مجتمع آموزش عالی تاریخ سیره و تمدن اسلامی
جستجو
Close this search box.

جاحظ کیست؟

جاحظ ، ابوعثمان عمروبن بحر، متکلم و ادیب معتزلی و مؤلف کثیرالتألیف قرن سوم ، از اهالی بصره . او چهره ای زشت با چشمانی برآمده داشت و به همین مناسبت ، جاحظ (چشم برآمده) و حَدَقی لقب گرفت. وی در بصره با فروش نان و ماهی ، امرار معاش

غذاهاي هارون الرشيد

روزي هارون الرشيد از سفره خود غذايي برگرفت و براي بهلول فرستاد. خادم غذا را پيش بهلول آورد. بهلول گفت: من اين غذا را نمي‌خورم (تصرف غير مجاز در بيت المال است) ببر پيش سگهاي پشت حمام بينداز. فرستاده هارون ناراحت شد و گفت: اي احمق! اين طعام مخصوص خليفه

ای ذوالقرنین

روزی از کودکان و سنگ جفای ایشان می گریخت به خانه ای پناه برد که درش باز بود. صاحب خانه ایستاده بود و او دو زلف آویخته (ضفیره) بود. فریاد بر کشید که چرا وارد خانه من شدی؟ بهلول گفت: ای ذوالقرنین ، یاجوج و ماجوج در زمین به فساد

حاکم خوک و خرس

روزی وزیر خلیفه به بهلول گفت: دل خوش دار که خلیفه تو را تربیت کرد و بر سر خوک و خرس حاکم گردانید. بهلول گفت: این زمان حاضر خود باش و قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی. خلیفه و اهل مجلس بخندیدند و وزیر شرمنده شد. علی

دیوانه کشی

بهلول دوستی داشت بنام علیان که او نیز از فرزانگان دیوانه وش بود و در اواخر سده دوم هجری درگذشت. روزی هارون از کنار گورستان می گذشت. آن دو را دید که با هم نشسته اند و سخن می گویند. خواست با ایشان شوخی کند. دستور داد هر دو را

شمار دیوانگان

روزی عده ای دور بهلول را گرفتند و با تمسخر به او گفتند: بهلول! دیوانگان بصره را بشمار. گفت: از حد شمار بیرون است؛ اگر بخواهید عاقلان را بشمارم که تعداد آن ها اندکی بیش نیست. راغب اصفهانی، محاضرات، 14/1.

دزد آرد و طلب کرایه

روزی جحی آرد خرید و به باربر داد تا به خانه ببرد اما باربر آرد را برداشت و فرار کرد. چند روز بعد زمانی که جحی او را دید خود را پنهان کرد. گفتند: چرا چنین می کنی؟ گفت: برای این که می ترسم کرایه خود را از من بخواهد.

وصله و عسل

جحی در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد. خواست به کاری برود. به جحی گفت: در این کاسه زهر است. مواظب باش که از آن نخوری و هلاک شوی. گفت: مرا با آن کاری نیست. چون استاد رفت. جحی وصله لباس به صراف

به خانه ما می برند

جنازه ای را به راهی می بردند. جحی همراه با پدر خود ایستاده بود. از پدر پرسید: بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: او را به کجا می برند؟

ان شاء الله

یک بار جحی‌ برای خریدن الاغی به بازار می رفت. مردی او را در راه دید و گفت: به کجا می روی؟ گفت: به بازار می روم تا دراز گوشی بخرم. گفت: بگو ان شاء اللّه.

ارزن پهن کرده ام

گویند کسی از ملا نصر الدین طنابی به عاریت خواست. ملا گفت: بر روی آن ارزن گسترده ام. مرد پرسید: چگونه ممکن است که بر روی طناب ارزن پهن کنند؟ گفت: چون مقصود بهانه است. این نیز بس است. دهخدا، امثال و حکم، ج1، ص 95.

عروسی همسایه

مردی پیش ملانصرالدین رفت و گفت: از قرار معلوم همسایه شما می خواهد بساط عروسی راه بیندازد. ملا جواب داد: به من چه! مرد گفت: شنیده ام که می خواهد یک سینی شیرینی هم برای شما بیاورد. ملا گفت: در این صورت به تو چه؟ ملانصرالدین، ص 215.