آن هنگام که مبارزهی امام صادق علیهالسلام باحکومت بنیامیه به مرحلهی پیروزی رسیده بود، جریانی مزاحم و فرصتطلب به نام بنیعباس میدان را در دست گرفت و به نفع خود بهرهبرداری کرد. گفتار زیر از دکتر محمدحسین رجبی دوانی -پژوهشگر و کارشناس تاریخ اسلام- چرایی و چگونگی این اتفاق را توضیح میدهد.
همهی امامان ما به عنوان پیشوایان راستین جامعهی اسلامی در پی این بودند که اگر شرایط و مقدمات فراهم شود، جامعه را از حاکمیتهای جائر و فاسق و فاسد نجات دهند و خودشان به عنوان شایستهترین افرادی که خدا آنها را هدایت کرده است، رهبری جامعه را بهدست بگیرند و سعادت دنیا و آخرت مردم و امت را تأمین کنند. بنابراین منظور از قائمآلمحمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم صرفاً حضرت امام زمان اروحنافداه نیست، بلکه اگر برای هرکدام از امامان ما شرایط فراهم میشد، برای احقاق حق و اقامهی عدل قیام میکردند. همانطور که امام باقر علیهالسلام به فرزند بزرگوارش امام صادق علیهالسلام اشاره کردند که او میتواند قائم آل محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم باشد.
متأسفانه تاریخ به سبب آنکه توسط مخالفان اهل بیت علیهمالسلام آن را نوشتهاند، فضیلتها و ویژگیهای برجستهی ذوات مقدس اهل بیت علیهمالسلام ثبت و ضبط نشده است تا مردم با چهرهی آنها به عنوان برترین خلایق الهی آشنا نشوند. بنابراین اطلاعات ما محدود است، اما مسلّم این است که امام صادق علیهالسلام متوجه ضعف و انحطاط بنیامیه به سبب مظالم و مفاسد فراوانشان و جهلی که در ادارهی امور داشتند، بودهاند و میدانستند که با حضور مردم در صحنه و تغییر نگرشهایشان، آنها در برابر چنین حاکمیت جوری میایستند و طبیعتاً با وجود تلاشهایی که امام صادق و قبل از ایشان، ائمهی پیشین در آگاهیبخشی و معرفتبخشیدن به مردم دربارهی شایستهترین رهبر داشتند، تلاشهای حضرت به نتیجه میرسید.
دراین بین، گروهی از خویشاوندان ائمهی معصومین که از عموزداههای پیغمبر و اهل بیت علیهمالسلام بودند و بعدها به بنیعباس شناخته شدند، اینها تا اواخر دورهی امویان مثل شیعیان دیگر قائل به امامت اهل بیت علیهمالسلام بودند و خلافت امویان را باطل و ناحق میدانستند. آنها پس از مدتی برای کسب قدرت وارد عمل شدند و در رقابت با عموزادههای خود از خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم با فرستادن دعوتگران به اقصینقاط عالم اسلام و با یک کار پیچیدهی تشکیلاتی و البته با استفاده از روشهای ناپسند و مذموم توانستند جوّ غالب بر جهان اسلام را که کینه و نفرت نسبت به بنیامیه بود، به سوی خود جلب کنند.
در ادامه به برخی از این روشها اشاره میکنیم:
۱. استفاده از واقعهی کربلا:
آنها از شهادت مظلومانهی امام حسین علیهالسلام برای پیشبرد مقاصد خودشان بهرهها بردند. واقعهی کربلا را در چشم مردم به عنوان فاجعهای بزرگ که بر خاندان پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم گذشت، برای بیان حقیقت و مظلومیت اهلبیت علیهمالسلام مطرح میکردند. همچنین شهادت زید فرزند امام سجاد علیهالسلام را نیز دستاویزی برای خود قرار دادند. وقتی اینها مؤثر واقع شد، خود را به عنوان وارثان پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم مطرح کردند. یعنی با بهرهگیری از مظلومیت اهل بیت علیهمالسلام جوی را در جامعه پدید آوردند تا ظلم بنیامیه بیش از پیش برای مردم واضح شود. از طرفی آنها در تلاش بودند تا مردم به خاندان پیغمبر و حاکمیت آنها روی بیاورند، اما مراد و مقصود از خاندان پیغمبر را با زیرکی و تبحر خاصی نهایتاً به خودشان تطبیق دادند.
۲. شعار «الرضا من آل محمد»:
بنیعباس از حدود سال ۱۰۰ هجری تا سقوط بنیامیه به مدت بیش از سی سال فعالیت تبلیغاتی و جنگ نرم حسابشده و در عین حال محدود و مخفیانهای را بر ضد بنیامیه و تخریب موقعیت آنها و ایجاد تنفر نسبت به حاکمیت آنها در عالم اسلام پدید آوردند. مرگ هشام بن عبدالملک، آخرین خلیفهی مقتدر اموی و بروز اختلافات و جنگهای داخلی بین امویان فرصت را در اختیار دعوتگران بنی عباس قرار داد تا آنها موفق شدند تبلیغات خودشان را بهویژه در شرق جهان اسلام، یعنی ایران امروز و بهویژه در خراسان گسترش دهند و بهرهها ببرند.
اما آنها در دعوتهایشان اینطور بیان میکردند که در عدم صلاحیت و نامشروع بودن بنیامیه شک و شبههای نیست و باید ساقط شوند اما اینکه پس از بنیامیه به چه کسی باید روی آورد، آنها در قالب شعار عامهپسند «الرضا من آل محمد» گفتند که فرد برگزیده از خاندان پیامبر است، اما مصداق مشخصی را معرفی نمیکردند. در آن موقعیت برجستهترین فرد خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلّم امام صادق علیهالسلام بود. بنیعباس چون نمیخواستند حاکمیت و قدرت به امام صادق علیهالسلام برسد، اینگونه در شعار، هدف خودشان را پیش میبردند. مردم هم تصور میکردند که با بهترین فرد از خاندان پیغمبر حاکمیت را به دست میگیرند. لذا خیلیها به دعوت گرویدند.
این همه در شرایطی بود که امام صادق علیهالسلام نمیتوانستند در آن زمانی که بنیامیه حاکم بودند، یک اختلاف داخلی بین خاندان بنیهاشم را مطرح کنند و به مردم بگویند که اینها که عموزادههای ما هستند، دروغ میگویند و خیانت میکنند. به هر صورت عباسیان هم مورد ظلم بنیامیه قرار گرفته بودند و به عنوان شاخهای از بنیهاشم مصلحت نبود تا زمانی که بنیامیه حکومت میکردند، امام صادق علیهالسلام مسئلهای را مطرح کنند که باعث شود تا مردم از مبارزه با بنی امیه هم منصرف شوند و بگویند هنوز خاندان پیامبر به قدرت نرسیدهاند با یکدیگر در افتادهاند، اگر فردا به قدرت برسند چه خواهند کرد؟ لذا امام صادق علیهالسلام از این جهت با یک مانع بزرگ جدی مواجه شد و چون مثل عموزادههای عباسی خود اهل فریب و مکر نبودند، آنها توانستند با چنین ترفندهایی کار را پیش ببرند.
۳. انکار سلسلهی امامت:
تاریخ نقل میکند که در کوفه، وقتی ابوالعباس -اولین خلیفهی عباسی- را بر منبر مسجد کوفه نشاندند تا برای او بیعت بگیرند، چون میدانستند مردم نمیتوانند فیالبداهه آنها را بپذیرند، عموی ابوالعباس در پلهی دوم منبر ایستاد و خطاب به مردم گفت که مردم بدانید بعد از رحلت پیغمبر تا امروز جز علی بنابیطالب تاکنون هیچ خلیفهی حقی روی زمین نیامده است. در اینجا دقیقاً اشاره میکند که ما شیعه هستیم و همهی خلفا را غاصب میدانیم و فقط علی علیهالسلام را حق میدانیم و بعد از آن هم ابوالعباس را به عنوان خویشاوند پیغمبر قبول داریم. اما از ترس اینکه مردم سؤال کنند که با وجود سقوط بنیامیه، چرا عموزادههای پیغمبر در رأس قدرت قرار بگیرند، ولی فرزندان خود پیغمبر نباشند. لذا عباسیان که ابتدا اعتقادات شیعی داشتند، اعتقادات خود را عوض کردند و نهتنها امامت اهل بیت علیهالسلام را انکار نمودند، بلکه مروج مذهب تسنن شدند. لذا عباسیان که ابتدا اعتقادات شیعی داشتند، اعتقادات خود را عوض کردند و نهتنها امامت اهل بیت علیهالسلام را انکار نمودند، بلکه منصور عباسی دومین خلیفهی عباسیان و قاتل امام صادق علیهالسلام سعی میکرد تا مقام علمی و موقعیت امام را مخدوش کند.
۴. ادعای خلافت از طریق نَسَب:
در این زمینه عباسیان از دو طریق عمل کردند:
نخست تمسک به قاعدهی «عول و تعصیب» -از اختصاصات فقه اهل سنت- بود. این قاعده بیان میکرد که در وراثت، اصل بر ذکوریت است. اگر کسی از دنیا برود و فرزند ذکور نداشته باشد، اما عمو داشته باشد، عمو در وارث بودن، أولی بر دختر متوفی است. لذا بنیعباس اینگونه تمسک کردند که وقتی پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم از دنیا رفت، چون فرزند ذکوری نداشتند، با بودن عباس، عموی پیغمبر که جد بنیعباس محسوب میشد، در حقیقت عباس وارث پیغمبر بوده است ولذا با توجه به آنکه غاصبان در آن زمان بنیهاشم را کنار زدند، اما حالا موقعیت دست بنیعباس افتاده و آنها وارثان حقیقی پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم هستند.
دوم از طریق محمد بن حنفیه، فرزند امیرالمؤمنین علی علیهالسلام؛ او که یک تزلزلی در اعتقاداتش بود، مقابل امام سجاد علیهالسلام ایستاد و مدعی امامت شد، اما بعدها از این دیدگاه عدول کرد. پس از مرگ او عدهای مدعی شدند که او امام بوده و پس از او امامت به فرزندش ابوهاشم رسیده است. ابوهاشم هم ظاهراً ادعاهایی داشت.
تاریخنگاران عباسی نقل میکنند که وقتی دستگاه خلافت اموی ابوهاشم را مسموم کردند و او مرگ خودش را قطعی دید، به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس -پدر این بنیعباس که به قدرت رسیدند- وصیت کرد و گفت دعوتی که من به عهده داشتم، به تو واگذار می کنم. با توجه به همین مسئله، بنیعباس ادعا کردند که اگر حکومت و خلافت هم در خاندان علی بن ابیطالب علیهالسلام بوده، به محمد بن حنفیه رسیده بود. محمد نیز به پسرش ابوهاشم داد و خود ابوهاشم نیز آن را دو دستی تقدیم پدر ما کرد ولذا حاکمیت از این طریق هم در خاندانشان مشروعیت دارد.
بنیعباس با این ترفندها در برابر اقدامات اساسی امام صادق علیهالسلام که تلاش داشتند با معرفتافزایی در بین مردم آنها را متوجه حق و حقیقت کنند، ایستادند و مانع تحقق اهداف عالیهی امام صادق علیهالسلام شدند. آنها با فریب و مکر توانستند حرکتی را که بر ضد بنیامیه در جامعه پدید آمده بود، به سوی مطامع خودشان سوق دهند.