اگر نماز ندارم گیوه دارم
رندی با گیوه نماز می گزارد. دزدی در کمین بود می خواست گیوه او را برباید. چون سلام داد گفت: ای مرد! با گیوه نماز گزاردن روا نیست. اعاده کن که نمازی نداری. گفت: اگر نماز ندارم گیوه دارم. علی صفی، لطائف الطوایف، ص 325.
رندی با گیوه نماز می گزارد. دزدی در کمین بود می خواست گیوه او را برباید. چون سلام داد گفت: ای مرد! با گیوه نماز گزاردن روا نیست. اعاده کن که نمازی نداری. گفت: اگر نماز ندارم گیوه دارم. علی صفی، لطائف الطوایف، ص 325.
مردی شخصی را به خانه خویش خواند و گفت: تا نان و نمکی با هم بخوریم. مرد گمان کرد که آن کنایه از غذایی لذیذ است که صاحبخانه برای او آماده کرده است و با او رفت. اما صاحبخانه بر نان و نمک چیزی نیفزود. در این میان، گدایی بر
درویشی بی سر و پا خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟ گفت: تو را کفن کنم و به خاک بسپارم. گفت: امروز به زندگی مرا پیراهنی بپوشان و چون بمیرم بی کفن به خاک بسپار. خواجه بخندید و او را
سلطان محمود از طلخک پرسید که جنگ میان مردمان چگونه اتفاق می افتد؟ طلخک گفت: نبینی و نخوری. گفت: ای مردک! چه نجاستی (گهی) است که می خوری؟ گفت: این گونه است که یکی نجاستی (گهی) می خورد و دیگری جواب می دهد و هر آینه جنگ میان ایشان واقع
استر طلخک را دزدیدند. یکی می گفت: گناه تو است که در نگهبانی آن کوتاهی کردی. دیگری می گفت: گناه مهتر (نگهبان اسب) است که در طویله را باز گذاشته است . در این میان طلخک گفت: پس در این صورت دزد گناهی ندارد. عبید زاکانی، رساله دلگشا.
زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود از او پرسید که چه زاده است؟ گفت: مگر از فقیران چه زاید جز پسر یا دختر؟ گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجارگوی خانه برانداز. عبید زاکانی، رساله دلگشا.
طلخک سلطان محمود را برای کار مهمی نزد خوارزمشاه فرستادند . مدتی آن جا ماند ولی خوارزمشاه از وی پذیرایی شایسته ای نکرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند. طلخک گفت: هیچ مرغی از لک لک زیرک تر نیست. گفتند: به چه دلیل؟ گفت: از
از بهر روز عید، سلطان محمود غزنوی (حک: 389-421 ق) خلعت هر کسی را تعیین می کرد. چون به طلخک رسید دستور داد که پالان خر بیاورند و به او بدهند. زمانی که مردم خلعت پوشیدند طلخک آن پالان را بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت:
سلطان محمود غزنوی نیز مانند سایر پادشاهان ایرانی و خارجی در دربار خود دلقکی داشت که از نام و لقب حقیقی او اطلاعی در دست نیست و در داستانهای چندی که از او به یادگار مانده است به اسامی طلحک،طلخک،دلخک، تلخک،و بالاخره دلقک نامیده شده است. به نظر میرسد این
اشعب را دیدند که دامن به دست گرفته و در صحرا می دود. او را گفتند: چه می کنی؟ گفت: دیدم که دو مرغابی به هم جفتی کردند. در سایه بال مرغابی ماده دامن گشاده می دویدم، شاید که بیضه ای (تخمی) از او جدا شود و در دامن من
از اشعب پرسیدند: طمع تو تا چه حدی است؟ گفت: تا غایتی که از هر خانه ای که دودی برآید، گمان برم که برای من طعامی می سازند، پس به آن گمان برخیزم و هر نان پاره خشکی که دارم پیش آورم و در هم شکنم و منتظر بنشینم که
اشعب طماع را گفتند: بدین سن و سال رسیدی اما حدیثی از بر نداری. گفت: چرا به خدا! هیچ کس همچون من از عکرمه (مولای ابن عباس و از طبقه دوم محدثان) حدیث نشنیده است. به او گفتند: حدیثی بگو. گفت: از عکرمه شنیدم که از ابن عباس روایت کرد