دو احمق از راهی می گذشتند.
اولی گفت: دلم می خواهد خدا هزار گوسفند به من می داد و من زندگی ام را رو به راه می کردم.
دومی گفت: من هم دلم می خواهد خدا صد گرگ درنده به من می داد تا همه آن ها به جان گوسفندان تو می افتادند و همه را می خوردند.
اولی ناسزایی به دومی گفت و افتادند به جان هم.
ملا که از آن طرف ها می گذشت دید که آن دو دعوا می کنند. علت دعوایشان را پرسید. دو احمق دست ازدعوا کشیدند و ماجرا را برای ملانصر الدین تعریف کردند.
ملا کوزه عسلی را که همراه داشت به زمین زد و گفت: خون من مثل این عسل به زمین بریزد اگر دروغ بگویم! شما احمق ترین آدم های روی زمین هستید.
علی صفی، لطایف الطوایف، ص 411.