یک بار جحی برای خریدن الاغی به بازار می رفت.
مردی او را در راه دید و گفت: به کجا می روی؟
گفت: به بازار می روم تا دراز گوشی بخرم.
گفت: بگو ان شاء اللّه.
گفت: جای ان شاء اللّه نیست زیرا که درازگوش در بازار است و پول هم در جیب من.
پس چون به بازار وارد شد دزدی به او زد و پولش را دزدید.
زمانی که از بازار برمی گشت دوباره به همان مرد رسید و مرد از او پرسید: از کجا میآیی؟
گفت: از بازار ان شاء اللّه. خر نخریدم ان شاء اللّه و تهیدست و زیان دیده به خانه می روم ان شاء اللّه.
عبید زاکانی، ص241.