از هوو بدتر!
بنابر گزارش خطیب بغدادی(463ق) دختر خواهر یکی از مورخان مشهور، از دایی خود تجلیل می کرد که دایی من از بهترین مردان به حساب می آید؛ زیرا نه ازدواج مجدد می کند و نه کنیزی می خرد. وقتی زن آن تاریخ نگار، گفته آن دختر را می شنود، به
بنابر گزارش خطیب بغدادی(463ق) دختر خواهر یکی از مورخان مشهور، از دایی خود تجلیل می کرد که دایی من از بهترین مردان به حساب می آید؛ زیرا نه ازدواج مجدد می کند و نه کنیزی می خرد. وقتی زن آن تاریخ نگار، گفته آن دختر را می شنود، به
به اشعب گفتند: طمع تو تا چه حدی است؟ گفت: چون بانگ صلوة جنازه ای به گوشم آید، گمان برم که آن میت وصیت کرده است که از مال من ثلثی (یک سوم) به اشعب دهید. پس به این گمان به در آن تعزیت سرا روم و در آن سرا
در خبر است: همه دروغی بنویسند (گناه آن نوشته می شود) مگر سه دروغ: دروغ مرد در حرب که خدعه و فریب در جنگ بزند دروغ مردم به دو شخص تا میان آن ها را اصلاح کنند
گویند: ابتدای اختراع تلگراف و جاری شدنش در یکی از شهرها، جوانی از شهر خویش به شهر دیگری مسافرت کرد. حین ورود، خواست سلامتی خود را به پدرش اطلاع دهد. به تلگراف خانه رفت و از تلگرافچی پرسید
گویند: مابین دو لشکر، جنگی سخت واقع شد. یک طرف مغلوب و اسیر دیگری شد. لشکر غالب، اسرا را به قلعه خود آورد و فرمانده، دستور داد که همه آن ها یکی یکی خود را از بالا به پایین پرتاب نمایند.
شخصی پسر کوچکی داشت و او را سرزنش می کرد که چرا مادرت را اطاعت نمی کنی؟ پسر گفت: زن من نیست که اطاعتش کنم.
دو نفر از مامورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند. زارع بیچاره گفت: آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟ گفتند: از کدخدای ده دستخط داریم. گفت: باکی نیست. سپس سگش را رها کرده و
روزی هارون الرشید عباسی و وزیر او، جعفر برمکی در بیرون بغداد به راهی سواره می رفتند. در این بین قافله ای از دور نمایان شد. هارون سوال کرد: که این قافله چیست و از کجاست؟ بعد از تجسس گفتند: تحف و هدایایی است که
دزدی جامه کسی را دزدید و به بازار برد و به دست دلال داد تا بفروشد. جامه را از دلال دزدیدند و دزد دست تهی نزد یاران آمد. گفتند: جامه را به چند فروختی؟ گفت: به آن چه خریده بودم. علی صفی، لطائف الطوایف، ص 365.
گویند ملا چند بار از همسایه دیگی به عاریت خواست و هر بار دیگچه ای درون آن گذاشته بود باز پس داد. همسایه می پرسید: دیگچه از کجاست؟ می گفت: دیگ آبستن بود و در خانه ما بزایید. نوبتی دیگر دیگی بزرگ به امانت گرفت و پس از چند روز
«نعيمان انصاري» بسيار شوخ طبع بود. هرگاه قافلهاي به مدينه ميآمد و كالائي را وارد شهر ميكرد نعيمان از آن كالا خريداري مينمود و به خدمت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ ميآورد و ميگفت: اين را به شما هديه ميكنم. اما وقتي صاحب كالا ميآمد تا
فرستاده از پیش خلیفه نزد عمرو لیث صفاری آمد. عمرو به ازهر گفت: امروز حرف مزن تا از این فرستاده پذیرایی کنم. ساعتی ساکت بود. فرستاده عطسه ای کرد.