربلا از آب منع كردند تا آنكه از شدت تشنگى در آستانه مرگ قرار گرفتند.
هـنـگامى كه خبر حركت لشكر معاويه به صفين ، به حضرت رسيد، ايشان نيز همان راه را پـيـش گـرفـتـنـد هـمـيـنـكـه بـه فـرات رسـيـدنـد، آنـجـا را اشغال شده به وسيله سپاهيان معاويه ديدند و نتوانستند به آب دست پيدا كنند.
فـرمـانـدهـان سـپـاه حـضـرت ، نـزد ايـشـان رفتند و از امام اجازه پيكار با دشمن خواستند. حـضـرت بـر آن بـود كـه قـبـل از پـيـكـار با سپاهيان معاويه ، آزادى دستيابى به آب را خواستار شوند؛ زيرا ((آب )) در تمام شرايع و اديان براى همگان مباح است و نمى توان از آن مـنـع كـرد، ليـكـن دشـمـن از پـذيـرش درخـواسـت امـام سـرباز زد و بر گمراهى خود پافشارى كرد.
پس از آن ، امام ناگزير به نيروهاى مسلح خود اجازه گشودن آتش جنگ بر دشمن را صادر كـرد و آنـان بـا يك حمله ، دشمن را به شكستى سخت دچار كردند و آنان سنگرها و مواضع خـود را تـرك نـمـودنـد و سـپـاهـيـان امـام ، فـرات را اشغال كردند. گروهى از فرماندهان سپاه نزد حضرت رفتند و از ايشان اجازه خواستند تا بـا دشمن مقابله به مثل كنند و آب را بر آنان ببندند، ليكن امام درخواست آنان را رد كرد و آب را بـراى آنـان مـبـاح سـاخـت ، هـمـانـگـونه كه در شريعت الهى براى همگان مباح است . امـويـان پـسـت ايـن عمل كريمانه امام را ناسپاسى كردند و پاسخى زشت دادند. آنان آب را بـر فـرزنـدان حـضـرت در كـربلا قطع كردند تا آنكه تشنگى ، آنان را از پا انداخت و جگرهايشان آتش گرفت .
دعوت امام (ع ) به صلح
امـام بـشـدت از جـنـگ و خـونـريـزى بـيـزار بـود، لذا بـه صـلح و مـوافقت دعوت مى كرد، هياءتهايى نزد پسر هند فرستاد و از او خواست در زمره ديگر مسلمانان درآيد و آنان را از جـنـگ بـاز دارد، ليـكن معاويه اين درخواست والا را نپذيرفت و بر كجروى و نادرستى خود پـافـشـارى كـرد و بـه دروغ ادعـاى خـونـخـواهـى عـثـمان ـ كه بر اثر رفتارهاى نادرست سياسى و ادارى خود به قتل رسيده بود ـ نمود.
جنگ
پـس از آنـكـه تـمـامـى تـلاشهاى امام براى صلح و حفظ خون مسلمانان شكست خورد، ايشان نـاگـزيـر از در جـنگ وارد شد؛ جنگى ويرانگر كه ـ غير از معلولان ـ دهها هزار كشته از دو طرف بجا گذاشت و دو سال طول كشيد. گاهى جنگ به اوج خود مى رسيد و زمانى فروكش مـى كـرد و بـرخـوردهـاى كـوچـكى رخ مى داد. در خاتمه جنگ ، حضرت در آستانه پيروزى كـامـل و كـنـتـرل مـيـدان نـبـرد قـرار گرفت و آثار شكست در سپاهيان معاويه آشكار گشت و تمامى پايگاههاى نظامى او پراكنده شدند و معاويه قصد گريز داشت كه ابيات ((عمرو بن اطنابه )) به مضمون ذيل به يادش آمد:
((عفت و آزرمم ، پيكارم با قهرمان نيرومند، بخششهايم به آسيب ديدگان و ستايش فزونى كـه دريـافته ام و سخنم به قلبم ـ هنگامى كه از هراس ، جاكن مى شد و بشدت مى تپيد ـ اين بود: آرام باش ، كه يا پيروز مى شوى و مورد ستايش قرار مى گيرى و يا كشته مى شوى و آرامش مى يابى ، همه اينها مرا به ثبات و پايدارى واداشتند)). (39)
ايـن شـعر ـ همان طور كه خود پس از آن واقعه و در زمان قدرت مى گفت ـ او را به ثبات و ايـسـتـادگـى فـراخواند. البته به نظر ما اين شعر او را به ثبات و صبر فرانخواند؛ زيرا پسر هند، بويى از عفت و آزرم و ديگر مفاهيم ابيات فوق نبرده بود، بلكه ترفندى كه سپاه عراق را دچار تفرقه كرد ـ و ما از آن سخن خواهيم راند ـ او را به پايدارى واداشت .
نيرنگ بزرگ
زمـان پـيروزى حتمى سپاه امام فرا رسيده بود و حضرت در آستانه پيروزى بود و ـ همان طور كه فرمانده كل نيروهاى مسلح سپاه امام ، مالك اشتر مى گفت ـ به اندازه دوشيدن شير گـوسـفـنـدى فرصت باقى بود تا معاويه كشته شود يا اسير گردد. متاءسفانه در همين لحـظـات حساس و تعيين كننده ، در لشكر امام ، كودتاى نظامى رخ داد و بخش بزرگى از سـپـاهـيان تمرد كردند. سپاه معاويه قرآنهايى بر سر نيزه ها كرده بودند و مردم را به داورى قرآن ، پايان دادن به جنگ و حفظ خون مسلمانان فرامى خواندند. قسمتى از سپاه امام ايـن دعـوت ويـران كـنـنـده حـكـومت امام وافول دولت قرآن را پذيرفتند و پاسخ مثبت دادند. شـگـفـتـا! مـعـاويـه و پـدرش نـخـسـتـيـن كـسـانـى بـودنـد كـه بـا قـرآن جـنـگـيـدنـد، حال چه شده است كه سپاه معاويه تن به داورى قرآن مى دهد؟!
آيـا پـسـر هـند كه براى ارضاى آرزوهاى جاهلى خود و انتقام از اسلام ، شط خون جارى مى كرد و مسلمانان را مى كشت . به قرآن ايمان آورده است و براى حفظ خون مسلمين مى كوشد؟!
نـخـستين كسى كه اين دعوت فريبكارانه را پذيرفت ، مزدور اموى ((اشعث بن قيس )) بود كـه چـون سـگـى پارس كنان به طرف امام دويد و با صداى بلندى كه سپاهيان بشنوند حـضـرت را مـخاطب ساخت و گفت : ((مى بينم مردم از دعوت قوم براى پذيرش داورى قرآن خشنود و راضى هستند، پس چه بهتر كه بنگرى معاويه چه مى خواهد …)).
امام از پاسخ به اين مزدور منافق كه ذاتاً با اسلام سرجنگ داشت ، خوددارى كرد. گروهى از خائنان ، گرد اشعث جمع شدند و در حالى كه حضرت را محاصره مى كردند فرياد مى زدند: ((حرف اشعث را بپذير)).
حضرت ناگزير به خواسته آنان تن داد و آن خائن ، نزد معاويه رفت و از او پرسيد:
((چرا اين قرآنها را سر نيزه ها كرده ايد؟)).
معاويه فريبكارانه پاسخ داد:
((بـراى ايـنكه ما و شما به فرمان خداوند متعال در كتابش گردن نهيم . مردى را كه از او خـشـنوديد برمى گزينيد و ما نيز مرد مورد رضايت خود را انتخاب مى كنيم ، سپس با آنان عـهـد مـى كـنـيـم تـا بـر طـبـق كـتـاب خـداونـد رفـتـار كـنـنـد و از آن عدول نكنند، آنگاه هر تصميمى را متفقاً گرفتند، به كار مى بنديم و از آن متابعت مى كنيم )).
اشعث بانگ برداشت و گفت : ((حق همين است )).
اشـعث ، در حالى كه بر ضرورت آتش بس و بازگشت به كتاب خدا تاءكيد مى كرد و آن را بـازمـى گفت ، از نزد معاويه خارج شد. به طور قطع ، شورشى كه اين منافق مزدور، سـردمـدار آن بـود، نـتـيـجـه بـر سر نيزه كردن قرآن ها نبود، بلكه به زمانى نه چندان كـوتـاه قـبـل از آن بـازمـى گـشـت . پـيوندهاى نهانى ميان اشعث و معاويه و وزير زيرك و فريبكارش ((عمرو بن عاص )) براى تحقق اين توطئه به وجود آمده بود. يكى از دلايلى كـه ايـن نكته را مسجل مى سازد، عدم وجود يك سازمان اطلاعاتى و بازرسى در ميان لشكر امـام بـراى كنترل كسانى كه با لشكر معاويه رفت و آمد دارند، بود. راه باز بود و زد و بـنـدهـاى زيـادى ميان معاويه با اشعث و برخى از فرماندهان سپاه عراق صورت گرفته بـود. مـعـاويـه بـا دادن رشـوه هـاى كـلان و وعـده مـنـزلتـهـاى والا و اموال بسيار، آنان را فريفته و با خود همراه كرده بود.
بـه هـر حـال ، امـام مـجـبـور به پذيرش ((تحكيم )) گشت . بخشهايى از سپاه حضرت با شمشيرهاى بركشيده و نيزه هاى آماده امام را در ميان گرفتند و فرياد مى زدند: ((حكم تنها از آن خـداسـت )). بـه تـدريـج ايـن ندا، بدل به شعارى براى تمردشان از دستور امام و ايـسـتـادن در بـرابـر ايـشـان گـشـت . خـيـلى زود تـمـرد بـه شـورش تبديل گشت و فتنه ها و تنشهاى بسيارى را موجب شد.
در هـر صـورت ، امـام خـودشـان ـ يـا بـه وسـيـله پـيكهاى خود ـ درصدد قانع كردن آنان و بـازگـرداندنشان به راه حق برآمد، ليكن موفق نشد و ديد كه آنان آماده جنگ با حضرت و سرنگونى حكومت مشروع ايشان هستند. ناگزير به خواسته آنان تن درداد و به فرمانده نـيـروهاى نظامى خود، سردار بزرگ ، ((مالك اشتر)) دستور داد عمليات نظامى را متوقف و از مـيـدان نـبـرد عـقـب نـشـيـنـى كـنـد. مـالك كـه مـيـدان را در كـنـتـرل خـود داشت و با پيروزى كامل فاصله بسيار كمى داشت . از انجام دستور خوددارى كـرد و بـر ادامـه جـنگ تاءكيد ورزيد، ليكن به او خبر دادند كه امام در خطر است و متمردان ايشان را محاصره كرده اند، پس ناگزير شد كه جنگ را متوقف كند.
بـديـن گـونـه مـقـصـود مـعـاويـه ـ براندازى حكومت امام ـ برآورده شد و در همان لحظات ، پيروزى بر امام برايش ثبت گشت و به گفته يكى از نويسندگان معاصر، با پيروزى معاويه ، بت پرستى قرشى نيز پيروز شد و پا گرفت .
تحكيم
مـشـكـلات و بـحـرانـهـاى پـيـاپـى در بـرابـر امـام قد برمى افراشتند در حالى كه ماهيت شورشيان مزدور را آشكار مى كردند.
آنـان بـر انتخاب ((ابوموسى اشعرى )) به عنوان نماينده عراقيان پافشارى مى كردند. اشـعـرى ، عـلاوه بر نفاق و خبث و پليدى و دشمنى بى مانند با امام ، از كمترين آگاهى و درك وقـايـع ، نـصـيـبى نداشت و كودن بود. منافقان و شورشيان سپاه امام از او چون پلى بـراى رسـيـدن بـه مقاصد خود؛ يعنى بركنارى امام از زمامدارى و تثبيت معاويه در جايگاه خود، استفاده مى كردند.
امام نتوانست گسترش اين توطئه را در سپاه متوقف كند تا آنجا كه فرماندهان سپاه حضرت ، دسـتـورات و رهـنـمـودهـاى لازم را از طـرف مـعـاويه و وزيرش عمرو بن عاص دريافت مى كـردنـد و حـضرت بكلى از عرصه سياسى كنار گذاشته شد؛ امام دستور مى داد اما كسى اطـاعـت نـمـى كـرد، سـپاه را فرامى خواند، اماپاسخى دريافت نمى داشت و بالا خره سكّان كشتى حكومت در اختيار معاويه قرار گرفت .
((ابوموسى )) به بركنارى امام حكم كرد و عمرو بن عاص به ابقا و تثبيت معاويه دستور داد و بدين گونه بازى تحكيم با بركنارى امام از حكومت و سپردن زمام كار به معاويه ، به پايان رسيد.
مقدس ترين حكومتى كه در شرق پا گرفته بود و اميد مى رفت عدالت سياسى و اجتماعى را مـيـان مـردم حـاكـم كـند، درهم پيچيده شد و گرگهاى خونخوار و درندگان اموى و ديگر قبايل قريش ، آن را برنتافتند و مانع تحقق اهداف و آرمانهاى والاى آن شدند.
ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ) در دوران جـوانى ، پرده هاى اين تراژدى بزرگ را مشاهده كـرد، قـلبـش فـشـرده گـشـت ، عـواطـفش لرزيد و اثرى ماندگار بر او گذاشت . مصايبى سـنـگـيـن بـراى اهـل بيتش به وجود آمده بود و محنتها و دشواريها براى آنها بجا گذاشته بود.
شورش خوارج
يـكـى ديـگر از مصايب امام كه حضرت را رنجور كرد، شورش خوارج بود. اكثريت آنان از بـهـايـم بـشـر بودند كه معاويه برگرده آنان سوار شد و ـ بدون آنكه خود بدانند ـ از آنـان پـلى سـاخـت بـراى دسـتـيـابـى بـه اهداف و آرزوهاى خود، آنان حضرت را وادار به قبول ((تحكيم )) كردند و خواستار توقف جنگ شدند و بر انتخاب ابوموسى اشعرى منافق ، پـافـشـارى كـردنـد. پـس از پـذيـرش تـحـكـيـم ، ابـومـوسـى امـام را از مـنـصـب خـود عزل كرد و در همان حال عمرو عاص اربابش معاويه را در جايگاه خود ابقا كرد. تازه آنان مـتـوجـه نـيـرنـگـى شـدنـد كـه از عـمـرو عـاص و قرآن سر نيزه كردن او، خورده بودند و كـوتـاهـيـشـان در امـر جـامـعـه اسـلامـى بـر آنـان آشـكـار گـشـت . در حـقـيـقـت آنـان خود مسؤ ول تمام اين پيامدها بودند، ليكن بر حضرت خرده گرفتند و به خاطر پذيرفتن تحكيم ، امام را تكفير كردند!!
هـنـگـامى كه لشكر امام از صفين حركت كرد و به سوى كوفه آمد، خوارج از همراهى با آن خـوددارى كـردنـد و راه ((حـروراء)) را در پـيش گرفتند و به ((حروريه )) منسوب شدند. آنـانـكـه تـعـدادشـان ـ بـه گفته مورخان ـ به دوازده هزار تن مى رسيد، ((شبث بن ربعى مـنـافـق )) را ـ كـه بـعـدهـا يـكـى از سـرداران ابـن زيـاد در كـربـلا شـد و بـا ريـحـانـه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) امام حسين ( عليه السّلام ) جنگيد ـ به فرماندهى جنگ و ((عبداللّه بن الكواء عسكرى )) را به امامت جماعت برگزيدند و كار را پس از پيروزى به شـورا و بـيـعـت بـا خـدا واگـذاشـتند و از مهمترين احكامى كه برايش مى جنگيدند، امر به مـعـروف و نهى از منكر معرفى كردند و شعارشان را ((لاحكم الا للّه )) انتخاب نمودند. اما چه زود شعار خود را فراموش كردند و با كشتار بى گناهان و خونريزى و ايجاد خوف و هراس ميان مسلمانان ، حكومت را به شمشير واگذاشتند و تيغ بران را حاكم شناختند.
امـام پـيـكـى نزدشان فرستاد و آنان را بر انديشه ناصوابشان سرزنش كرد و راه حق را بـدانـان نـشان داد. اما پيك به نتيجه نرسيد. امام خود، همراه بزرگان اصحابش نزد آنان رفت و با آنان مناظره و محاجه كرد و با دلايل استوار، نادرستى و فساد انديشه و تباهى راهشان را ثابت كرد.
گـروهـى سـخنان حضرت را پذيرفتند و گروهى ديگر بر عقايد خود پافشارى كردند. اعـمـال فـسـادآمـيـز آنان روز به روز آنان را از امام دورتر مى كرد و كارها دشوار مى شد. ((خـوارج )) دسـت به ويرانگرى و ايجاد رعب و وحشت و فسادانگيزى زدند، كوفه را ترك كردند و در ((نهروان )) اردو زدند.
صـحـابـى بـزرگـوار ((عـبـداللّه بـن خـبـاب بـن الارت )) كه از صحابيان بزرگوار و جـليـل القـدر بـود، بـر آنـان گـذشـت و بـا آنـان سـخـنـانـى رد و بـدل كـرد. آنـان بـر او تـاختند و عبداللّه و همسرش را كشتند. شر و فساد آنان در همين حد توقف نكرد، بلكه دست به ايجاد ترس و وحشت ميان مسلمانان زدند.
امـام ، ((حـارث بـن مـرّه عـبـدى )) را نزد آنان فرستاد تا از سبب اين فساد انگيزى پرسش كـنـد، ليـكـن آنـان قـصـد پـيـك كردند و او را كشتند. پس از آن ، حضرت ديد كه آنان خطر بـزرگـى بـراى حـكومت و سرچشمه فتنه و ويرانگرى ميان مسلمانانند پس بايد با آنان پيكار كرد. امام با لشكرى به مصاف آنان رفت و در نبردى هولناك همه را از پا درآورد و تـنـهـا نـُه نـفـر جـان بـدر بـردند (40) و بالا خره جنگ نهروان پايان يافت . ابـوالفـضل العباس ( عليه السّلام ) شاهد اين جنگ بود و انگيزه هاى آن از جمله ناخشنودى آنان از عدالت امام و ذوب شدن حضرت در اقامه حق ميان مردم را دريافت .
نـاگـفته نماند كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) در جنگ صفين و نهروان شركت نكرد؛ امام ، او را مـانـنـد بـرخـى از فـرزندان و اصحاب بزرگ خود براى حفظ جان آنان از رفتن به مـيـدان بـازداشـت . يـكـى از دلايـل ايـن مـطـلب آن است كه مورخانى كه در باب جنگ صفين و نهروان قلم زده اند، كمترين نقشى براى حضرت عباس در آنها ذكر نكرده اند.
پيامدهاى دهشتناك
جـنـگـهـاى جـمـل و صـفـيـن پـيامدهاى بسيار ناخوشايندى براى امام داشت و ايشان را بشدت رنجور كرد كه از جمله موارد ذيل را مى توان نام برد:
1ـ سـرپـيـچى و نافرمانى كامل در سپاه امام تا آنجا كه هيچ يك از بخشهاى آن مطيع اوامر حـضـرت نبودند. خودباختگى و شكست روحى ، سراسر سپاه را دربرگرفته بود و آنان در قبال حوادثى كه روى مى داد بشدت زبون شده بودند.
2ـ مـعـاويـه پس از واقعه صفين به تقويت و حفظ لشكر خود كمر بست و در آن روح عزم و اخلاص دميد و يقين پيدا كرد كه بر سپاه امام پيروز خواهد شد.
3ـ شـهـرهـايـى كـه تـابـع حـكـومـت امـام بـودنـد در مـعرض حملات تروريستى گروههاى جـنـايـتـكـارى قـرار گـرفتند كه معاويه براى ايجاد ترس در ميان مردم آنان را فرستاده بـود. شـهـرهـاى نـزديـك بـه پايتخت امام نيز مورد حملات سگهاى تروريست معاويه قرار گـرفـتـند در حالى كه امام نمى توانست از آنها دفاع كند و امنيت و استقرار را در آنها حفظ نـمـايد، حضرت با حرارت ، سپاهيان را براى حراست از حدود و ثغور وطن از تجاوز فرا مى خواند، ليكن هيچ يك از آنان لبيك نمى گفتند.
4ـ سـپـاهيان معاويه ، مصر را اشغال نظامى كردند و آن را از تحت حكومت امام خارج ساختند. حكومت امام دچار شكست و عقبگرد شده و پس از اين حوادث ، شكلى ميان تهى در عرصه حكومت پديدار گشت .
شهادت امام (ع )
امـام مـحـنـت كـشـيـده در حـومـه كـوفـه ، در مـيـان انـبـوه مـشـكـلات و بـحـرانـهـايـى كـه به دنـبـال يـكـديـگـر فـرا مـى رسـيـدنـد، مـى ديـد كـه بـاطـل و تـبـاهـى مـعـاويـه در حـال اسـتـوار شـدن و نـيرومندى است و شر و ناراستى او فراگير مى شود، ليكن او نمى تـوانـد دست به كارى زند تا اوضاع نابسامان اجتماعى را كه هشدارى بود براى غروب حكومت حق و پاگرفتن حكومت ظلم و جور، بهبود بخشد.
رنـج و انـدوه ، قـلب امـام را درهم فشرده بود. پس دستان مشتاق را به دعا بلند كرد و با حـرارت از خـداونـد خـواسـت تـا او را از ايـن جـهـان پـرفـتـنـه و باطل راحت كند و به جوار خود منتقل كند. خداوند نيز دعاى حضرت را اجابت كرد؛ گروهى از جـنـايـتـكـاران خـوارج ، در مـكـه كـنفرانسى تشكيل دادند و پس از يادآورى كشته هايشان كه شـمـشـيـر حق در نهروان ، سرهاى آنان را درو كرده بود و اظهار تاءسف و دريغ بر آنان ، بـه بـحـث از مشكلات و فتنه هاى عالم اسلامى و شكافى كه رخ داده بود، پرداختند و به گمان خود، عامل آنها را امام على ( عليه السّلام )، معاويه و عمرو عاص دانستند. پس تصميم گـرفتند آنان را ترور كنند و براى اين كار، زمان خاصى در نظر گرفتند. ((عبدالرحمن بـن مـلجم يهودى زاده )) به شهادت رساندن امام اميرالمؤ منين را به عهده گرفت . ناگفته نـمـانـد كـه ايـن كـنـفـرانـس در بـرابـر چـشـم و گـوش حـكـومـت مـحـلى مـكـه تـشـكـيل شد و به احتمال زياد با آن در ارتباط بود و نيروهاى منحرف و مخالف امام ، به ابن ملجم كمك مالى دادند تا حضرت را به شهادت برساند.
بـه هـر حـال ، ابـن مـلجـم بـا انـبـانـى از شـر بـراى اهـل زمـيـن و حـوادثـى ويـرانـگر براى مسلمانان ، راه كوفه را در پيش گرفت و به مجرد ورود، بـا مـزدور امـويـان ((اشـعـث بـن قيس منافق )) تماس گرفت و ماءموريت خود را با او درمـيـان گـذاشـت . اشـعـث او را بـه ارتـكاب اين جنايت تشويق كرد و انواع كمكها را براى انجام مقصود، در اختيارش گذاشت .
در بامداد شب نوزدهم ماه رمضان ـ ماه مبارك خداوند ـ پيشواى موحدان و سيد متقيان ، راه مسجد را درپيش گرفت تا نماز صبح را ادا كند. به خداوند روى آورد. به نماز خواندن پرداخت و هـنـگـامـى كـه سـر از سـجـده بـرداشـت ، آن يـهودى زاده بر او تاخت و سر مباركش را با شـمـشـيـر شـكـافـت ؛ سـرى كـه گنجينه اى از علم و حكمت و ايمان بود و در آن جز انديشه خيرخواهى براى محرومان و درماندگان و گسترش حق و عدالت ميان مردم و نشر احكام الهى ، چيزى نبود.
هـنـگـامـى كـه حضرت سوزش شمشير را حس كرد، لبخند پيروزى و خرسندى بر لبانش ظاهر شد و گفت :
((به خداوند كعبه ، رستگار شدم !)). (41)
اى امـام مـصـلحـان ! بـه راسـتـى كـه رسـتگار شدى ، زندگيت را براى خداوند بخشيدى و خـالصـانـه و مـوحدانه در راهش جهاد كردى ، آرى ، اى امام متقيان ، رستگار شدى ؛ زيرا در تـمـامـى زنـدگـيـت ، نـه نـيـرنگ زدى ، نه فريب دادى و نه مداهنه كردى ، بلكه به سيد رسـولان ، پـسـر عـمـّت ( صـلّى اللّه عـليه و آله ) اقتدا كردى و با بصيرتى تمام پيش رفتى ، حقا كه رستگارى بزرگ همين بود.
اى امـام فـرزانـه ! تـو رسـتـگـار شـدى ؛ زيـرا دنـيا را آزمودى و آن را سراى ناپايدار و فـنـاپـذيـر يـافـتـى ، پـس سـه طـلاقـه اش كـردى و از لذات زودگـذر آن و خـوشـيهايش روگـردانـدى و بـه سـوى خـداونـد شتافتى و آنچه را مى پسنديدى و تو را به آستانش نزديكتر مى كرد، انجام دادى .
حـضرت را به خانه اش رساندند، چشمان مردم گريان و دلهايشان پريشان گشت و غم و اندوه وجودشان را فراگرفت .
امـام بـا آرامـش و سكينه خاطر، متوجه مبداء هستى شده و در راز و نياز با حضرت حق ، فرو رفته بود و از آن درگاه ، همنشينى و مرافقت پيامبران و اوصيا را خواستار شده بود. سپس حـضـرت يـكـايـك فـرزنـدان را از نـظـر گـذرانـد و تـوجـه و مـحبتى خاص به فرزندش ((ابـوالفـضـل ( عـليـه السـّلام ))) كرد؛ زيرا از پس پرده غيب دريافته بود كه عباس از بـرافـرازنـدگـان پـرچـم قـرآن خـواهـد بـود و بـه يـارى بـرادرش ـ ريـحـانـه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و بزرگترين مدافع رسالت اسلام ـ برخواهد خاست .
وصيتهاى جاودانه
هـنـگـامـى كـه امـام ( عـليـه السـّلام ) نـزديـك بـودن اجـل حـتـمـى را دريـافـت ، فـرزنـدانـش را نـصـيـحـت نـمـوده و بـه كـار بستن مكارم اخلاق و اعـمـال نـيـك را بـدانـان سـفارش كرد و به آنان دستور داد اسلام را در رفتار و روش خود مجسم سازند.
در اينجا برخى از بندهاى وصيت امام را نقل مى كنيم :
الف ـ آراسـتگى به تقواى الهى كه اساس بناى شخصيت اسلامى است و موجب شكوفايى و آگاهى كامل فرد مى گردد.
ب ـ پـايـبـنـدى بـه حـق در گـفـتـار و كردار كه بدين وسيله حقوق حفظ مى گردد و عدالت اجتماعى ميان مردم حاكم مى شود.
ج ـ سـتـيـز بـا ظـالم و ايـستادگى در برابر او و يارى مظلوم ، كه بدين ترتيب يكى از بـزرگـتـريـن اهـداف اسـلام كـه آن را دنـبـال مـى كـنـد؛ يـعـنـى ، اقـامـه عدل ، محقق مى گردد.
د ـ تـلاش بـراى اصلاح ذات البين ، بهبود رابطه ميان اشخاص ، زدودن كينه و نفرت از دلهـا و آشـتـى دادن مـخـالفـان كـه از بـرتـريـن و مـهـمـتـريـن اعمال اسلامى است ؛ زيرا بدين گونه جامعه اى مبتنى بر محبت و دوستى ، پا مى گيرد.
هــ ـ رعـايـت حـال يـتـيـمـان ، پـيـونـد بـا آنـان و بـرآورده سـاخـتـن خـواسته هاى آنان ؛ اين اصـل از اصـول تـاءمين اجتماعى و مسؤ وليت اسلامى است كه اسلام آن را در نظام اقتصادى خود ابداع كرده است .
و ـ نـيـكـى بـه هـمسايگان و كمك رسانى به آنان ؛ زيرا اين كار موجب گسترش محبت ميان مـسـلمـانان مى گردد و در عين حال از مهمترين روشهاى حفظ وحدت و يگانگى جامعه اسلامى است .
ز ـ عـمـل كـردن بـه احـكـام ، سـنـن و آداب قـرآن ، كـه بـهترين ضامن سلامتى رفتار آدمى و پالايش روح و بالابردن سطح انديشه و عمل اوست .
ح ـ بـرپـاداشـتـن نـمـازهـا در وقـت خـود بـه بـهـتـريـن شـكـل ؛ زيـرا نـماز ستون دين و معراج مؤ من است و آدمى را به آفريدگار هستى و بخشنده زنـدگـى ، شـرف اتـصـال مـى دهـد و در نـتـيـجـه او را بـه بـالاتـريـن مـرحـله كمال مى رساند.
ط ـ حفظ و زنده داشتن مساجد با ياد خدا، اعم از علم يا عبادت ؛ زيرا مساجد از مهمترين مراكز گسترش آداب و فضيلتها ميان مسلمانان است .
ى ـ جـهـاد در راه خـدا بـا جـان و مـال بـراى بـرپـاداشـتن بنيادهاى دين ، زنده كردن سنت و ميراندن بدعت .
ك ـ گـسـتـرش مـحـبـت و دوسـتى ميان مسلمانان با پيوندها و نيكى كردن و كنار گذاشتن هر آنچه موجب از ميان رفتن وحدت ميان آنان مى گردد، مانند قطع رابطه و پشت كردن به هم .
ل ـ بـرپـاداشـتـن سـنـت امـر بـه مـعـروف و نـهـى از مـنـكـر؛ زيـرا ايـن عـمـل بـه ايـجـاد جـامـعـه سـالمـى كـه عـدالت بـر آن حاكم است مى انجامد. ولى ترك آن ، پـيـامـدهـاى ناگوارى دارد كه جامعه را به گرداب فتنه و بلا مى اندازد،مانندحاكم شدن فاسقان و اشرار بر مردم كه در آن صورت ، ديگر دعاى مردم به اجابت نخواهد رسيد.
ايـنها برخى از وصيتهاى حضرت بود كه در بستر مرگ به فرزندانش سفارش كردند. (42)
به سوى فردوس برين
ضـربـه نـاجـوانـمردانه شمشير ابن ملجم يهودى زاده كه به زهر آغشته بود، در حضرت كـارگـر افـتاد و سمّ در تمام بدن حضرت رخنه كرد. مرگ به سرعت به حضرت نزديك مـى شد و امام متقيان با چهره اى خندان ، نفسى آرام ، قلبى تشنه ديدار حق تعالى و روحى راضى به قضا و قدر الهى و بدون آنكه لحظه اى از ذكر خدا و تلاوت قرآن بازايستد، به استقبال آن مى رفت .
فرزندان با قلبهايى شرحه شرحه از مصيبت و با چشمانى خونبار به گرد پدر حلقه زده بـودنـد. امـام رو بـه قـبـله شـد و خـدا را سـتـايـش كـرد كـه روح بـلنـدش در مـيـان اسـتـقـبـال مـلائكه رحمان و ارواح پيامبران و اوصيا، نزد پروردگار شتافت و بهشت از آن شكوفا شد.
ايـن انـديشه والا و عقل محض انسانى و پيشاهنگ عدالت اجتماعى در زمين ، درگذشت . اين امام بـزرگـوار در جامعه ، غريب زيست و كسى قدر او را نشناخت و به اهداف و آرمانهاى والايش واقـف نشد؛ اهدافى كه كمترين آنها، از بين بردن فقر و تهيدستى در زمين و زدودن حاجت و بى نوايى همه انسانها و توزيع نعمتهاى الهى بر آنان بود. گروه جنايتكار از سرمايه داران قريش و ديگر او باش بنى اميه كه نعمتهاى الهى را بازيچه خود و بندگان خدا را بـرده خـود كـرده بـودنـد تاب اهداف حضرت را نياوردند و بر او شوريدند، ليكن امام از اهـداف خـود بـازنـگـشـت و در بـرابـر آنـان ايـستاد و در راه دفاع از ارزشها و اهدافش به شهادت رسيد.
كفن و دفن
امـام حـسـن ( عـليـه السـّلام ) بـا ديـگـر بـرادران بـزرگـوارش ، از جـمـله ابـوالفـضـل ، بـا چـشـمـانـى خـونـبـار، پـيـكـر مـطـهـر پـدر را غـسـل دادنـد، كـفـن كـردنـد و آن را تـشـيـيـع كـردنـد و در آخـريـن مـنـزل در نـجف به خاك سپردند. خداوند متعال نيز آنجا را قبله زايران و مشتاقان قرار داد و آنـجـا را به يكى از مقدس ترين مشاهد متبرك تبديل كرد. اينك آن مرقد مبارك با هاله اى از بزرگداشت ، پوشيده شده است و مورد تكريم تمام مسلمانان است .
حضرت ابوالفضل ( عليه السّلام ) خلافت پدر، مصايب و مشكلات او و حوادث سنگين دوره زمـامـدارى امام را شاهد بود و ديد كه پدرش براى اجراى عدالت اجتماعى در زندگى عامه مـسـلمـانـان چـه رنـجـهـا كـشيد و منحرفان از اسلام و دشمنان اصلاحات اجتماعى چگونه با حضرتش به ستيز برخاستند و با حكومت مشروعش جنگيدند.
عباس ، اهداف درخشان پدر را كه آنها را اعلام داشته بود، نيك دريافت و بدانها ايمان آورد و در راه آنـهـا جـهاد كرد. حضرت همراه برادرش سيدالشهداء به سوى ميدانهاى شرافت و جهاد تاخت ، تا آنكه سيره پدر را براى مسلمانان بازگرداند وروش درخشان اميرالمؤ منين را در عرصه سياست وحكومت زنده كند.
خلافت امام حسن (ع )
امـام حـسـن ( عليه السّلام ) پس از وفات پدر، در حالى كه اوضاع سياسى و اجتماعى بر ضـد او بـودنـد، رهـبـرى دولت اسـلامـى را بـه عـهـده گـرفـت . اكـثـريـت قـاطـع سران و فـرمـانـدهـان نـظـامى در نهان و آشكار به معاويه گرايش داشتند و او با زر به جنگشان رفـتـه و بـا امـوال خـود بـرده شـان كـرده بـود. انـديـشـه خوارج نيز بسان خوره در ميان بخشهاى مختلف سپاه حضرت ، در حال پيشروى بود و شعار نامشروع بودن حكومت امام حسن ـ و حـكومت امام ، اميرالمؤ منين ـ را اعلام مى كرد. لذا مردم چندان استقبالى از بيعت با حضرت نـكـردنـد و نيروهاى مسلح نيز از خود حرارتى نشان ندادند، بلكه مجبور به بيعت شدند. ايـن مـساءله امام را نسبت به آنان انديشناك ساخت و به عقيده ناظران سياسى در سپاه امام ، سـپـاه فرورفته در گرداب فتنه و بددلى بود و خطر آن براى امام بيش از خطر معاويه به شمار مى رفت و به هيچ وجه مصلحت نبود كه امام با چنين سپاه آشفته و ناهمراه به هيچ يك از ميادين نبرد پاگذارد.
بـه هـر حـال ، امام زمام حكومت را كه دچار سستى ، آشفتگى ، ضعف ، فتنه و تنش بود، به عـهـده گـرفـت . تـسـلط بـر اوضاع اجتماعى و به زير سُلطه درآوردن شهرها به وسيله سپاه ، تنها از دو راه ممكن بود:
راه اول :
بـرقـرارى حـكـومـت نـظـامـى در شهرها، سلب آزاديهاى عمومى ، گسترش ترس و وحشت و بـازداشـت مـردم بـا تـهمت و گمان ؛ روشى كه شيفتگان قدرت مى پويند و امروزه در ميان مـلتـهـاى خـود اجـرا مـى كـنـنـد، ايـن روش از نـظـر امـامـان اهل بيت ( عليهم السّلام ) كمترين مشروعيتى نداشته اگرچه به پيروزى منجر گردد. آنان معتقد به ايجاد و گسترش زندگى آزاد و كريمانه براى مردم و راندن روشهاى انحرافى از آنان بودند.
راه دوم :
بـركـشـيـدن طـبـقـه سرمايه دارى و صاحبان نفوذ و دادن امتيازات خاص و پستهاى حساس و بخشيدن اموال به آنان و مقدم داشتن آنان بر گروههاى ملت . اگر امام اين كار را مى كرد و ايـن راه را بـرمـى گـزيـد، هـمـه مـشـكـلات حـل مـى شـد، كـارهـا بـه روال عـادى بـرمـى گشت و سپاهيان از تمرّد و سرپيچى دست مى كشيدند، ليكن حضرت از ايـن روش بـكـلى دور بـود؛ زيـرا شريعت خدا آن را روا نمى دارد. روش سياسى امام حسن ( عليه السّلام ) روشن و بدون ابهام بود؛ تمسك به حق و دورى كردن از بيراهه ها اگرچه به پيروزى منجر گردد، راه و رسم آن حضرت بود.
اعلان جنگ به وسيله معاويه
مـعـاويـه بـا شناختى كه از لشكر امام و تفرقه و تشتت در آن داشت ، براى اعلان جنگ به ريحانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پيشقدم شد؛ او پيشاپيش ، بيشتر فرماندهان سـپـاه امـام را بـا تـطـمـيـع و وعـده هـاى خـوشـايـنـد، از قـبـيـل مـقـامـات بالا و داماد خليفه شدن و غيره ، فريفته و همدست كرده بود و با استفاده از رشـوه در سـطـح وسـيـع ، مـوافـقـت آنـان را جـلب كـرده بـود، تـا آنـجـا كـه بـه او قـول دادنـد، امـام را هـر وقـت مـعـاويـه بـخـواهـد اسـيـر كـنـنـد و بـه او تـحـويـل دهـنـد، يـا حـضـرت را تـرور كـنـنـد. ايـن عـوامـل او را بـه پـيـش انـداخـتـن جـنـگ و حل معضل به سود خود برانگيخت .
معاويه با سپاهيان يكپارچه و سر به فرمان خود راه عراق را در پيش گرفت . امام كه از مـاجـرا بـا خـبـر شـد، نـيـروهـاى مـسلح خود را جمع كرد و قضيه را به آنان گفت و از آنان خواست براى جهاد و دفع تجاوز به راه بيفتند، ليكن آنان خاموش ماندند و ترس و هراس بـر آنـان چـيـره گـشـت . كـسـى پاسخ حضرت را نداد؛ زيرا عافيت را برگزيده و از جنگ بـيـزار بـودنـد. سـردار بـزرگ ((عـدى بـن حـاتـم )) كـه در جـازدن آنـان را ديـد از خـشم بـرافـروخـتـه شـد و بـه سـوى آنـان شـتافت و آنان را بر اين زبونى ، سرزنش كرد و فـرمـانـبرى مطلق خود را از امام اعلام داشت . سرداران بزرگوارى چون ((قيس بن سعد بن عباده ، معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تميمى )) نيز همبستگى خود را با امام اعلام كردند و سپاهيان را بر روش غيرمنصفانه و به دور از شرافتشان سرزنش كردند و آنان را به جهاد برانگيختند.
امـام حـسـن ( عـليـه السـّلام ) هـمراه گروههاى مختلف براى مقابله با معاويه خارج شد و در ((نخيله )) اردو زد. در آنجا بخشهايى از سپاه كه جامانده بودند به او پيوستند و حضرت به راه افتاد تا آنكه به ((دير عبدالرحمان )) رسيد و در آنجا سه روز توقف كرد و سپس يكسره مسير خود را پيش گرفت و راه را ادامه داد.
در مدائن :
امـام هـمـراه قـسـمـتـهـايـى از سـپاه خود به ((مدائن )) رسيد و در همانجا اردو زد. بحرانها و مـشـكـلات مـتـعـدد، حـضـرت را در بـر گـرفـتـه بـودنـد. و از سـپـاه آشفته و خيانتكار خود مصيبتهايى كشيد كه هيچ يك از فرماندهان و خلفاى مسلمين نكشيدند، از جمله :
1 ـ خيانت فرمانده كل :
يكى از بزرگترين مشكلات حضرت در آن شرايط حساس ، خيانت عموزاده اش ((عبيداللّه بن عـبـاس )) فـرمـانده كل نيروهاى مسلح بود. معاويه قريب يك ميليون درهم به او رشوه داد و ايـن خـائن تـرسـو نـيز با ننگ و خوارى ، شبانه گريخت و به اردوگاه معاويه پيوست . خـبـر خـيـانت عبيداللّه ، لشكر را دچار آشفتگى بى مانندى كرد و روح خيانت را در آنان دميد سـپـس گـروهـى از سـران و فـرمـانـدهان نظامى نيز با دريافت رشوه هايى ، به معاويه پيوستند.
خيانت عبيداللّه از بزرگترين ضربه هايى بود كه به سپاه امام خورد و پس از آن ، باب خـيـانت براى افراد سست عنصر باز شد تا وجدانهاى خود را به معاويه بفروشند. همچنين مـوجـب تـضـعـيـف روحـيـه و خـودبـاخـتـگـى سـپـاهـيـان گـشـت . در هـمـان حـال ، بـزرگـتـريـن صـدمـه اى بـود كـه بـه امـام خـورد؛ زيـرا حـضـرت مـتـوجه شد كه فرماندهان سپاه گروهى خيانتكارند و كمترين پايبندى به دين و وطن ندارند.
2 ـ كوشش براى ترور امام (ع ):
گـرفـتـارى و مـصـيـبـت امـام از سـپـاهـش در هـمـيـن حـد بـاقـى نـمـانـد، بـلكـه بـه مـراحل بسيار دشوارترى رسيد؛ مزدوران اموى و جانوران خوارج ، دست به عمليات متعددى بـراى بـه شـهـادت رسـانـدن امـام زدنـد كـه تـمام آنها شكست خورد، اين توطئه ها عبارت بودند از:
الف ـ امام را در حال نماز با تير زدند كه اثرى بر حضرت نداشت .
ب ـ امام را در هنگام نماز خواندن با خنجرى زخم زدند.
ج ـ ران امام را با خنجرى زخمى كردند.
دنـيـا بـر پـسر رسول خدا تنگ شده بود و انبوه مشكلات و بحرانها را گرداگرد خود مى ديـد و يـقـين نمود كه يا ترور خواهد شد و خونش به هدر خواهد رفت و يا آنكه حضرت را بـازداشـت كـرده بـه اسـارت نزد معاويه خواهند فرستاد. اين انديشه هاى دور، امام را به شدت نگران كرد.
3 ـ تكفير امام (ع ):
خـائنـان و مـزدوران در سـپـاه امام همچنان به فتنه گرى و خيانت ادامه مى دادند و امام را با كـلمـاتـى گزنده كه بر حضرت گرانتر از زخم شمشير و نيزه بود، مورد اهانت قرار مى دادنـد. ((جـرّاح بـن سـنـان )) چـونـان سگى پارس كنان به طرف حضرت آمد و با صداى بلند گفت : ((اى حسن ! تو نيز چون پدرت مشرك شدى !!)).
هـيـچ يـك از سـپـاهـيان براى كيفر دادن اين مجرم از جا نجنبيد. اين خائنان از حق روى گردان شـدنـد و راه مـستقيم را ترك كردند و به نواده پيامبرشان و فرزند وصى او نسبت كفر و خروج از دين دادند.
چه گمراهى از اين بالاتر؟!
4 ـ غارت وسايل امام (ع ):
اوبـاش در بـرابـر چـشم سپاهيان به حضرت حمله كردند، حتى فرش زير پاى ايشان را كشيدند، رداى حضرت را كندند و ديگر وسايل حضرت را به يغما بردند؛ اما سپاهيان هيچ عكس العملى نشان ندادند.
ايـنـهاپاره اى از حوادث دهشتبارى بودندكه امام را رنجاندند و ايشان را ناچار از پذيرش صلح و كناره گيرى از آن جامعه بيمار در اخلاق و عقيده ساختند.
ضرورت صلح
بر اساس منطق سياست ، صلح امام با معاويه ضرورى بود، همچنانكه از نظر شرعى بر حـضـرت واجـب بـود تـن بـه صـلح بـدهـد و در بـرابـر خـداونـد مـسـؤ ول اجـراى آن بـود. اگر حضرت با لشكر شكست خورده روحى و متشتت خود به جنگ معاويه مـى رفـت ، در اوليـن تـهـاجم ، دشمن پيروز مى شد و حضرت موفق نمى شد هيچ پيروزى كسب كند. در آن صورت دو حالت ممكن بود پيش بيايد:
الف ـ يا آنكه امام شهيد مى شد و يا اسير مى گشت ؛ اگر شهيدمى شد آرمان اسلامى از آن سـود نـمـى بـرد؛ زيـرا مـعـاويـه بـا ديـپـلمـاسـى پـيـچـيـده و مـكـارانـه اش امـام را مـسـؤ ول قتل خودمعرفى مى كردو هرنوع مسؤ وليتى را ازگردن خود ساقطمى نمود.
ب ـ و اگـر امـام شـهـيد نمى شد و به اسارت نزد معاويه مى رفت ، قطعاً معاويه او را مى بـخـشـيـد و بـديـن گونه خاندان نبوت را رهين منت خود مى ساخت و مهر ((آزاد شده )) را كه پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ) بر پيشانى معاويه و خاندانش زده بود، پاك مى كرد.
بـه هر حال ، امام حسن ( عليه السّلام ) ناگزير به صلح شد و راهى براى سرباز زدن از آن نـمـانـد. صـلح بـر طـبـق شـرايـطـى كـه بـه تـفـصـيـل هـمـراه با تحليل آن در كتاب ديگرمان ((حياة الامام الحسن ( عليه السّلام ))) (43) بـيـان كـرده ايـم ، بـرقـرار شـد. بـه طـور قـطع بر اساس معيارهاى علمى و سياسى ، امام در عقد صلح پيروز شدند و آن سوى چهره معاويه را آشكار ساختند.
پـس از صـلح ، انـديـشـه هـا و مـقـاصد نهفته معاويه عيان گشت و او كينه و دشمنى خود با اسلام و مسلمانان را به همه نشان داد. همينكه كارها بر او راست شد، آشكارا به جنگ اسلام آمد و از بزرگان دين چون صحابى بزرگ ((حجر بن عدى )) انتقام گرفت .
معاويه با جناياتش حوادث جانفرسا و فجايعى براى مسلمانان بجا گذاشت و آنان را به شرّى فراگير دچار ساخت كه در بحثهاى آينده از آن سخن خواهيم گفت .
امـام حـسـن ( عـليـه السّلام ) بعد از صلح ، كوفه را كه به او ـ و به پدرش ـ نيرنگ زده بـود، تـرك كـرد تـا مـنـتـظـر مـعـاويـه و ظـلم او بـاشـد و خـود بـا اهـل بـيـت ، بـرادران و بـخـصـوص بـازوى تـوانـمـنـدش ابـوالفـضـل ، يـكـسـره راه مـديـنـه را در پـيـش گـرفـت . بـازمـانـدگـان از صـحـابـه و فـرزنـدانشان به استقبال تازه واردان آمدند و آنان را به گرمى پذيرفتند. امام در آنجا مـاندگار شد و علما و فقها گرد ايشان جمع شدند و از سرچشمه معرفت و حكمت ايشان به فـراخـور حـال خـود بـهـره مـنـد شـدنـد. فيض و بخشش امام ، تهيدستان و بينوايان را نيز فـراگـرفـت و هـر يـك ، از نـعـمـات حضرت ، نصيبى بردند، مدينه بار ديگر به حالت دوران امـيـرالمـؤ مـنـيـن ( عـليه السّلام ) بازگشت و رهبرى روحى را كه با ترك شهر به وسيله مولاى متقيان از دست داده بودند، بازيافتند.
بـه هـر حـال ، ابـوالفضل ( عليه السّلام ) آنچه را از سختى و محنت بر برادرش گذشت شـاهـد بـود، غـدر و خـيـانـت و پـيـمـان شكنى اهل كوفه را نسبت به برادرش دريافت و اين اوضـاع سـيـاسـى و اجتماعى ، حقيقت جامعه را بر او آشكار كرد؛ اكثريت قاطع آنان در پى مـنـافـع خـود گـام مى زدند و اثرى از ارزشهاى دينى در وجودشان نبود. در اينجا سخن از بـرخـى از حـوادث دهشتناكى را كه ابوالفضل ( عليه السّلام ) شاهد بود، به پايان مى بريم .