يكى از اقدامات معاويه در راستاى تثبيت و تحكيم پايه هاى زمام دارى موروثى سلسله اموى و نيز استمرار اهداف دين ستيزانه خويش، طرح «وليعهدى يزيد» بود كه از همان سال هاى آغازين حاكميتش به آن مى انديشيد. علاوه بر شخصيت معاويه و منش حكومتى اش مى توان وصيت ابوسفيان را در اوايل خلافت عثمان به خاندان بنى اميّه مبنى بر چرخاندن گوى خلافت در بين خود و موروثى كردنش، حتى با سپردن آن به دست كودكان بنى اميّه2، از جمله عوامل اين مسئله به شمار آورد.
البته خود معاويه به خوبى مى دانست كه عملى شدن اين كار، مشكلات و موانع فراوانى دارد. راز دشوارى هاى اين كار را بايد از يك سو، شخصيت منفى و تبه كار يزيد دانست، چرا كه يزيد جوانى لاابالى، فاسق، هرزه، بى بندوبار، آلوده و در يك كلام، بى دين بود و افكار عمومى، به ويژه صحابه و مسلمانان برجسته اى كه هنوز در قيد حيات بودند و روش و منش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را به ياد داشتند، به سادگى پذيراى چنين شخصى به عنوان خليفه مسلمانان نبودند. از سوى ديگر، بنا بر يكى از بندهاى صلح نامه، خلافت بعد از معاويه از آنِ حسن بن على(عليه السلام) و اگر براى ايشان اتفاقى افتاد، از آنِ حسين بن على(عليه السلام) بود و معاويه حق نداشت كسى را به عنوان جانشين بعد از خود، انتخاب كند،3 از اين رو تا امام مجتبى(عليه السلام) در قيد حيات بود، معاويه با مانع بزرگى در جهت انتخاب جانشين رو به رو بود. گذشته از اين ها اصلا تا آن زمان، هيچ يك از خلفاى پيشين، فرزند خود را به عنوان جانشين انتخاب نكرده بود و اصولا خلافت، يك منصب موروثى نبود تا بعد از مرگ پدر، پسر بر جاى وى تكيه زند.
معاويه كه به اين موانع و مشكلات واقف بود و مى دانست طرح چنين مسئله و پيشنهادى در بدو امر و بدون انجام مقدماتى، عدم پذيرش جامعه اسلامى و در نتيجه، تنش ها، چالش ها و پيامدهاى منفى و زيان بارى را براى حكومتش در پى خواهد داشت، در ابتدا از طرح آن به طور آشكار و گسترده، خوددارى كرد و ضمن صبر و انتظار تا زمانى كه شرايط لازم فراهم آيد، تدابيرى انديشيد و هر گونه ترفند و حيله اى كه ممكن و لازم بود به كار بست. انجام سفرها، نوشتن نامه ها، تطميع يا تهديد و ارعاب برخى افراد براى همراه كردن آن ها با خود، از جمله اقدامات اوست. به هر تقدير، شرايط لازم براى انجام چنين كارى در سال هاى آخر عمرمعاويه فراهم شد و او توانست جامعه اسلامى را آماده پذيراى اين امر كند.
نكته اى كه در اين نوشتار شايان يادآورى است، اين است كه منابع تاريخى متقدم، در ارائه ترتيب زمانى حوادث و تصويرى منسجم و منظم از فعاليت هاى معاويه در اين باره، چندان توفيقى نداشته و علاوه بر آشفتگى اخبار آن ها، در برخى موارد نيز گزارش هاى متناقضى آورده اند. از اين رو براى بازسازى و كشف ترتيب حوادث و سير زمانى اين جريان، و در يك كلام، دست يابى به حقيقت ماجرا در حد امكان بايد از قراين و شواهد ديگر تاريخى بهره جست.
آغاز جريان
در اين كه آغاز طرح مسئله جانشينى يزيد و بيعت ستاندن براى وى از چه زمانى و توسط چه كسى بوده، مآخذ تاريخى كهن آن را در نيمه دوم دهه چهل هجرى و طراح آن را مغيره،4 يكى از چهار دُهات عرب5 مى دانند; يعنى زمانى كه معاويه ديد اوضاع كوفه آرام شده و امور اين شهر بر وفق مراد وى سامان يافته است، ترجيح داد اداره شهر كوفه را كه بيش از ديگر مناطق و شهرها مركز تجمع و ازدحام پيروان على(عليه السلام) بود به فردى از خاندان بنى اميه بسپارد. بنابراين، درصدد بر آمد كه مُغِيرة بن شعبه را از استاندارى كوفه عزل و به جاى وى، سعيد بن عاص را بگمارد. مغيره كه فردى جاه طلب بود و حاضر بود رياست چند روزه دنيا را، حتى به قيمت گمراهى و بدبختى امت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بخرد، ديد اگر از اين باره اقدامى نكند، حكومت چند روزه بر كوفه را از كف خواهد داد، در اين رو به شام رفت و با يزيد به ملاقات و گفت و گو پرداخت. مغيره به يزيد گفت:
اصحاب برجسته پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بزرگان و سالخوردگان قريش از دنيا رفته و تنها فرزندانشان به جاى مانده اند و تو در اين ميان، برترين، ژرف انديش ترين و آگاه ترين شان به سنت و سياست رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستى، نمى دانم چرا اميرالمؤمنين براى تو بيعت نمى گيرد؟ يزيد پرسيد: به نظر تو اين كار به پايان مى رسد؟ مغيره گفت: آرى.
يزيد آن چه را كه مغيره گفته بود، به پدرش معاويه گزارش كرد. معاويه، مغيره را فراخواند و در اين باره از وى، پرسوجو كرد. مغيره گفت: اى امير مؤمنان! خود مى دانى كه پس از عثمان اختلاف و فتنه اى نصيب اين امت شد! مرگ تو نزديك است، من از آن ترسانم كه همان مصيبت هايى كه مردم پس از مرگ عثمان در آن افتادند، بعد از تو نيز به آن گرفتار آيند! پس از خود، كسى را به عنوان رهبر و راهنما براى مردم انتخاب كن كه ملجأ و پناه آنان باشد. يزيد جانشين توست. بيعت براى او بستان كه اگر براى تو پيش آمدى رخ دهد، او پناه مردم و جانشين تو باشد و خونى ريخته نشود و آشوبى به راه نيفتد. معاويه گفت: چه كسى مرا در اين كار يارى مى دهد؟ مغيره گفت: كوفه را من برايت رام مى كنم و بصره را زياد بن ابيه; پس از اين دو شهر، كسى نيست كه با تو از درِ ناسازگارى درآيد.6 معاويه گفت: بر سر كارت بازگرد و در اين باره با كسانى كه به آنان اعتماد دارى، گفتوگو كن تا تو پيامد را بنگرى و ما فرجام كار را بسنجيم. مغيره به نزد يارانش بازگشت و به آنان گفت: پاى معاويه را به زيان امت محمد در چنان ركاب لغزانى نهادم كه هرگز از آن به در نيايد و در ميان آنان چنان شكافى افكندم كه هرگز استوار نگردد.7
مغيره، روانه كوفه شد و مسئله وليعهدى يزيد را با افرادى كه مورد اعتماد و پيرو بنى اميّه بودند، در ميان گذاشت. آنان پذيرفتند كه با او بيعت كنند. مغيره از ميان ايشان، ده (يا چهل) تن را روانه دربار معاويه كرد و سى هزار درهم به هريك از آنان داد و پسرش موسى (يا عروه) را سرپرست آنان قرار داد. چون اين هيئت نزد معاويه رفتند، مسئله بيعت را در نظر معاويه آراسته و او را به استوار ساختن آن سفارش كردند. معاويه به آنان گفت: در آشكار كردن اين راز، عجله نكنيد و بر رأى خود باشيد، سپس به پسر مغيره گفت: پدرت دين آنان را به چه قيمتى خريده است؟ گفت: به سى هزار [درهم] (يا چهارصد دينار). معاويه گفت: دين شان براى ايشان بسى خوار گشته است (كه اين قدر آن را ارزان فروخته اند!)8 سپس به آنان گفت: درباره پيشنهاد شما تأمل مى كنم و خدا هر آن چه را اراده كرده باشد، به آن حكم خواهد كرد و شكيبايى و پايدارى بهتر از شتاب زدگى است.9
رايزنى معاويه با زياد
بعد از اين، معاويه با انگيزه و جرأت بيشترى موضوع وليعهدى يزيد را پى گيرى كرد، از جمله اين كه كسى را نزد زياد بن سميّه فرستاد و نظر وى را در اين باره جويا شد. زياد با شخصى به نام زياد بن عُبَيد بن كعب نُمَيرى كه طرف مشورت و قابل اعتماد وى بود، رايزنى كرد. عبيد گفت: نظر من آن است كه من نزد يزيد بروم و به وى بگويم كه معاويه براى زياد نامه اى نگاشته و او را به رايزنى فرا خوانده، چون مى خواهد براى جانشينى تو از مردم بيعت بستاند، اما زياد مى ترسد كه مردم به سبب بسيارى از خرده گيرهايى كه بر تو دارند، با تو ناسازگارى كنند، از اين رو او بهتر مى بيند كه تو دست از آن كارها بردارى تا حجت به سود تو در نزد مردم استوار شود و آن چه او مى خواهد به فرجام رسد. با اين كار اى زياد، هم از خيرخواهى براى معاويه دريغ نكرده اى و هم از ترس بر فرجام امر امت، آسوده شده اى. زياد پيشنهاد عبيد را پسنديد و عبيد نزد يزيد رفت و آن چه را كه قرار شده بود بگويد، با وى در ميان گذاشت. يزيد بسيارى از كارهاى زشت خود را كنار گذاشت. آن گاه زياد، عبيد را همراه نامه اى پيش معاويه فرستاد. زياد در آن نامه به معاويه نوشت كه در اين امر درنگ و شكيبايى ورزد و از شتاب زدگى دورى گزيند. معاويه سخن زياد را پذيرفت.10
اما يعقوبى در اين باره مى نويسد:
چون زياد نامه معاويه را خواند، مردى از اصحاب خود را كه به برترى و فهم او اطمينان داشت، خواست و گفت: من تو را مى خواهم بر چيزى امين قرار دهم كه نامه هاى سربسته را هم بر آن امين قرار نداده ام. نزد معاويه برو و به او بگو كه مردم چه مى گويند هر گاه آنان را به بيعت با يزيد دعوت كنيم با اين كه او با سگ ها و ميمون ها بازى مى كند و جامه هاى رنگين مى پوشد و پيوسته شراب مى نوشد و شب را با ساز و آواز مى گذراند و هنوز حسين بن على(عليه السلام) عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر در ميان مردم هستند،11 آيا مى شود او را دستور دهى تا يك يا دو سال به اخلاق آنان درآيد، شايد بتوانيم امر را بر مردم مشتبه سازيم؟ چون فرستاده، نزد معاويه آمد و پيام زياد را به او رسانيد، گفت: واى بر پسر عبيد، به من خبر رسيده كه در گوش او خوانده اند كه امير بعد از من زياد است، به خدا سوگند، او را به مادرش سميه و پدرش عبيد باز مى گردانم.12
معاويه در ادامه اين كارها يك سلسله اقدامات و فعاليت هايى را تا سال هاى پايانى عمرش انجام داد و در پى آن، موفق شد خلافت يزيد را بر جامعه اسلامى تحميل كند. اين اقدامات و كوشش ها را مى توان در قالب ذيل ارائه داد:
1. سفر به مدينه
معاويه براى گرفتن بيعت براى يزيد و جلب خشنودى مردم مدينه، به ويژه بزرگان و شخصيت هاى ممتاز اين شهر، دو بار به مدينه سفر كرد. اين سفرها زمانى بود كه معاويه براى حج يا عمره، شام را به مقصد حجاز ترك مى كرد. بنابراين، براى آن كه روشن شود معاويه چه سال هايى براى بيعت ستاندن از مردم مدينه به اين شهر رفته است، بايد ديد در چه سال هايى معاويه به حج يا عمره رفته است. با مراجعه به منابع اوليه تاريخى، چنين به دست مى آيد كه معاويه در مدت زمام دارى بيست ساله خويش، دو بار حج به جا آورد. يكى سال 44 و دومى سال 50 ق.13وى در سال 56 ق نيز به سفر عمره رفت14 و در مدينه چند روزى توقف كرد.
سفر نخست معاويه
اولين سفر معاويه به مدينه جهت بيعت گيرى از مردم و سران و بزرگان مدينه در سال 50 ق بود. ابن قتيبه دينورى گزارش نسبتاً مفصلى از ملاقات و گفت و گوى معاويه با سران و شخصيت هاى برجستة مدينه آورده است كه آن را مرور مى كنيم:
چون معاويه در مدينه در محل اقامتش مستقر شد، در پى شخصيت هاى با نفوذ اين شهر، يعنى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير فرستاد. هنگامى كه آنان نزد معاويه آمدند، وى به دربانان خود دستور داد تا زمانى كه آنان نزد وى هستند، كسى را به داخل راه ندهند. چون آنان نشستند، معاويه آغاز سخن كرد.
سخنان معاويه
معاويه بعد از حمد و ستايش خدا و گواهى به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطاب به آنان گفت:
من به سن پيرى رسيده ام و استخوان هايم سست شده و اجلم نزديك است، بيم آن دارم كه هر لحظه به سوى حق خوانده شوم. تصميم گرفته ام براى پس از خود، يزيد را به عنوان خليفه معرفى كنم. از شما مى خواهم كه به اين كار خشنود باشيد. شما عبداللّه هاى قريش و بهترين آنان هستيد، چيزى كه مانع شد تا حسن و حسين را فراخوانم، آن است كه آنان فرزندان على هستند، با آن كه در باره آن دو نظر مساعد دارم و آنان را شديداً دوست دارم. از شما مى خواهم كه پاسخ نيكو دهيد. خدا شما را رحمت كند.
پاسخ بزرگان مدينه
عبدالله بن عباس در پاسخ به درخواست معاويه، بعد از حمد و ستايش خدا و شهادت به رسالت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و درود فرستادن بر آن حضرت و خاندانش گفت:
سخنانى بر زبان راندى كه در برابر آن سكوت كرديم. گفتى و شنيديم كه خداوند محمد(صلى الله عليه وآله) را براى رسالتش برگزيد و ايشان را مورد خطاب قرار داد. او را به سبب آن كه به رسالت برگزيد و به او وحى كرد و برترى بر خلقش داشت، اختيار كرد. شريف ترين مردم كسى است كه به واسطه او، شريف شد و سزاوارترين آنان به امر (خلافت و حكومت) نزديك ترين آنان به او مى باشد. بر مردم است كه در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تسليم باشند، زيرا خداوند آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى آنان برگزيده است… .
سپس عبداللّه بن جعفر در جواب سخنان معاويه چنين گفت:
… اگر در اين خلافت، حكم قرآن لحاظ شده است، در كتاب خدا برخى از خويشاوندان از بعضى ديگر، سزاوارترند.15 اگر سنت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) معيار است، خاندان ايشان به اين امر شايسته ترند. و اگر در اين امر، سنت ابوبكر و عمر ملاك عمل است، پس چه كسى برتر و كامل تر و سزاوارتر از خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين كار است؟ به خدا سوگند، اگر خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) زمام خلافت را به دست بگيرند، خلافت در جايگاه خود قرار گرفته، اطاعت خداوند و نافرمانى شيطان شده است و دو شمشير بين امت به كار نخواهد افتاد. معاويه! از خدا بترس، تو سرپرست و پيشوا هستى و ما رعيت و شهروند، در كار رعيت خود بنگر، فردا در برابر آنان بايد پاسخ گو باشى. اما درباره دو پسر عمويم گفتى و آنان را به اين جا نخواندى، به خدا سوگند، به حق رفتار نكردى در حالى كه خلافت براى تو بدون آنان راست نمى گردد. تو مى دانى كه آن دو سرچشمه دانش و بزرگوارى هستند… .
عبداللّه بن زبير درباره پيشنهاد معاويه گفت :
… اين خلافت تنها از آنِ قريش است كه با فضايل و مناقب درخشانى كه دارند، آن را به دست گرفته اند، چرا كه آنان داراى رفتارى نيك و پدرانى بزرگوار و فرزندانى بخشنده هستند. معاويه! تقواى الهى را پيشه خود كن و (در اين باره) انصاف را رعايت كن. اين عبدالله بن عباس پسر عموى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است، و اين نيز عبداللّه بن جعفر طيار پسر عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است. من عبداللّه بن زبير پسر عمه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هستم. على، حسن و حسين را به يادگار گذاشته و تو مى دانى كه آن دو چه كسانى هستند و شخصيت شان چگونه است. معاويه! از خدا بترس، تو داور ميان ما و خود هستى. سپس سكوت كرد.
اما عبداللّه بن عمر در پاسخ معاويه چنين سخن راند:
… اين خلافت همانند سلطنت هرقل، قيصر و كسرى نيست كه پسران از پدران ارث ببرند، اگر اين چنين بود، من بايد بعد از پدرم به اين كار اقدام مى كردم. به خدا قسم پدرم مرا به اين جهت عضو شوراى شش نفره نكرد كه خلافت، شرط براى عضويت نيست. خلافت تنها متعلق به قريش است و آن كسى كه شايستگى آن را داشته باشد و مسلمانان او را براى خود بپسندند، البته آن كس كه پرهيزكارتر و بيش از همه مورد رضايت باشد. به جانم سوگند يزيد يكى از جوانان قريش است، ولى بدان كه وى تو را از خدا بى نياز نمى كند.16
اگر با كسى كه با ميمون ها و سگ ها بازى مى كند و شراب مى نوشد و كارهاى فسق و فجور را آشكارا انجام مى دهد، بيعت كنيم، چه عذرى در پيشگاه خداوند داريم.
سخنان مجدد معاويه
معاويه مجددا به آن ها چنين گفت:
من گفتم شما نيز گفتيد، پدران رفتند و فرزندان باقى ماندند، پسرم را بيش از پسران شان دوست دارم. اگر با پسرم هم صحبت شويد، خواهيد ديد كه او اهل سخنورى است. اين امر (خلافت) از آنِ فرزندان عبدمناف است، زيرا آنان خويشاوند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستند. وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درگذشت، مردم ابوبكر و عمر را بدون آن كه از خاندان پادشاهى و خلافت باشند، به خلافت رساندند، بااين همه، آن دو به سيره نيكو عمل كردند. سپس حكومت، به فررندان عبد مناف برگشت و تا روز قيامت در دست آنان ماندگار خواهد بود. خدا شما را اى پسر زبير و اى پسر عمر از آن محروم كرده است. اما اين دو پسر عمويم (عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن جعفر) اگر خدا بخواهد، از امر خلافت محروم نخواهند بود.
معاويه پس از اين سخنان، دستور داد كاروانش را بربندند و ديگر از مسئله بيعت براى يزيد تا سال 51 ق سخنى نگفت وهم چنين هدايا و بخشش هاى خود را از اين چهار تن قطع نكرد.17
2. دست يابى به حمايت نمايشى مردم از وليعهدى يزيد18
از ديگر اقدامات معاويه در اجراى طرح جانشينى يزيد، فراخوانى نمايندگان ساير مناطق اسلامى به شام بود تا طبق برنامه از قبل طراحى شده، موافقت خود را از نزديك با وليعهدى يزيد اعلام كنند. درپاسخ به اين دعوت، گروه هايى از تمام شهرها، از جمله كوفه، بصره، مكه، مدينه، مصر و جزيره نزد معاويه رفتند. در ميان افراد دعوت شده به دمشق، احنف بن قيس19 نيز بود. معاويه درباره بيعت با يزيد با آنان به مشورت پرداخت. مردى از اهالى مدينه به نام محمد بن عمرو برخاست و گفت: اى معاويه، يزيد شايستگى آن چه را كه تو خواسته اى برايش ترسيم كنى، دارد. به جانم سوگند! او از جهت ثروت، فردى متمكن و نيز بهترين نسب را دارد، اما خداوند از هر زمام دارى درباره رعيتش بازخواست مى كند، پس اى معاويه! از خدا بترس و بنگر امر امت محمد(صلى الله عليه وآله) را به چه كسى مى سپارى! معاويه، نفس عميقى كشيد و سپس گفت: اى پسر عمرو! تو مرد خيرخواهى هستى، نظرت را بيان كردى و غير از اين از تو انتظار نمى رفت، اما از فرزندان صحابه تنها پسرم و پسران شان باقى مانده اند و از نظر من پسرم از پسران آنان محبوتر است. مردم ساكت شدند و برگشتند.20 فرداى آن روز، معاويه به ضحاك بن قيس فهرى21 گفت: وقتى من بالاى منبر رفتم و موعظه را آغاز كردم و قدرى سخن گفتم، تو برخيز و از من اجازه سخن گفتن بخواه! وقتى اجازه دادم، خداوند را سپاس گو و شروع كن از يزيد تعريف و تمجيد كردن و از من بخواه كه يزيد را بعد از خودم به عنوان خليفه معرفى كنم.22 سپس معاويه عبدالرحمان بن عثمان ثقفى، عبداللّه بن مسعدة فزارى، ثور بن مَعن سلمى و عبداللّه بن عصام اشعرى را فراخواند و به آنان امر كرد كه بعد از سخنان ضحاك برخيزند و سخنان وى را تأييد كنند.23
ابن قتبيه تمامى اظهارات بازيگران اين نمايش نامه را كه نويسنده آن خود معاويه بود، آورده است. بديهى است هدف معاويه از تشكيل چنين اجتماعى، گرفتن موافقت علنى از حاضران و مرعوب ساختن و در نهايت، تسليم كردن برخى افراد بود كه احتمالا در ابتدا چندان از جانشينى يزيد خشنود نبودند. بنابراين، معاويه با ترتيب دادن اين نمايش حساب شده و سخنرانى چند نفر (كه از پيش توسط معاويه براى اين كار اجير شده بودند) در ستايش از خودش و بيان مناقب و كمالات يزيد، توانست فضاى جلسه را به نفع خويش هدايت كند. سپس از آنان پرسيد كه آيا همگى شان با جانشينى يزيد موافق هستند؟ و آنان پاسخ مثبت دادند. با اين همه، افرادى، همچون احنف بن قيس نظر مساعدى نسبت به خلافت يزيد نداشتند. از اين رو معاويه سراغ احنف بن قيس را (كه در ميان جمعيت بود) گرفت و از او خواست كه در اين باره سخن بگويد. احنف در بخشى از سخنانش خطاب به معاويه گفت:
اى اميرالمؤمنين! متوجه باش كه امر خلافت را بعد از خودت به چه كسى واگذار مى كنى آن گاه پيشنهادى را كه به تو مى كنند، رد كن. مبادا افرادِ مورد مشورتت، تو را بفريبند و در كارت دقت نظر نشان ندهند، در حالى كه تو در امر جماعت، بيناتر و به پايدارى در اطاعت، داناتر هستى. از اين گذشته، تا زمانى كه حسن(عليه السلام) زنده است، مردم حجاز و عراق به چنين كارى رضايت نمى دهند و با يزيد بيعت نمى كنند.
سخنان احنف كه شك و دو دلى را در ميان جمعيت حاضر برانگيخته بود، ضحاك را خشمگين كرد و او را واداشت تا در رد سخنان احنف بكوشد. وى در نكوهش مردم عراق گفت : اين مردم، منافق هستند و رهبرشان را شيطان قرار داده اند. براى حسن و خاندانش از سلطنتى كه خداوند به معاويه در زمين داده است، بهره و حقى نيست.
احنف در رد سخنان ضحاك، براى بار دوم به سخنرانى پرداخت و گفت: اى معاويه تو خود مى دانى كه عراق را به نيروى سپاه نگشودى و بر آن دست نيافتى، بلكه با حسن بن على پيمان بستى و طبق يكى از شرايط آن، خلافت بعد از تو بايد به حسن برسد، اگر به اين پيمان وفا كنى مردى وفادارى و اگر بخواهى آن را بشكنى، بايد بدانى كه در پشت سر حسن سپاهيان ارزنده و نيرومند و شمشيرهايى تيز قرار دارند كه اگر بخواهى يك وجب از روى فريب و خيانت پيش بيايى، به اندازه دو دست باز، نيرو و پشتيبان از عقب او، خواهى يافت. تو خود مى دانى كه مردم عراق از زمانى كه تو را دشمن مى دانند، تو را دوست ندارند و از وقتى كه على(عليه السلام) و حسن(عليه السلام) را دوست دارند، با آنان دشمنى نمى كنند. اكنون همان شمشيرهايى كه عراقى ها در صفين به رويت كشيدند، به دوش دارند و همان دل هاى سرشار از كينه نسبت به تو، در نهاد آنان قرار دارد. به خدا سوگند! مردم عراق حسن را از على بيشتر دوست دارند.
اين بار عبدالرحمان بن عثمان به دفاع از معاويه برخاست و ضمن باطل دانستن گفته هاى احنف، معاويه را بر انجام اين كار تشويق و تحريك كرد. معاويه كه فضا را براى اعمال تهديد و زور، مناسب ديد سخنان تهديدآميز و هراسناكى را گفت، سپس چون در مجموع، از نتيجه كار خشنود بود، ضحاك را به پاس اين خوش خدمتى، والى كوفه، و عبدالرحمان بن عثمان را استاندار جزيره كرد. در ادامه، شخصى به نام يزيد بن مُقَنَّع24 هم برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان! ما تحمل زبان آورى و سخن گويى قبيلة مُضَر را نداريم. تو اميرمؤمنان هستى، وقتى مُردى، يزيد بعد از تو اميرمؤمنان است، هر كس هم امتناع كند، (در حالى كه شمشيرش را از نيام كشيده به آن اشاره مى كرد، گفت:) سر و كارش با اين (شمشير) است! معاويه به او گفت: تو زبان آورترين و بهترين اين مردم هستى!
احنف بن قيس چون ديد كه معاويه دست بردار نيست و به هر قيمتى شده مى خواهد مسئله جانشينى يزيد را به مسلمانان بقبولاند، براى سومين بار چنين گفت : اگر راست بگوييم، از تو مى ترسيم و اگر دروغ گوييم از خدا،25 و تو اى اميرمؤمنان! از ما به شب و روز يزيد آگاه ترى و آشكار و پنهانِ وى را بهتر مى دانى، اگر مى دانى كه او براى تو بهتر است، پس او را به عنوان جانشين خود برگزين، و اگر مى دانى كه او شرّ است، او را بر دنيا حاكم نكن، در حالى كه خود به سراى آخرت روان هستى، چرا كه تنها از آن چه خوشايند است، در آخرت بهره اى دارى. بدان تو نزد خدا حجت و دليلى ندارى كه يزيد را بر حسن و حسين برترى دهى، در حالى كه مى دانى كه آن دو چه كسى هستند و چگونه شخصيتى دارند. ما تنها مى توانيم بگوييم:
شنيديم و فرمان برديم. پروردگارا، آمرزش تو را خواهانيم و بازگشت [ما] به سوى توست.26
سپس مردم بيعت كردند و به خانه هاى شان بازگشتند.27
3. تطميع، تهديد و سركوب مخالفان
يكى از موانع معاويه در راه جانشينى يزيد، وجود رقيبانى سرشناس و با نفوذ بود كه حاضر نبودند تن به خلافت يزيد دهند، چرا كه وى را به هيچ رو شايسته چنين منصبى نمى ديدند و خود را در اين امر، مقدم مى دانستند. اشخاص سرشناسى، همانند حسن بن على(عليه السلام)، حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عباس، سعد بن ابىوقاص، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمر، مروان بن حكم، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، زياد بن سميه و سعيد بن عثمان از جمله كسانى بودند كه با زمام دارى يزيد مخالف بودند. از اين رو، معاويه با تهديد و در نهايت، كشتن افرادى همچون امام حسن(عليه السلام)، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمان بن خالد، هدف خويش را پيش برد. ابن عبدالبر در باره چگونگى ترور عبدالرحمان مى نويسد:
معاويه در يكى از سخنرانى هايش براى مردم شام، از آنان خواست كه برايش جانشين انتخاب كنند و آنان عبدالرحمان بن خالد بن وليد را پيشنهاد كردند.اين نظر بر معاويه گران آمد، اما به روى خود نياورد. پس از چندى عبدالرحمان مريض شد و معاويه طبيب يهودىِ دربار خود را مأمور كرد تا به او شربتى بنوشاند كه ديگر زنده نباشد. آن طبيب شربتى به او خوراند و او بر اثرخوردن آن سم، مرد.
ابوالفرج اصفهانى نيز در اين باره مى نگارد:
معاويه خواست از مردم براى پسرش يزيد بيعت بگيرد، پس هيچ چيز براى او گران تر از مسئله حسن بن على(عليه السلام) و سعد بن ابى قاص نبود، از اين رو با نيرنگ سمى به آنان خوراند و آن دو در اثر آن درگذشتند.28
مغيرة بن مقسم در اين باره مى گويد:
حسن بن على(عليه السلام) و سعد بن ابىوقاص در مدت يك هفته از دنيا رفتند و مردم مى گفتند : معاويه اين دو را با هم، سم خورانده است.29
معاويه هم چنين با تهديد زياد بن سميّه به ملحق كردن وى به پدر و مادرش،30عزل مروان از استاندارى مدينه، تطميع سعيد بن عثمان با سپردن حكومت خراسان به وى31 و بخشش صد هزار درهم به عبداللّه بن عمر و تطميع يا تهديد باقى افراد ياد شده به كشتن شدن در صورت عدم همراهى، مسئله جانشينى يزيد را ترويج و تثبيت كرد.
البته چنين امرى به سرعت انجام نشد و يك دهه طول كشيد تا معاويه توانست وليعهدى يزيد را به جامعه اسلامى بقبولاند. با اين همه، وى نتوانست از مخالفانى هم چون حسين بن على(عليه السلام) بيعت بستاند، از اين رو پس از مرگ معاويه، ايشان عَلَم مخالفت را برافراشت و قيام خويش را بر ضد حكومت اموى آغاز كرد.
شهادت امام حسن(عليه السلام) و تحرك مجدد معاويه
بدون ترديد وجود امام مجتبى(عليه السلام) و متن صلح نامه بين ايشان و معاويه، طرح جانشينى يزيد را با مشكل جدى روبه رو ساخته و معاويه به روشنى دريافته بود تا زمانى كه امام(عليه السلام) زنده است، اجراى طرح ياد شده، به هزينه هاى فراوان و چه بسا غير قابل تحمل، نياز دارد. از اين رو، بعد از گفتوگوهاى ياد شده با سران و شخصيت هاى مدينه در نخستين سفرش به اين شهر، تا هنگام شهادت حضرت، طرح جانشينى يزيد را مسكوت گذاشت. اما با مسموم كردن امام حسن(عليه السلام) و در نهايت، شهادت ايشان در سال 51 ق، گشايشى در كار معاويه و يزيد پديد آمد، از اين رو بعد از مدت كوتاهى، از مردم شام براى يزيد بيعت گرفت و در اين باره، نامه هايى به گوشه و كنار شهرهاى اسلامى فرستاد.
بهره بردارى معاويه از مرگ زياد و جعل پيمان نامه سياسى!
چون زياد بن سميه، از ديگر مخالفان طرح وليعهدى يزيد، از دنيا رفت، معاويه براى اجراى طرح جانشينى يزيد، باز هم مجال و جسارت بيشترى يافت. ابن عبدربه از قول مدائنى در اين باره مى نويسد:
چون زياد در سال 53 ق مرد، معاويه پيمان نامه اى جعلى32 را به مردم نشان داد و براى آنان خواند. در پيمان ياد شده، مسئله جانشينى يزيد بعد از معاويه مطرح شده بود. معاويه با جعل چنين پيمان نامه اى مى خواست، مسئله بيعت ستاندن براى يزيد را آسان كند، چرا كه مردم هفت سال پيش [از زمان پيشنهاد مغيره در سال 46 ق] حاضر به بيعت با يزيد نشدند، از اين رو معاويه در اين باره با افراد به رايزنى پرداخت و به نزديكان بخشش هاى فراوان كرد و خود را به غير نزديكان نيز نزديك كرد تا آن جا كه برايش مسلم شد كه بيشتر مردم حاضر به بيعت هستند.33
عزل مروان از حكومت مدينه
معاويه در نامه اش به مروان، حاكم مدينه ضمن آگاه كردن او از اين كه مصر، عراق و شام با وى (بر سر جانشينى يزيد) بيعت كرده اند،34نوشت:
من پير شده ام و استخوانم نرم شده است و مى ترسم كه «امت» پس از من دچار ناسازگارى و پراكندگى شوند، از اين رو بر آن شدم كه براى آنان كسى را برگزينم كه بعد از من به كارهايشان برخيزد. من نخواستم بدون مشاوره با تو، به اين كار اقدام كنم. اين موضوع را به مردم آن شهر عرضه كن و آن چه را به تو پاسخ مى دهند، براى من بازگوكن.
مآخذ تاريخى، موضع مروان را در برابر طرح وليعهدى يزيد متفاوت نوشته اند.35 ابن قتيبه در اين باره نگاشته است: وقتى مروان نامه معاويه را خواند، او و قريش از انجام فرمان معاويه سرباز زدند، آن گاه مروان در نامه اى به معاويه نوشت : قوم تو از بيعت با يزيد سرپيچى كرده اند و من نظر تو را در اين باره جويا هستم. چون نامه مروان به معاويه رسيد، معاويه دانست كه اين نافرمانى از جانب خود مروان بوده است، از اين رو طى نامه اى به مروان، او را از استاندارى مدينه عزل كرد و به او خبر داد كه سعيد بن عاص را به جايش منصوب كرده است.
چون نامه معاويه به مروان رسيد، با خشمگينى نزد خاندان و خويشانش رفت. پس از آن نزد دايى هاى خود كه از قبيله بنى كنانه بودند رفت و آن چه بين او و معاويه اتفاق افتاده بود، با آنان در ميان گذاشت. آنان در پاسخ وى گفتند: ما تيرى در دست تو و شمشيرت در نيام هستيم، ما را به سوى هر كس كه پرتاب كنى، به او خواهيم خورد، نظر، نظر تو است. ما در اختيار تو هستيم. مروان با گروهى از خاندان و بستگانش رهسپار دمشق شد و ضمن ديدار با معاويه، طى سخنانى چند در عظمت و قدرت خداوند و سيره خلفاى گذشته، از وليعهدى يزيد انتقاد كرد و معاويه را از اين كار بر حذر داشت. معاويه با آن كه از سخنان مروان برآشفته و خشمگين شده بود،36 خشم خود را به سبب دورانديشى اش فرو برد و ضمن ستايش از مروان و خاندانش، هزار دينار براى وى و صد دينار براى خانواده اش در هر ماه، مقررى تعيين كرد37 و با اين كار دهان او را بست!
مسعودى نيز در باره واكنش مروان مى نويسد:
وقتى مروان نامه معاويه را خواند، خشمگين شد و خاندان و خويشانش را كه از بنى كنانه بودند، جمع كرد و با آنان به شام نزد معاويه رفت. و چون به جايى رسيد كه معاويه سخنش را مى شنيد، بر وى سلام كرد و سخن بسيار گفت. مروان در سخنانش ضمن نكوهش معاويه گفت: اى پسر ابوسفيان! كارها را به درستى انجام بده و از حكومت دادن كودكان چشم بپوش. بدان كه در قوم تو مردانى همسان تو هستند كه در كارهاى مهم تو را يارى كنند. معاويه (از روى فريب كارى) گفت: تو همانند امير مؤمنانى و در حوادث سخت، مورد اعتماد و حامى و پشتيبان او و نفر دوم بعد از وليعهد هستى. آن گاه معاويه او را وليعهد يزيد قرار داد و به مدينه فرستاد. پس از آن، وى را از حكومت مدينه عزل و وليد بن عتبة بن ابوسفيان را به جاى او گمارد و به وعده خود مبنى بر وليعهدى مروان براى يزيد عمل نكرد.38
اما ابن اثير در اين باره مى نويسد: مروان، درخواست معاويه را در ميان مردم مطرح كرد. مردم گفتند: به خواسته اش رسيد و كامياب شد. ما خواستيم كه براى ما كسى را برگزيند و در اين كار سستى نكند. مروان اين خبر را براى معاويه نوشت. معاويه در پاسخ مروان، نام يزيد را به ميان آورد. مروان در ميان مردم سخنرانى كرد و گفت: امير مؤمنان براى شما كسى را برگزيده و سستى و كوتاهى نكرده است. او پسرش يزيد را به جانشينى خويش برگزيده است. در اين هنگام عبدالرحمان بن ابى بكر برخاست و گفت: به خدا سوگند اى مروان! تو دروغ گفتى و معاويه نيز دروغ گفت. شما خير و خوبى را براى امت محمد(صلى الله عليه وآله) نخواسته ايد، بلكه (با اين كار) مى خواهيد خلافت را به شيوة هِرقِلى (پادشاهى) كنيد كه هر وقت هرقلى مرد، هرقل ديگرى (كه پسرش باشد) به جاى وى برخيزد. مروان كه نتوانست سخنان عبدالرحمان را تحمل كند، در پاسخ، با اشاره به وى گفت: اين شخص كسى است كه قرآن در مذمتش گفته است: «آن كه به پدر و مادرش گفت: اُفّ بر شما».39عبدالرحمان از سخن مروان برآشفت و او را دشنام داده و گفت: اى زادة زن چشم زاغ40، درباره ما قرآن را تأويل مى كنى در حالى كه تو خود رانده شده و نيز پسر رانده شده هستى. سپس به سوى او شتافت و پايش را گرفت و به او گفت: اى دشمن خدا! از اين منبر پايين بيا، هيچ كس مانند تو نيست كه بر چوب هاى اين منبر چنين سخنانى را بر زبان جارى كند. عايشه گفتار مروان را شنيد و از پس پرده برخاست و آواز داد: اى مروان! اى مروان! مردم خاموش شدند. مروان روى سوى عايشه برگرداند. عايشه گفت: اين تو بودى كه به عبدالرحمان گفتى كه قرآن درباره تو نازل شده است! دروغ گفتى، او پسر فلان بن فلان است، اما تو تركشى هستى كه از نفرين رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به گوشه اى پرتاب شده اى. حسين بن على(عليه السلام) برخاست و وليعهدى يزيد را رد كرد و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير نيز چنين كردند. مروان اين واكنش ها و مخالفت ها را طى نامه اى به معاويه گزارش كرد.41
بديهى است كه مخالفت افرادى، همچون مروان با وليعهدى يزيد نه از سرِ دل سوزى نسبت به سرنوشت مسلمانان بود و نه به دليل دغدغه حفظ و پاسدارى از ارزش هاى الهى و دينى در جامعه اسلامى، بلكه مخالفت وى از اين رو بود كه او خود را به عنوان يك رقيب سياسى، مقدم تر و شايسته تر از يزيد در امر خلافت مى دانست، از اين رو با جانشينى يزيد مخالفت مى كرد.
بيعت خواهى از مردم مدينه
معاويه در ادامه اقداماتش طى نامه اى به وليد بن عتبه،42 كارگزار جديد خويش در مدينه فرمان داد تا از مردم مدينه براى يزيد بيعت بگيرد. چون حاكم مدينه نامه معاويه را دريافت كرد، مردم را به اين امر فراخواند. در اين ميان، از فرزندان هاشم، حتى يك نفر دعوت حاكم را اجابت نكرد. عبدالله بن زبير، از جمله كسانى بود كه با اين بيعت به شدت مخالفت كرد.
حاكم مدينه كه در اجراى فرمان معاويه ناكام مانده بود، در نامه اى براى معاويه چنين نوشت:
تو مرا فرمان داده بودى كه مردم را به بيعت با يزيد فراخوانم و برايت بنويسم كه چه كسى در اين امر، شتاب و چه كسى كندى كرد. به تو خبر مى دهم كه مردم در اين باره كندى مى كنند و به ويژه از خاندان بنى هاشم، تاكنون كسى اين دعوت را اجابت نكرده و از جانب آنان اخبارى به من رسيده كه بيانش را ناخوش دارم. اما كسى كه در اين ميان، دشمنى و خوددارى خويش را از بيعت نمايان ساخته، عبداللّه بن زبير است. من بدون استفاده از مردان جنگى نمى توانم از آنان بيعت بگيرم. مگر اين كه خود بيايى و نظرت را در اين باره بيان كنى.
نامه هاى معاويه با شخصيت هاى برجسته مدينه و پاسخ آنان
معاويه پس از دريافت چنين پاسخى از استاندار مدينه، نامه هايى براى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن جعفر و حسين بن على(عليه السلام) نوشت و به حاكم مدينه فرمان داد نامه ها را براى اين افراد ارسال كرده و جواب آنان را برايش بفرستد. او در پاسخ حاكم مدينه چنين نوشت:
نامه تو را دريافت كردم و دانستم كه مردم، به ويژه بنى هاشم در مورد بيعت با يزيد به كندى حركت مى كنند و نيز دانستم آن چه را كه عبدالله بن زبير گفته است. من نامه هايى به بزرگان نوشته ام، آن ها را به آنان بده و پاسخشان را برايم بفرست تا نظر خود را در اين باره بيان كنم… مخصوصاً مراقب حسين باش، مبادا از جانب تو به او بدى برسد، زيرا او خويشاوند است و حق بزرگى بر گردن ما دارد كه هيچ مرد و زن مسلمانى منكر آن نيست. او همانند شيرى در بيشه است و مى ترسم اگر با او بحث و مجادله كنى، نتوانى بر او غلبه كنى. اما آن كه با درندگان راه مى آيد و حيله و تدبير مى كند، عبدالله پسر زبير است، از او به شدت پرهيز كن، اگر خدا بخواهد، من به نزد تو خواهم آمد.43
نامه معاويه به عبداللّه بن عباس چنين بود:
خبر سستى تو براى بيعت با يزيد به من رسيده است. اگر تو را به خاطر عثمان بكشم، حق خود مى دانم، زيرا تو از كسانى بودى كه مردم را براى كشتن او گرد آوردى. تو از طرف من در امان نيستى تا از اين راه، مطمئن و خشنود باشى، وقتى كه نامه من به تو رسيد، به مسجد برو و كسانى كه عثمان را كشته اند، لعن و نفرين كن و با فرماندار من بيعت كن.
ابن عباس به او چنين پاسخ داد:
آن چه را گفتى كه من نزد تو امان نخواهم داشت، دانستم. به خدا سوگند اى معاويه! من هيچ گاه از تو امان نخواسته ام، امان از پروردگار جهانيان خواسته مى شود. اما اين كه از كشتن من سخن گفتى، به خدا قسم اگر مرا بكشى، به ديدار خدا خواهم شتافت، در حالى كه محمد ـ كه درود خدا بر او باد ـ دشمن توست و كسى كه رسول خدا دشمن او باشد، هرگز رستگار نخواهد شد…
معاويه به عبداللّه بن جعفر نيز چنين نوشت:
مى دانى كه من تو را بر ديگران ترجيح مى دهم و نسبت به تو و خانواده ات نظر مساعد دارم. خبرهايى از تو به من رسيده است كه از آن ها ناخشنودم. اگر بيعت كنى، سپاس گزارم و اگر امتناع كنى، مجبور خواهى شد.44
عبداللّه بن جعفر در پاسخ وى نوشت:
…اين كه گفته اى مرا به بيعت با يزيد مجبور خواهى كرد، اگر مرا وادار به بيعت كنى، ما هم تو و پدرت را بر اسلام آوردن مجبور كرديم و شما را با اكراه به اسلام وارد كرديم، بدون آن كه در درون اطاعت كنيد.
پسر ابوسفيان به حسين بن على(عليه السلام) نيز چنين نگاشت:
از طرف تو امورى به من رسيده است كه هرگز گمان نمى كردم به آن ها گرايش داشته باشى. شايسته ترين مردم در وفادارى به آن چه بيعت كرده است، در بزرگى و شرافت و منزلت كسى همانند توست. در امر خلافت منازعه نكن. از خدا بترس و اين امت را در فتنه مينداز و متوجه خود و دين خود و امت محمّد باش.» [اين آيه قرآن هم، پايان بخش نامه معاويه بود:] «و لايستخفّنّك الذين لايوقنون;45 مبادا آنان كه به پايه يقين نرسيده اند تو را بى ثبات و سبك سر گردانند».46
حضرت، در ابتداى نامه خود، ضمن ردّ و تكذيب اخبار و گزارش هاى عمّال معاويه درباره قيام خويش بر ضد معاويه، چنين نوشتند:
من قصد جنگ و اختلاف ندارم، اما از جنگ نكردن، با تو و حزب تو كه از قاسطين و حزب ستم گر و ياران شيطان هستند، به خدا پناه مى برم. آيا تو قاتل حُجر و ياران او كه اهل زهد و عبادت بودند و براى از ميان بردن بدعت و انجام امر به معروف و نهى از منكر قيام كردند، نيستى؟! تو از روى ظلم و تجاوزگرى پس از آن كه با آنان پيمان هاى محكم و ميثاق هاى مؤكّد بستى، پيمانت را شكستى و آنان را كشتى، و با اين كار، بر خدا گستاخى نموده، پيمان او را سبك شمردى. آيا تو كشنده عَمْرِوبن حَمِق كه از بسيارىِ عبادت، چهره و بدنش لاغر و فرسوده شده بود، نيستى كه پس از دادن امان و بستن پيمان (پيمانى كه اگر به آهوان بيابان مى دادى، از قله هاى كوه ها پايين مى آمدند) او را كشتى؟! آيا تو ادعا نكردى كه زياد فرزند ابوسفيان است، در حالى كه پيامبر ـ صلى اللّه عليه وآله ـ فرموده است: «فرزند به شوهر ملحق مى گردد و زناكار بايد سنگسار گردد»؟!47 سپس او را بر مردم مسلط كردى. او بر مسلمانان سخت گرفته دست، و پاى آنان را قطع كرد، و بر شاخه هاى نخل به دار آويخت! اى معاويه! گويى از اين امت نيستى و آن ها هم از تو نيستند…
و گفتى كه من مردم را در فتنه نيندازم; به خدا سوگند! من فتنه اى براى مردم بزرگ تر از حكومت تو نمى بينم. و گفتى كه درباره خودم و دينم و امت محمّد بينديشم; به خدا قسم! من كارى برتر از جهاد با تو نمى بينم كه اگر با تو بجنگم به خدا تقرّب جسته ام و اگر از نبرد با تو باز ايستم از خدا طلب آمرزش مى كنم و از خدا مى خواهم مرا به آن چه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدايت كند. و گفتى كه به من نيرنگ خواهى زد. اى معاويه! هر نيرنگى كه مى خواهى به من بزن، به جان خودم سوگند! از ديرباز، نيرنگ بازان با شايسته كاران چنين كرده اند و من اميد آن دارم كه زيان آن به خودت برسد و عملت را تباه گرداند. پس هر كارى كه مى توانى بكن.
اى معاويه! از خدا بترس و بدان كه خداوند كتاب و پرونده اى دارد كه هر عمل بزرگ و كوچكى را در آن ثبت مى كند و بدان كه خداوند جنايات تو را كه به صِرف ظنّ و گمان مردم را مى كشى و به محض اتهام، آنان را به بند مى كشى و گرفتار مى سازى و كودكى شراب خوار و سگ باز را زمام دار مسلمانان كرده اى، هرگز فراموش نخواهد كرد. تو با اين كارها، خود را به هلاكت افكنده، دين خود را تباه ساختى و حقوق مردم را پايمال كردى.48
معاويه براى عبدالله بن زبير اشعارى به اين مضمون نوشت:
مردان بزگوارى را ديدم كه اگر از راه بردبارى، از (لغزش) مردم چشم بپوشند، آنان نسبت به وى حق شناسى مى كنند، بهويژه اگر كسى كه گذشت كرده و در منصب قدرت باشد، كه در اين صورت بايد از وى بيشتر حق شناسى و تجليل كرد. تو پست نيستى تا سرزنش كننده ات تو را به دليل رفتارى كه از تو سر زده ملامت كند، بلكه حيله گرى هستى كه كارى جز نيرنگ بازى نمى شناسى و شيطان پيش از اين، آدم را فريفت، اما با اين كار در واقع خود را گول زد. پس مورد لعن و نفرين قرار گرفت، با اين كه در گذشته مورد عزت و احترام بود. من مى ترسم آن چه را كه با كردارت به دنبال آن هستى(يعنى كيفر) به تو بدهم، آن گاه خداوند آن كس را كه ستم كارتر است، به كيفرش برساند.
پسر زبير در پاسخ معاويه اين اشعار را نوشت:
بدان خداوندى كه من بنده او هستم، سخنت را شنيد. او كه خداى خلق است، آن كس را كه ستم كارتر است و در برابر خداى حليم، گستاخى مى نمايد و از كسان ديگر، براى تبه كارى و ارتكاب گناهان شتاب زده تر است، رسوا ساخت. آيا از اين مغرور شده اى كه به تو گفته اند: با آن كه قدرت دارى، حليم هستى، در حالى كه تو بردبار نيستى، بلكه خود را به بردبارى زده اى. اگر تصميمى را كه در باره من دارى عملى سازى، خواهى ديد كه شير ميدان پيكارم. سوگند مى خورم كه اگر نبود بيعتى كه من با تو كرده ام و اين كه نمى خواهم آن را زير پا بگذارم، جان سالم از دستم به در نمى بردى.49
4. سفر دوم معاويه به مدينه
چنان كه نوشته شد، سفر دوم معاويه به مدينه، در سال 56 ق بود. مورّخان نوشته اند كه چون مردم مدينه با وليعهدى يزيد مخالفت كردند، معاويه طى نامه اى به حاكم مدينه به وى دستور داد تا با خشونت و شدت عمل، از مردم براى يزيد بيعت بستاند و هيچ يك از انصار و مهاجران و فرزندانشان را بدون بيعت رها نكند. از طرف ديگر، از وى خواست كه آن چند نفر را تحريك نكند. والى مدينه، طبق فرمان معاويه، به انواع تهديدها و خشونت ها متوسل شد، اما با اين وجود، هيچ كس به بيعت با وى حاضر نشد، از اين رو طى نامه اى به معاويه نوشت:
هيچ يك از مردم با من بيعت نكردند. مردم پيرو آن چند نفر هستند، اگر آنان بيعت كنند، همه مردم بيعت خواهند كرد.
معاويه در پاسخ حاكم مدينه نوشت: «آنان را تا رسيدن من به مدينه تحريك نكن». آن گاه پس از آن كه عمره به جا آورد، رهسپار مدينه شد. چون به نزديكى مدينه رسيد، مردم به ملاقات وى شتافتند. معاويه در منطقة جُرْف، حسين بن على(عليه السلام) و ابن عباس را ملاقات كرد و ضمن برخورد نرم و ملاطفت آميز همراه با ستايش از آنان، درباره آنان به مردم مدينه گفت كه اين دو نفر بزرگان پسران عبدمناف هستند. سپس حسين بن على(عليه السلام) به خانه اش و ابن عباس به مسجد رفت.50
موضع عايشه
معاويه در ابتدا با عايشه ديدار كرد و درباره جانشينى يزيد به وى گفت كه اين مسئله به تقدير و قضاى الهى بوده و بندگان خدا در (رد يا انتخاب) آن اختيارى ندارند! وى افزود كه مردم بر اين امر پيمان بسته و بيعت كرده اند و تو (اى عايشه) مى خواهى آنان پيمان خود را بشكنند؟ عايشه چون چنين شنيد، دانست كه معاويه به زودى اين امر را به انجام خواهد رساند، از اين رو به معاويه گفت: اما آن چه درباره عهدها و پيمان ها گفتى، درباره هم پيمانانت از خدا بترس، و نسبت به آنان با شتاب، رفتار و قضاوت نكن، شايد آنان تنها آن چه را كه تو دوست دارى، انجام مى دهند.51 سپس معاويه برخاست و بعد از سخنان ديگرى كه بين او و عايشه رد و بدل شد، به محل اقامتش برگشت. آن گاه به دنبال حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمر و عبدالرحمان بن ابوبكر فرستاد و در نشست هاى جداگانه به سه نفر اول گفت كه همه مردم آماده بيعت هستند، جز پنج نفر از قريش كه مخالفت مى كنند. به امام حسين(عليه السلام) گفت كه رهبرى آن چهار نفر ديگر بر عهده توست. اين سخن را به پسر عمر و پسر زبير نيز گفت و به هر سه نفر سفارش كرد كه از اين نشست و گفت و گو با كسى سخن نگويند. معاويه با اين كار مى خواست هر يك گمان كند كه در موضع رهبرى است و معاويه تنها براى او حساب باز كرده است. اگرچه چنين ترفندى از سوى معاويه در مورد حسين بن على(عليه السلام) اشتباه بود، اما پيداست سخنان معاويه چه تأثيرى در روحيه عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر خواهد داشت. امّا معاويه در ديدارش با عبدالرحمان گفت: با چه نيرو و توانى از من نافرمانى مى كنى؟ عبدالرحمان گفت: اميدوارم كه اين امر (فقدان قدرت و نيرو) براى من بهتر باشد. معاويه گفت: به خدا سوگند! تصميم گرفته ام كه تو را بكشم. عبدالرحمان گفت: اگر چنين كنى، خدا در دنيا تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت به دوزخ در خواهد آورد. سپس عبدالرحمان از نزد معاويه بيرون رفت و معاويه در بقيه روز، به اعيان و خواص بخشش كرد و به نكوهش مردم توجهى نكرد.52
چون روز دوم فرا رسيد، معاويه فرمان داد تا جايگاهش را بيارايند و خود را آراسته كرد، لباس هاى فاخر پوشيد و به خود عطر زد و فرمان داد هيچ كس را حتى از نزديكان به داخل راه ندهند. پس از آن، دنبال حسين بن على(عليه السلام) و عبداللّه بن زبير فرستاد. ابن عباس زودتر آمد. معاويه از او پرسش هايى كرد و ابن عباس پاسخ هايى به او داد، تا اين كه حسين بن على(عليه السلام) وارد شد. معاويه وقتى حسين(عليه السلام) را ديد، ايشان را در سمت راست خود نشاند و درباره حال برادر زادگانش پرسش كرد. آن حضرت او را از احوال آنان آگاه كرد و سپس ساكت شد. معاويه آغاز به سخن كرد و بعد از ستايش خدا و شهادت به وحدانيت او و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سخن از خلافت سه خليفه، گفت:
درباره يزيد از پيش آگاهى داريد. خدا مى داند كه با اين كار مى خواهم درهاى اختلاف را به روى مردم ببندم و با وليعهدى يزيد، چشم ها بيدار شوند و كارها نيكو شود. درباره يزيد هدفى جز اين ندارم. شما دو نفر، از فضيلت خويشاوندى (با پيامبر) و از دانش و جوانمردى برخوردار هستيد و من طى برخوردها و نشست و برخاست هايى كه با يزيد داشته ام، ويژگى هايى را در او يافته ام كه در شما دو نفر و غير شما نيافته ام. او نيز سنت شناس و قرآن خوان(!) و چنان بردبار است كه سنگ سخت را نرم مى كند. شما مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه داراى عصمت در رسالت بود، در جنگ سلاسل مردى53 را بر ابوبكر و عمر و ديگر اصحاب بزرگ و مهاجرانِ اوليه، مقدم داشت و او را فرمانده كرد، با آن كه آن شخص نه از جهت خويشاوندى نزديك، و نه از حيث سابقه و روش گذشته اش، هم رتبه افراد ياد شده بود، اما اين مرد بر آنان فرماندهى كرد و امامت نماز آنان را كرد و غنايم را براى آنان نگه دارى كرد و چون فرمانى مى داد، هيچ كس چون و چرا نمى كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)سرمشق نيكوى ماست. اى فرزندان عبدالمطّلب! آرام باشيد، من و شما مصالح مشترك داريم و من اميدوارم كه در اين جلسه، سخن به انصاف گوييد، زيرا هيچ كس نيست كه گفته شما را برتر و با اهميت نشمارد. بنابراين در جواب من از روى بصيرت، سخن بگوييد. از خدا براى خود و شما دو نفر طلب آمرزش مى كنم.
ابن عباس خواست پاسخ معاويه را بدهد كه حسين بن على(عليه السلام) به او اشاره كرد و فرمود: مراد معاويه من بودم و سهم من از اتهامات او بيشتر است. سپس امام حسين(عليه السلام) پاسخ معاويه را چنين داد:
اى معاويه، هر سخنورى درباره شخصيت و ويژگى هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سخن بگويد هر چند گفتارش به درازا بكشد، ولى باز هم نمى تواند، همه صفات و ويژگى هاى ايشان را بازگو كند… سپيده صبحگاهى، سياهى شب را رسوا كرده و نور خورشيد پرتو چراغ را خيره كرده است. تو در گفتارت راه افراط پيمودى و در خودخواهى و خودپسنديت بسيار مفاخره نمودى و در منع حقوق مسلمانان، راه بخل را پيشه كردى و آن قدر پيش تاختى كه به تجاوز پرداختى و بهره اى براى حق داران باقى نگذاشتى تا آن جا كه شيطان از كردارت سودى فراوان و بهره اى شايان به دست آورد.
آن چه درباره يزيد گفتى كه به حدّ كمال رسيده و مى تواند امت محمّد را اداره كند، دريافتم. مى خواهى با اين سخنان، مردم را درباره او به اشتباه اندازى. گويا مى خواهى درباره شخصى ناشناخته سخن گويى و يا غايبى را بستايى و از كسى كه مردم درباره او چيزى نمى دانند، سخن گويى، در صورتى كه يزيد خود، شخصيّت و باطنش را آشكار ساخته است. اگر مى خواهى از مهارت و توانايى يزيد آگاه شوى، از او درباره سگ هاى شكارى و كبوتران پيش پرواز به هنگام تاختن و مسابقه دادن بپرس و در مورد كنيزان آوازه خوان و نوازنده سؤال كن تا تو را به خوبى آگاهى داده و يارى كنند. دست از اين تلاش ها بردار. چه سودى برايت دارد كه خدا را با گناهان اين مردم به بيشتر از آن چه خود دارا هستى، ملاقات كنى؟!
به خدا سوگند! تو پيوسته باطل و ستم و بيدادگرى را اختيار نموده اى تا آن جا كه جامِ تبه كاريت لبريز شده و اكنون بين تو و مرگ، جز يك چشم بر هم نهادن فاصله نيست كه پس از آن در روز رستاخيز بر عمل ماندگار خود درآيى و آن روز هرگز گريزگاهى نخواهى داشت. اين تو بودى كه امر مهم خلافت را كه از نياكانمان به ارث رسيده بود، از ما بازداشتى با اين كه به خدا سوگند ما از رسول خدا ـ صلى اللّه عليه و آله ـ از جهت نَسَبى ارث مى بريم و تو آن را (به عنوان حجت خلافت يزيد!) نزد ما آورده اى!…
تو درباره مردى كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از سوى آن حضرت مأموريت يافت، سخن گفتى. آرى، چنين است. در آن زمان عمرو بن عاص از امتياز هم نشينى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بيعت با وى برخوردار بود. به خدا سوگند! تا او فرمانده شد، مردم از اين امر اظهار ناخشنودى كردند كه چرا او بر ديگران مقدم شمرده شده است، از اين رو كارهاى او را شمردند، در نتيجه، پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى گروه مهاجران! از اين پس هيچ كس جز من فرمانده شما نخواهد بود. پس چگونه به آن چه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)آن را در مهم ترين و برترين احكام نسخ كرده، استناد مى كنى، در حالى كه بر نادرستى آن اتفاق و اجماع وجود دارد؟54 تو چگونه با كسى دم ساز مى شوى كه حتى اطرافيانت به او ايمان ندارند و به دين دارى و خويشاونديش اعتماد نمى كنند؟ تو مردم را رها كرده و به شخصى مسرف و فريفته روى آورده اى. تو (با اين كار) مى خواهى مردم را به اشتباه بيندازى و به گناهى وادارى كه بازماندگانت در دنيا كامياب شوند و خودت در آخرت به بدبختى بيفتى. اين زيانى آشكار است… .55
معاويه به ابن عباس نگاه كرد و گفت: اين گفته ها چيست؟ حتما آن چه تو مى خواهى بگويى تلخ تر و مصيبت بارتر از گفته هاى حسين است.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يكى از اصحاب كساست و در خانه پاك به دنيا آمده است. از هدفت صرف نظر كن… .
معاويه گفت: من هميشه بردبار بوده ام و بهترين بردبارى آن است كه نسبت به خويشاوندان صورت گيرد. برويد در پناه خدا. آن گاه به دنبال عبدالرحمان بن ابى بكر،56 عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير فرستاد. آنان آمده و نشستند. معاويه به عبداللّه بن عمر گفت: تو هميشه مى گفتى دوست ندارى كه شبى را بى آن كه بيعت مورد پذيرش جماعت، بر گردنت است، به سر آورى، هر چند دنيا و آن چه در آن است، از آنِ تو باشد. من تو را منع مى كنم از اين كه خواسته باشى وحدت مسلمانان را بر هم بزنى و در راه تفرقه آنان بكوشى و خون آنان را بريزى. كار يزيد قضا و قدر الهى بود كه انجام گرفت و مردم در اين باره اختيارى ندارند. مردم بيعت شان را بر گردن شان محكم كرده و بر اين امر عهدها و پيمان ها داده اند.
پسر عمر در پاسخ معاويه گفت : اى معاويه! پيش از تو خلفايى بودند و پسرانى داشتند كه پسرت بهتر از آنان نيست، و آنان نظرى را كه تو درباره پسرت دارى درباره پسرانشان نداشتند و در امر حكومت، علاقه و دوستى كسى را دخالت ندادند، بلكه براى زمام دارى اين امت هر كس را كه شايسته تر مى دانستند، برگزيدند. اين كه مرا از برهم زدن وحدت مسلمانان و ريختن خونشان بر حذر مى دارى، (اگر خدا بخواهد) من چنين كارى نمى كنم، بلكه اگر مردم، هم رأى شدند، آن چه را پسنديده بود و مورد اتفاق امت محمد(صلى الله عليه وآله) بود، مى پذيرم. معاويه گفت: خدا تو را رحمت كند، تو مخالفتى ندارى.
سپس شبيه آن چه را كه به پسر عمر گفته بود، به عبدالرحمان بن ابى بكر گفت. او در پاسخ گفت: به خدا سوگند! با اين گستاخى كه درباره كار يزيد كردى، تو را به خدا وامى گذارم. قسم به كسى كه جانم در دست او است، بايد تعيين خلافت را به شورا واگذارى و گرنه آن را زير و رو خواهم كرد. سپس برخاست كه برود. معاويه گوشه لباسش را گرفت و گفت: آرام باش. خدايا، او را هر طور كه مى خواهى كفايت كن. آن گاه به او گفت: مبادا نظرت را براى شاميان بيان كنى، چون مى ترسم آسيبى به تو برسانند.
سپس افزون بر آن چه به ابن عمر گفته بود، به پسر زبير گفت: تو روباه حيله گرى هستى كه از اين سوراخ به آن سوراخ مى روى. تو اين دو نفر را تحريك كردى و به مخالفت كشاندى. پسر زبير گفت: تو مى خواهى براى يزيد بيعت بگيرى؟ اگر با او بيعت كرديم، بايد از كدام يك از شما دو نفر فرمان ببريم؟ از تو يا او؟ اگر از خلافت خسته شده اى، از آن كناره بگير و با يزيد بيعت كن تا ما هم با او بيعت كنيم. بعد از آن، سخنان زيادى بين معاويه و ابن زبير رد و بدل شد. سرانجام معاويه آنان را مرخص كرد و سه روز از ديدار مردم خوددارى كرد و از محل اقامتش بيرون نيامد. روز چهارم از خانه خارج شد و به مناديان دستور داد تا مردم را براى يك كار عمومى در مسجد گرد آورند. مردم اجتماع كردند و آن چند نفر نيز كنار منبر نشستند. معاويه بعد از حمد و ستايش خدا، از فضل و كمال و قرآن خواندن يزيد ياد كرد، سپس گفت: اى مردم مدينه! من تصميم گرفته ام براى يزيد بيعت بگيرم و در اين باره شهر و دهى نگذاشته ام كه تقاضاى بيعت براى آن نفرستاده باشم. مردم همه بيعت كرده و تسليم شده اند و مردم مدينه بيعت خود را به تأخير انداخته اند. (با خود) گفتم كه مردم اين شهر، اصل و خويش يزيد هستند و كسانى هستند كه بر آنان (به سبب عدم بيعت شان) هراسان نيستم. كسانى كه از بيعت امتناع كردند، شايسته ترين افراد براى بيعت با يزيد هستند. به خدا سوگند اگر بدانم كسى بهتر از يزيد براى مسلمانان است، با او بيعت مى كردم.
در اين هنگام امام حسين(عليه السلام) برخاست و فرمود: تو كسى را كه بهتر از يزيد از جهت پدر و مادر و شخصيت است، رها كرده اى. معاويه پرسيد: گويا خود را اراده كرده اى؟ حسين(عليه السلام) فرمود: آرى. معاويه گفت: اكنون من تو را خبر مى دهم. اما گفته تو مبنى بر اين كه مادرت از مادرش بهتر است، به جانم سوگند، مادرت بهتر از مادرش است، و اگر مادر تو تنها يك زن قرشى بود، برترين زن قرشى بود، تا چه رسد به اين كه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است و در دين و سابقه دينداريش بى همتاست. بنابراين، مادرت برتر از مادر اوست. اما درباره پدرت، پس پدرت، پدرش (معاويه) را براى داورى به پيشگاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و به ضرر پدرت حكم كرد! حسين(عليه السلام) فرمود: همين نادانى، تو را بس است كه زندگى زود گذر دنيا را بر سراى جاويدان ترجيح مى دهى. معاويه ادامه داد: اما اين كه گفتى تو شخصاً از يزيد بهترى، به خدا! يزيد از تو براى امت محمد بهتر است. امام حسين(عليه السلام) فرمود: اين سخن تو بهتان و دروغ است. يزيدِ شراب خوار و اهل بيهودگى و هوس باز، از من بهتر است؟! معاويه گفت: از دشنام گويى به پسر عمويت دست بردار، چون اگر پيش او از تو بدگويى شود، او از تو بد نخواهد گفت. سپس رو به مردم كرد و گفت:
اى مردم! شما مى دانيد كه وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درگذشت، كسى را جانشين خود نكرد، پس مسلمانان چنين مصلحت ديدند كه با ابوبكر بيعت كنند و بيعتى كه با وى شد، بيعت هدايت (طبق موازين شرع) بود و او به قرآن و سنت عمل كرد و وقتى اجلش فرا رسيد، عمر را به جانشينى خود تعيين كرد و او نيز به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرد و چون مرگش فرا رسيد، تصميم گرفت كه تعيين جانشين را به شوراى شش نفره كه از ميان مسلمانان انتخاب كرده بود، واگذارد. بنابراين، ابوبكر به شيوه اى عمل كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) عمل نكرد و عمر به گونه اى عمل كرد كه ابوبكر عمل نكرد، و هر يك به مصلحت مسلمانان چنان كردند. از اين رو من چنين مصلحت ديدم كه چون سابقاً اختلاف و كشمكش هايى در اين خصوص بروز كرد، و بايد با مردم به انصاف برخورد كرد، براى يزيد بيعت بگيرم.57
پاسخ عبداللّه بن زبير به سخنان معاويه
عبدالله، پسر زبير در پاسخ سخنان معاويه گفت: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رحلت كرد و مردم را (در انتخاب جانشين بعد از خويش) به كتاب خدا واگذاشت. مسلمانان، ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب كردند. سپس ابوبكر، عمر را جانشين خود كرد، در حالى كه عمر از جهت نسب، از پايين ترين درجه در ميان قريش برخوردار بود. عمر نيز تعيين خليفه را در شوراى مسلمانان قرار داد. در آن شورا، عبداللّه بن عمر نيز بود كه از فرزند تو بهتر بود. پس اگر مى خواهى همانند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمل كن و كار را به دست مسلمانان بسپار تا كسى را به عنوان خليفه برگزينند و يا همچون ابوبكر يا عمر رفتار كن و خلافت را از پسرت دور كن.58
دسيسه مزورانه معاويه
معاويه از منبر پايين آمد و به مقرّش رفت و به نگهبانانش دستور داد تا حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر را كه از بيعت با وى سر باز زده بودند، نزد وى آورند. معاويه به مأموران سفارش كرد كه من شامگاه با شاميان ديدار مى كنم، مردم را خبر كنيد كه اين چند نفر با من بيعت كرده و تسليم شده اند. اگر كسى از آنان سخنى در تكذيب يا تصديق اين خبر گفت، هنوز سخنش پايان نيافته، گردنش را بزنيد. چون شب شد، معاويه از خانه بيرون رفت، در حالى كه چند شخصيت ياد شده، نيز همراه وى بودند. معاويه با خنده با آنان سخن مى گفت. او به شاميان چنين وانمود كرد كه از آنان خشنود است، از اين رو به آنان گفت : اى مردم شام! اين چند نفر بيعت كرده اند. اميرمؤمنان آنان را دعوت كرده و آنان مراتب پيروى خود را به وى ابراز داشته اند. آن چند نفر از ترس اين كه مبادا كشته شوند، سخنى نمى گفتند. آن گاه گروهى از شاميان به معاويه گفتند: اى اميرمؤمنان، اگر به آنان كوچك ترين شكى دارى، اجازه بده تا گردن آنان را بزنيم. معاويه گفت: سبحان اللّه، خون قريش بر شما حلال نيست. من چيز بدى از آنان نشنيده ام، همه آنان بيعت كرده و تسليم شده اند. آنان از من خشنود هستند و من نيز از آنان راضى هستم. سپس معاويه رهسپار مكه شد و به مردم عطايا و جوائزى را بخشيد… .59
اما ابن اثير و ابن عبد ربه صحنه بيعت اجبارى معاويه را اين گونه تصوير كرده اند:
معاويه رئيس نگهبانان خود را در حضور آن چند نفر فراخواند و به او گفت : بر سر هر يك از اينان، دو مرد شمشير به دست، برپادار و اگر يكى از آنان خواست سخنان مرا تصديق يا تكذيب كند، آن دو مرد با شمشيرهاى شان او را بزنند. سپس همراه آنان در اجتماع مردم حاضر شد و بر فراز منبر رفت و خطاب به حاضران گفت: اين افراد سروران و برگزيدگان مسلمانان هستند، كارى بى رايزنىِ آنان به فرجام نمى رسد، آنان خشنود شدند و با يزيد بيعت كردند. شما نيز با نام خدا بيعت كنيد. مردم بيعت كردند، در حالى كه منتظر بيعت اين چند نفر بودند. آن گاه روانه مدينه شد. بعد مردم با آن چند نفر ديدار كردند و به آنان گفتند: گمان مى برديد كه بيعت نمى كنيد، چرا خرسند گشتيد و ارمغان گرفتيد و بيعت كرديد؟ گفتند: به خدا بيعت نكرديم. پرسيدند: پس چرا گفتار اين مرد را رد نكرديد؟ گفتند : به ما نيرنگ زد و ترسيديم كه كشته شويم.60
معاويه با اين شيوه مزورانه، مردم را اغفال كرد و به آنان باوراند كه افراد ياد شده با همه نفوذ و جايگاه شان در بين مسلمانان، نتوانستند در مقابل طرح جانشينى يزيد مقاومت كنند و سرانجام تسليم نظر وى شدند!
با شمشير بر سر افراد مخالف حاضر شدن و چشم دوختن بر لبان امام حسين(عليه السلام)و ابن عباس و… كه با كم ترين تكانى، شمشيرها فرود آيند و با اين همه گفته شود كه اين بيعت با مشورت اين بزرگان صورت گرفته است، از اين رو همگى با نام خداوند بيعت كنيد! يكى از گوياترين و تكان دهنده ترين صحنه هاى سيطره و سلطنت معاويه بود و بيان گر اين نكته كه مشروعيت حكومت يزيد بر تيغ برّان شمشيرها و سركوب و سكوت مبتنى بود.
5. اقدامات تبليغى و فرهنگى معاويه
معاويه براى طرح و تثبيت وليعهدى يزيد از ابزارهاى تبليغى و فرهنگى نيز بهره برد كه قابل توجه و تأمل است. چند نمونه ذيل شاهدى بر مدعاست:
الف- ترويج و بهره بردارى از عقايد و باورهاى باطل
يكى از اصول سياست بنى اميّه، ترويج و حمايت از انديشه ها و باورهايى بود كه كارهاى ضد دينى و عوام فريبانه آنان را توجيه كند. بر اين اساس، معاويه براى قبولاندن جانشينى يزيد به مسلمانان، از باور و انديشه انحرافى جبرگرايى بهره بردارى لازم را برد، چنان كه وقتى كسانى، همچون عايشه61 و عبداللّه بن عمر62 در اين باره به معاويه اعتراض كردند، او با تمسك به همين انديشه جبرگرايى، اين امر را به قضا و قدر الهى مستند كرد تا به مردم وانمود كند كه در آن هيچ اختيارى ندارند. هم چنين معاويه در ملاقاتش با شخصيت هاى با نفوذ مدينه، در حالى كه از مخالفت آنان با وى در مسئله جانشينى يزيد به شدت خشمگين بود، به آنان چنين گفت: «شما كارى را مى خواستيد كه خداوند آن را نمى خواست،63لاجرم چنان شد كه خداىْ مى خواست!»64 معاويه با اين شيوه، توانست برخى از افراد ياد شده را تا حدودى قانع و مجاب كند.
ب ـ استخدام شاعران
معاويه در راستاى تبليغ و ترويج وليعهدى يزيد، شاعرانى را كه نظر خوشايندى نسبت به خلافت يزيد نداشتند و حتى در ابتدا يا آگاهى از اين جريان، در نكوهش آن اشعارى سروده بودند، به خدمت گرفت و با فرستادن كيسه هاى درهم و دينار برايشان، چنان آنان را تطميع و هم سو و موافق كرد كه نه تنها از مخالفت با جانشينى يزيد دست كشيدند، بلكه در حمايت از اين اقدام معاويه و نيز ستايش يزيد، شعر سرودند! چنان كه وقتى خبر وليعهدى يزيد به عبداللّه بن همام سلولى شاعر اهل كوفه و از مخالفان وليعهدى يزيد، رسيد، در مذمت و انكار اين عمل، چنين سرود:
«اگر رمله يا هند را بياورند ما به عنوان ملكه مؤمنان با آنان بيعت مى كنيم. اگر خسروى بميرد، خسرو ديگر بپاخيزد. افسوس كه كارى از ما ساخته نيست. اگر نيرويى داشتيم، چنان شما را مى زديم كه به مكه برسيد و در آن جا كاسه ليسى كنيد. چنان ما را خشم فراگرفته كه اگر خون بنى اميه را بياشاميم، سيراب نمى شويم. رعيت شما تباه شده اند در حالى كه شما در بى خبرى و غفلت به شكار خرگوش مشغول هستيد».65
اما معاويه به منظور جلب رضايت عبداللّه، ده هزار درهم براى او فرستاد. عبداللّه نيز با دريافت آن پول، اين بار در ستايش يزيد شعر سرود!66 هم چنين عقيبه اسدى، شاعر اهل بصره نيز ابتدا از بيعت با يزيد نفرت داشت و در مذمت آن نيز شعر سرود، اما او نيز پس از دريافت ده هزار درهم در مدح يزيد شعر سرود، از اين رو معاويه ده هزار درهم ديگر67 به او بخشيد.68
ج نمايش سيماى مذهبى و پذيرفتنى از يزيد
چنان كه گذشت، وقتى معاويه طى نامه اى به زياد بن سميه، حاكم بصره، فرمان داد تا از مردم آن سامان براى پسرش يزيد بيعت بگيرد، زياد به وى نوشت كه چون بزرگان و شخصيت هاى بانفوذى، همچون حسين بن على(عليه السلام) و ابن عباس و … در ميان مردم هستند و آنان از يزيد به مراتب، به خلافت شايسته ترند، مناسب است كه به يزيد فرمان بدهى كه يك يا دو سالى به اخلاق آنان درآيد تا بتوان وى را بر مردم مشتبه ساخت.69 به نظر مى رسد با توجه به پيشنهاد مزبور از سوى زياد و اين كه در دوران خلفا نيز رسم چنين بود كه پيوسته افراد موجه و با نفوذى از طرف آنان به عنوان مسئول برگزارى مراسم حج انتخاب مى شدند، معاويه براى آن كه سيماى دينى و معنوى از يزيد در جامعه اسلامى ترسيم كند و به تعبير زياد، چهره واقعى يزيد بر مردم مشتبه شود، در سال هاى 51،70 52 و 53 ق71 يزيد را از طرف خود، مسئول برگزارى مراسم حج كرد تا چهره اى معنوى، مقدس و دوست داشتنى از يزيد در ذهن مسلمانان نقش بربندد. يزيد در اين سفر، اموال زيادى بين مردم تقسيم كرد و با اين كار، دل هاى مردم را خريد.72 افزون براين، معاويه به كارگزارانش نوشت كه يزيد را در نگاه مردم، خوب و شايسته جلوه دهند و او را بستايند.
د ـ تكيه بر شايستگى جوانان هاشمى براى خلافت
يكى از شرايط عهده دار شدن رياست قبيله در جامعه عرب پيش از اسلام، كهنسالى بود. اين باور بعد از اسلام نيز در بين مسلمان تا حدود زيادى باقى ماند،از اين رو افرادى كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر كرسى خلافت تكيه زدند، از افراد مسن بودند. دليل بر اين مدعا، گفته ابوعبيده جرّاح در همان زمان است. او يكى از علل عمده انتخاب نشدن اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به عنوان خليفه مسلمانان، كم سن و سال بودن حضرت نسبت به ديگر رقباى خلافت مى دانست.73
به هر تقدير، چون به دست گرفتن رهبرى جامعه اسلامى، مستلزم داشتن تجارب بسيار بود و اين امر نيز با گذشت سال ها عمر به دست مى آمد، طبيعى بود كه مسلمانان فردى همچون يزيد را ـ صرف نظر از آلودگى هايى كه داشت ـ به علت كمى سن و در نتيجه، عدم برخوردارى از تجارب ارزش مند شايسته زمام دارى جامعه اسلامى ندانند. از اين رو معاويه مى بايست براى حل اين مشكل نيز تدبيرى بينديشد. به اعتقاد برخى محققان، اين كه معاويه گاهى اوقات از جوانان قريش و به ويژه جوانان هاشمى ستايش و تمجيد مى كرد، چنان كه مى گفت: على بن حسين(عليه السلام) از همه براى خلافت شايسته تر است، (كه در ظاهرستايش از فرد مخالف بود) با اين انگيزه بود كه مى خواست تصوير خلافت سال خوردگان را از خاطره ها بزدايد و به جامعه اسلامى چنين القا كند كه جوانان نيز مى توانند خليفه مسلمانان شوند، و در نتيجه، وليعهدى يزيد را امرى عادى بپندارند.74
آن چه به نگارش آمد، گوشه هايى از فعاليت ها و كوشش هاى معاويه به منظور طرح و تثبيت جانشينى يزيد در سرتاسر قلمرو حكومت اسلامى بود كه مآخذ تاريخى متعرض آن شده بودند. شايد معاويه تلاش هاى ديگرى نيز در اين راستا داشته كه يا تاريخ موفق به ثبت آن نشده است و يا دستان تحريف گر برخى از مورخان وابسته و هم سو با مطامع حاكمان وقت، به حذف يا تحريف و وارونه نوشتن آن ها پرداخته اند.
پي نوشتها
1 . كارشناسى ارشد تاريخ.
2 . مسعودى در اين باره مى نويسد: «قال [ابوسفيان]: يا بنى امية، تلقّفوها تلقّف الكرة، فَوَالّذى يحلِفُ به ابوسفيان مازلتُ اَرْجُوها لكم و لتصيرنَّ الى صبيانكم وراثة; ابوسفيان گفت: اى بنى اميه! به خدايى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد، من پيوسته اميد داشتم خلافت به شما رسيده و ميان كودكان شما موروثى شود.» (مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج2، ص 341). افزون بر اين، توجه به اين نكته كه يكى از مواد پيمان نامةٌ صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه آن بود كه خلافت بعد از معاويه از آنِ حسن بن على (عليه السلام) است و معاويه حق انتخاب جانشين براى خود را ندارد، روشن مى شود كه احتمال چنين اقدامى از سوى معاويه دور از واقع نبوده، چندان كه امام حسن(عليه السلام) را واداشته تا اين ماده را به مواد ديگر پيمان نامه بيفزايد.
3. ر. ك: راضى آل ياسين، صلح الحسن (عليه السلام)، ص 259 ـ 260.
4 . ابن اعثم، اولين پيشنهاد دهنده وليعهدى يزيد را «عمروعاص» مى داند. او در اين باره مى نويسد: «چون خبر شهادت اميرالمؤمنين حسن(عليه السلام) در اطراف شايع گشت و عمرو عاص شنيد، به نزد معاويه آمد و گفت : اى معاويه، حسن بن على را فرمان حق رسيد و عرصه خالى شد و خلافت به منازعت، تو را و فرزندان تو را مسلّم گشت. اكنون مصلحت آن است كه يكى از اهل بيت خويش را وليعهد كنى، چنان كه رضايت مردمان بر آن مقرون باشد، تا بعد از تو تيمار اين كار بدارد و مردمان او را متابعت نمايند تا بلكه بعد از تو خلافت در خاندان تو بماند. معاويه گفت: نيكو گفتى، در اين كار انديشه كنم و وليعهدى كه اين امر خطير را تواند به دست گرفت و از عهده برآيد، نصب خواهم كرد. بعد از آن، معاويه به عمال و نواب خود چنين نوشت: اراده آن است كه يزيد را وليعهد خويش گردانم و اين خبر به اطراف رسيد.» (الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفى هروى، تصحيح غلامرضا طباطبايى مجد (چاپ اول: تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372) ص 792).
5. شعبى در اين باره مى گويد: دُهات و زيركان نيرنگ باز عرب چهار نفر بودند: معاويه، عمروعاص، زياد و مغيره. ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 19 ص 182; ابوالفداء اسماعيل بن كثير دمشقى، البداية و النهاية، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، داراحيا، التراث العربى، 1408 ق) ج8، ص 53، افراد ياد شده به سركردگى معاويه، صحنه گردان اصلى جريانات سياسى و تاريخى روزگار خويش بودند و معاويه، از سه نفر ديگر جهت پيشبرد اهداف خويش به خوبى استفاده مى كرد.
6. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، تحقيق ابوالفداء عبدالله القاضى (چاپ دوم: بيروت، دار الكتب العلمية، 1415 ق) ج 3، ص 349. ابن قتيبه و طبرى اين جريان را به اختصار نقل كرده اند. ابن قتيبة دينورى، الامامة و السياسة، تحقيق على شيرى (چاپ اوّل: قم، منشورات الشريف الرضى، 1371) ج 1، ص 187 و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك (چاپ پنجم: بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ق)، ج 4، ص 224.
7. ابن اثير، همان، ج 3، ص 224.
8. يا چنين گفت: او دريافت كه دين ايشان در نظرشان ارزان است.
9. همان.
10. طبرى، پيشين، ج 4، ص 224 ـ 225 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 350 ـ 351.
11. ابن كثير نيز گزارش عدم تمايل و مخالفت زياد را بيان كرده است. همان، ج 8، ص 86.
12. ابن واضح يعقوبى، تاريخ اليعقوبى (بيروت، دار صادر، [بى تا]) ج 2، ص 220.
13. محمد بن سعد، ترجمة الامام الحسن، تحقيق سيد عبدالعزيز طباطبايى (چاپ اول: قم، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث (عليه السلام)، 1416 ق) ص 97; يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 238 ـ 239; مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص 34; ابوالقاسم على بن هبة الله (ابن عساكر) تاريخ مدينة دمشق، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، دار الفكر، 1418 ق) ج 21، ص 126 و 128. البته در اين كه معاويه دومين سفر حج خويش را در عصر حاكميتش در سال 50 يا 51 ق برگزار كرد، بين مورخان اختلاف است. ر. ك: طبرى، پيشين، ج 4، ص 179; ابن عساكر، پيشين، ج 59، ص 160 و ابن كثير، البداية و النهاية، ج 8، ص 142.
14. يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 238; طبرى، پيشين، ج 4، ص 224 و ابن كثير، همان، ج 8، ص 85.
15. انفال(8) آيه 75: «و اولوا الارحام بعضهم أولى ببعض فى كتاب الله».
16. يعقوبى در اين باره تصريح مى كند كه معاويه بعد از شهادت امام مجتبى(عليه السلام) مردم را به بيعت با يزيد فراخواند كه در اين ميان چهار نفر با بيعت مخالف كردند: حسين بن على (عليه السلام)، عبدالله بن عرم، عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر. عبدالله بن عمر در مخالفت با جانشينى يزيد گفت: اگر با كسى كه با ميمون ها و سگ ها بازى مى كند و شراب مى نوشد و كارهاى فسق و فجور را آشكارا انجام مى دهد، بيعت كنيم، چه عذرى در پيشگاه خداوند داريم؟ (پيشين، ج 2، ص 228).
17. ابن قتبيه دينورى، پيشين، ج 1، ص 194 ـ 196.
18. اين كه اين جريان در چه سالى اتفاق افتاده است، بين مورخان اختلاف است، ابن اعثم (پيشين، ج 4، ص332 و ابن عبد ربّه اندلسى، العقد الفريد، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، داراحياء التراث العربى، 1409 ق) ج 4، ص 344) آن را در سال 55، ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 352 ـ 353، در سال 56 و مسعودى، مروج الذهب، ج 3، 35، در سال 59 ق دانسته است.
19. كنيه احنف بن قيس، ابوبحر و اسم او ضحاك است. او از بزرگان بصره و آن قدر آراسته به حلم و بردبارى بود كه ضرب المثل در عرب بوده است. شيخ عباس قمى، سفينة البحار (چاپ دوم: تهران، دار الاسوة، 1416 ق) ج 2، ص 474. شيخ طوسى وى را از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام) شمرده است. ابوجعفر محمد بن حسن طوسى، رجال الطوسى، تحقيق محمد بن جواد قيّومى (قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1415 ق) ص 26، 41، 57 و 93. در جنگ جمل چون امير مؤمنان (عليه السلام) با شركت وى موافقت نكرد، حضور پيدا نكرد، اما در جنگ صفين در ركاب امير مؤمنان(عليه السلام) با معاويه جنگيد. در جريان قيام مختار، او به طرفدارى از مصعب بن زبير برخاست. احنف سرانجام در سال 67 ق در كوفه در گذشت و مصعب بر جنازه اش نماز گزارد. ابن عبدالبر قرطبى، الاستيعاب، ج 2، ص 271 ـ 272.
20. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 332; ابن عبد ربه، پيشين، ج 4، ص 345.
21. ضحاك بن قيس فهرى قرشى از بزرگان قبيله بنى فهر در روزگار خويش بود كه در فتح دمشق حضور داشت و ساكن آن جا شد. در جنگ صفين فرماندهى بخشى از سپاهيان معاويه را عهده دار بود. او سمت رئيس پليس معاويه را نيز داشت. ضحاك در سال هاى پايانى خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام)، حمله ها و غارت هاى فراوانى را در عراق فرماندهى كرد. معاويه او را به پاس خوش خدمتى هايش، در سال 53 ق (بعد از مرگ زياد) والى كوفه كرد. بعد از كناره گرفتن معاويه از خلافت، ضحاك مردم دمشق را به بيعت با عبداللّه بن زبير فراخواند و روياروى مروان قرار گرفت. سرانجام چون بيعت عمومى با مروان شده بود، در محلى به نام «مرج راهط» نبردى ميان سپاه ضحاك و لشكر مروان در سال 64 ق روى داد كه به كشته شدن ضحاك منجر شد. (طبرى، پيشين، ج4، ص 104 و 410; مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 97; ابن اثير، اسدالغابة فى معرفة الصحابة (بيروت، دارالفكر، 1409 ق) ج2، ص 431 ـ 432.
22. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 332.
23. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 188. ابن ابى الحديد مشابه اين جريان را به اختصار آورده است. او در اين گزارش، تنها به سخنان عمر و بن سعيد بن اشدق اشاره كرده است. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم (چاپ دوم: بيروت، دار احيا ء التراث العربى، 1387 ق) ج 17، ص 45 ـ 46.
24. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 333; پيشين، ج 4، ص 346; ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 352. اما ابن قتيبه نام اين شخص را «ابو حنيف» دانسته = (همان، ج 1، ص 192) و تعبير مسعودى در اين باره «مردى از قبيله ازْد» است (همان، ج 3، ص 36).
25. ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 352.
26. بقره (2) آيه 285.
27. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ج 1، ص 188 ـ 194. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 333 ـ 334; مسعودى، پيشين، ج 3، ص 35 ـ 36; ابن عبد ربه، العقد الفريد، ج 4، ص 345 ـ 346 و ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 352 اين جريان را به اختصار آورده اند.
28. مقاتل الطالبين (دوم: قم، منشورات الشريف الرضى، 1374)، ص 80 ـ 81.
29. ابو المؤيد موفق بن احمد خوارزمى (اخطب خوارزم)، مقتل الحسين، تحقيق محمد السماوى (چاپ اول: قم، دار انوار الهدى، 1418 ق) ج 1، ص 198.
30. يعقوبى، همان، ج 2، ص 220.
31. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ج 1، ص 214; ابن عساكر، پيشين، ج 8، ص 231.
32. اين كه محتواى اين پيمان نامه چه بوده و طرفين آن چه كسانى بوده اند، مآخذ تاريخى متعرض آن نشده اند.
33. همان، ج 4، ص 344; طبرى نيز به چنين نامه اى اشاره كرده است. (پيشين، ج 4، ص 225).
34. ابومحمد احمد بن اعثم كوفى، الفتوح تحقيق على شيرى، دارالاضواء (چاپ اول: 1411 ق) ج 4، ص 334 – 335; ابن عبد ربّه، پيشين، ج 4، ص 346.
35. طبرى، تنها عزل مروان را از استاندارى مدينه بيان نموده وبه علت آن نپرداخته است (پيشين، ج 4، ص 173)، اما ابن عبد ربّه و ابن اعثم نوشته اند كه چون نامه معاويه به دست مروان رسيد، وى مردم مدينه را به بيعت با يزيد و جلوگيرى از وقوع فتنه فراخواند. (ابن عبدريه، پيشين، ج 4، ص 346، ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 334 ـ 335).
36. ابن قتيبة، همان، ج 1، ص 197 ـ 199.
37. همان، ص 199.
38. مسعودى، همان، ج 3، ص 37.
39. احقاف (46) آيه 17: «و الذى قال لوالديه افّ لكما».
40. چشم زاغ، ترجمه «زرقاء» است و زرقاء صفتى بوده كه به مادر مروان داده اند. از آن جا كه داشتن چشم زاغ، رنگ چشم روميان بوده، عرب آن را منفورترين و مبغوض ترين رنگ چشم مى دانست. از اين رو به عنوان تحقير و اهانت به صاحب آن، اين واژه را به كار مى بردند. (فخر الدين طريحى، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد حسينى (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1367) الربع الثانى، ص 275، ماده «زرق» و مجلسى، بحار الانوار، ج 49، ص 252. ابن جوزى ذيل سخن امام حسين(عليه السلام) كه به مروان فرمود: «يابن الزرقاء الداعية الى نفسها بسوق ذى المجاز…» مى نويسد: اصمعى مى گويد: امّا گفته حسين(عليه السلام) (خطاب به مروان): اى پسر زنى كه در بازار ذى المجاز، مردان را به خود فرا مى خواند…، ابن اسحاق نقل كرده است كه مادر مروان، به نام «اميه» از زنان روسپى و بدكاره بود و مانند دامپزشكان، پرچم داشت كه با آن شناخته مى شد و به سبب آن، «ام حبتل الزرقاء» (زن بدكاره زاغ چشم) خوانده مى شد. ابن جوزى، تذكرة الخواص، تقديم سيد محمد صادق بحر العلوم (تهران، مكتبة نينوى الحديثة، [بى تا ]) ص 208. و مجلسى، پيشين، ج 44، ص 109 و ج 49، ص 253.
41.ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 335; ابن عبد ربه، پيشين، ج 4، ص 346 ـ 347 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 351 ـ 352.
42. ابن قتيبه، حاكم جديد را «سعيد بن عاص» دانسته است، اما با توجه به نقل ابن عبد البر و ابن اثير (كه مروان دو بار از حكومت مدينه عزل شده است، يكى در سال 48 ق كه بعد از وى سعيد بن عاص تا سال 54 حاكم مدينه بوده است و ديگرى بعد از عزل سعيد در سال 54 كه مدتى نيز حكومت مدينه را عهده دار بوده و سپس معاويه او را عزل كرده و اين بار وليد بن عتبه را به استاندارى مدينه برگزيد) و نيز اين نكته كه اقدامات معاويه درباره جانشينى يزيد از سال 53 شدت يافت، مى توان چنين نتيجه گرفت كه جريان ياد شده در بار دوم عزل بوده كه حاكم بعدى در اين صورت، وليد بن عتبه بوده است نه سعيد بن عاص.
43. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 199 ـ 200.
44. همان، ص 200 ـ 201.
45. روم (30) آيه 60.
46. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 201 و با اختلاف در الفاظ. ر. ك: بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 128 و شيخ طوسى اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى)، تصحيح و تعليق حسن مصطفوى (مشهد، دانشگاه مشهد [بى تا]) ص 48 ـ 49.
47. الولد للفراش و للعاهر الحجر.
48. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 202 ـ 204. بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 128 ـ 130. شيخ طوسى، پيشين، ص 49 ـ 1 و الطبرسى، الاحتجاج، تحقيق سيد محمد باقر موسوى خرسان (چاپ دوم: بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1410 ق) ج 2، ص 297 ـ 298.
49. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 201 ـ 202.
50. همان ص 204 ـ 205.
51. همان، ص 205 ـ 206، اما ابن اثير واكنش عايشه را در برابر وليعهدى يزيد چنين نوشته است: معاويه از دست حسين و يارانش به عايشه شكايت كرد. عايشه او را اندرز داد و گفت: شنيده ام كه آنان را به مرگ تهديد كرده اى. معاويه گفت: اى مادر مؤمنان! آنان گرامى تر از اين امر هستند، اما من و ديگران با يزيد بيعت كرده ايم. آيا نظر شما آن است كه بيعتى كه استوار شده، بشكنم؟ عايشه گفت: با آنان به نرمى رفتار كن كه به خواست خدا، به آن چه دوست دارى، گرايش يابند! معاويه گفت: چنين كنم. (پيشين، ج 3، ص 353). ابن اعثم نيز مشابه همين پاسخ را با تفصيل بيشترى آورده است ر. ك: پيشين، ج 4 ص 337.
52. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 206 ـ 207 و طبرى، پيشين، ج 4، ص 225 ـ 226. چنان كه ملاحظه مى شود در دو نقل ياد شده، از ديدار معاويه با ابن عباس سخنى به ميان نيامده است، هم چنان كه با اين كه عبدالرحمان بن ابوبكر جزء افرادى كه معاويه برايشان نامه نوشت، نيست، اما در دو منبع ياد شده، از وى سخن به ميان آمده است.
53. منظور معاويه، عمر و بن عاص بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را فرمانده اين جنگ كرد و سپس ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح را به كمك او فرستاد. ر. ك: عبدالملك بن هشام، السيرة النبوية، تحقيق مصطفى سقا و ديگران (چاپ اوّل: بيروت، دار احياء التراث العربى 1415 ق) ج 4، ص 280.
54. عبارت متن چنين است: «.. بالمجمع عليه من الصواب؟». اما به نظر مى رسد تعبير صحيح اين باشد على المجمع عليه من غير الصواب؟
55. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 208 ـ 209.
56. ابن اثير مى نويسد: صحت جريان ديدار معاويه با عبدالرحمان در صورتى است كه سال مرگ عبد الرحمان بعد از سال 53 ق دانسته شود. بنابراين، اگر سال مرگ وى را سال 53 بدانيم، اين جريان صحت نخواهد داشت (پيشين، ج 3، ص 335).
57. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 209 ـ 212.
58. ابن اعثم و ابن اثير با تفاوت هايى جريان اين مقالات را در مكه نوشته اند (ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 339 ـ 341 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 353 ـ 354). هم چنين بنا بر گزارش ابن اثير، پيشنهاد ديدار با معاويه، از طرف اين چند نفر بوده است: «معاويه چندان كه خواست خدا بود، در مدينه ماند، سپس راهى مكه شد و مردم به ديدار او آمدند. آن چند نفر گفتند: با وى ديدار كنيم، شايد از آن چه از او سر زد، پشيمان شده باشد. آنان را «بطن مرّ» با او ديدار كردند…».
59. همان، ص 212 ـ 213، ابن اعثم نيز با تفاوت هايى اين جريان را نقل كرده است (پيشين، 4، ص 343).
60. ابن عبد ربّه، پيشين، ج 4، ص 348 ـ 349 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 354 ـ 355.
61. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 205.
62. همان، ص 210.
63. ابن اعثم، همان، ج 4، ص 336.
64. همو، الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفى هروى، ص 797.
65. مسعودى، پيشين، ج 3، ص 36 ـ 37:
66. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 331.
فان يأتوا برملة او بهند *** نبايعها اميرة مؤمنينا
اذا مات كسرى قام كسرى *** نعدّ ثلاثة متنافسينا
فيا لهفى لو انّ لنا أنوفا *** ولكن نقود كما عنينا
اذاً لضربتم حتى تعودوا *** بمكة تلعقون بها الخسينا
حشينا الغيظ حتى لو شربنا *** دماء بنى اميّة ما روينا
لقد ضاعت رعيتكم و انتم *** تصيدون الأرانب غافلينا
ابن اعثم، اين اشعار را مفصل تر آورده است ر. ك: ج 4، ص 330 ـ 331.
67. در متن گزارش، تعبير «فارسل معاوية ببُدرْة اخرى» آمده است كه با توجه به آن كه هر بُدْره (كيسه) در آن زمان شامل ده هزار درهم بوده و تعبير «اُخرى» نيز همين معنا را تأييد مى كند، در ترجمه فارسى تعبير به «ده هزار درهم» شد.
68. همان، ص 329 ـ 330.
69. يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 220.
70. طبرى، پيشين، ج 4، ص 213.
71. ابن عساكر، پيشين، ج 21، ص 126 و ج 65، ص 406.
72. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 329. مترجم كتاب الفتوح نيز در اين باره مى نويسد: «يزيد در آن سال [ سال شهادت امام حسن(عليه السلام) ] به زيارت مكه آمده به جهت تحصيل نام نيكو اموال بسيار در مكه و مدينه خرج نموده، دل ها به دست آورد و نام او به سخاوت و مروت در افواه افتاد.» (پيشين، ص 792).
73. چنان كه وقتى او خوددارى على(عليه السلام) را از بيعت با ابوبكر ديد، به حضرت گفت: اى پسرعمو، تو كم سن و سال هستى و آنان بزرگان قوم تو هستند. تو به اندازه آنان تجربه و آشنايى با امور (خلافت و اداره جامعه) را ندارى. ابوبكر از تو نيرومندتر است و كارها را از همه جوانب، بررسى و مورد نظر قرار مى دهد. پس امر خلافت را به او واگذار…(ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 29).
74. سيد جعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام (چاپ بيست و يكم: تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1376) ص 174.
تاريخ در آيينه پژوهش » بهار 1383 – شماره 1
صص 35 تا 70