قدرت گرفتن بنیامیه در امت اسلامی از مهمترین پرسشها در مورد واقعه عاشورا و ریشههای آن است، تا جایی که برخی از دشمنان سرسخت و دیرینه اسلام به مقام خلافت رسول (ص) و سیادت بر امت نائل شدند. همواره نزد بسیاری از محققان و پژوهشگران این پرسش مطرح بوده که چطور شد تنها پس از گذشت سی سال از رحلت پیامبر (ص) فرزند ابوسفیان – که کینهتوزترین دشمن پیامبر (ص) بود – بر کرسی خلافت تکیه زد؟
اسلام آوردن ابوسفیان و خاندانش
هرچند ابوسفیان و خانوادهاش پیش از رحلت پیامبر (ص) اسلام آورده بودند، اما همه امت میدانستند که آنها در چه شرایطی تسلیم شدند. ابوسفیان و خاندانش از مجموع بیست و سه سال نبوت پیامبر (ص)، بیست و یک سال آن را با رسول خدا جنگیده بودند و فقط در دو سال آخر بود که با فتح مکه و از دست دادن تمام امکانهایشان مجبور به تسلیم شدند و با اکراه، شهادتین بر زبان راندند تا جانشان در امان باشد. جالب اینکه معاویه حتی از پدر و مادرش (ابوسفیان و هند) نیز دیرتر تسلیم شد. چراکه او در زمان فتح مکه در سفر بود و زمانی که برگشت و متوجه اسلام آوردن خانوادهاش شد، به پدرش اعتراض کرد و او در جواب گفت راهی برایمان نمانده بود. لذا معاویه حتی نسبت به والدینش نیز دیرتر به صف کسانی پیوست که رسول خدا (ص) به شرط تسلیم از جانشان گذشته بود.
حال این اسلام آوردن چه فضیلتی داشت که چون اویی بتواند ادعای خلافت پیامبر را داشته باشد و صحابه رسول از مهاجران و انصار بپذیرند که تن به سیادت و امارت طلقا – یعنی کسانی که پیامبر آنها را آزاد کرد و با آن کارنامه سیاه جنایت کارانهای که داشتند اما به امر رسول خدا از کشتنشان صرف نظر شد – بدهند؟
چنانکه تقیالدین مقریزی – مورخ قرن نهم هجری در مصر – قرنها پیش با همین پرسش کتابی مینویسد که چطور تنها سی سال پس از رحلت پیامبر (ص) دشمنترین دشمنان او توانستند به مقام خلافت ایشان و ریاست امتش برسند؟
کتابی که مقریزی با عنوان «النزاع و التخاصم؛ فیما بین بنی أمیه و بنی هاشم» در پاسخ به همین پرسش تألیف کرد و چند سال پیش به فارسی هم برگردانده و با عنوان «فرجام یک دشمنی؛ دشمنی بنیامیه و بنیهاشم» توسط انتشارات هرمس منتشر شد. نگارنده پیشتر یادداشتی به این کتاب و اهمیت آن پرداخته است لذا از تکرار آن در این مقال خودداری میکند. اما نگاه مستشرقان به قدرت گرفتن بنی امیه در امت اسلامی نیز در نوع خود جالب توجه است.
تحلیل کائتانی از قدرت گرفتن بنیامیه
لئون کائتانی (1869-1935) – شاهزاده، سیاستمدار و تاریخنگار ایتالیایی و نویسنده کتاب ده جلدی «تاریخ اسلام» که هنوز به زبان دیگری غیر از ایتالیایی ترجمه نشده است – معتقد است قدرت گرفتن بنی امیه از زمان خلیفه دوم رقم خورد.
کائتانی میگوید انتصاب معاویه به ولایت شام نشانه ارج و قرب بسیار بالایی است که خلیفه دوم برای بنیامیه قائل بود. او تاکید میکند که عمربن خطاب درصدد بود نقش بسیار برجستهای را به شخصیتهای اموی در اداره امور جهان اسلام واگذار کند.
واگذاری ولایت دمشق، حمص و نواحی علیای بینالنهرین به یزیدبن ابوسفیان (فرزند ابوسفیان و برادر معاویه) توسط خلیفه دوم و منصوب کردن معاویه (فرزند دیگر ابوسفیان) پس از مرگ یزیدبن ابوسفیان به ولایت شام، از قرائن و شواهدی است که کائتانی برای ادعای خود مورد استناد قرار میدهد. این اقدام خلیفه دوم در واگذاری مکرر و متوالی حکومت شام به فرزندان ابوسفیان موجب شد تا وی بابت این بذل و بخشش بی حساب از خلیفه تشکر و قدردانی کند.
لذا لئون کائتانی معتقد است که اراده خلیفه دوم اساساً بر بسطید امویان بود. اما این تحلیلی نیست که اسلام شناس دیگری که در میان ما نام او آشناتر و مشهورتر از کائتانی است با آن موافق باشد.
تحلیل مادلونگ از قدرت گرفتن بنیامیه
ویلفرد مادلونگ (1930-2023) اسلام شناس و شیعه پژوه آلمانی برخلاف کائتانی معتقد است که خلیفه دوم چنین منظوری از انتصاب فرزندان ابوسفیان به ولایت شام نداشت بلکه به عکس کائتانی، او معتقد است که عمر از سالها قبل و پیش از ظهور اسلام از خاندان بنیامیه کینه داشت. مادلونگ معتقد است که عمر نفرت عمیقی از اشرافیت مکه و مخالفان پیامبر (ص) به دل داشت.
این را هم میدانیم که در تاریخ مشهور است وقتی پیامبر میخواست با وساطت عموی خود – عباس – به ابوسفیان فرصت دهد تا تسلیم شود، عمر مخالفت میورزد و بر کشتن وی تاکید میکند. اینجا عباس عموی پیامبر (ص) که سابقه دوستی با ابوسفیان داشته، مانع از وی میشود و تاکید میکند تو اگر خواهان قتل ابوسفیانی علت آن به کینه شخصی و قبیلگیات باز میگردد و اگر او یکی از هم عشیرهایهای تو و از بنیعدی بود، چنین درخواستی را از پیامبر مطرح نمیکردی.
شاید این مساله – در صورتی که واقع شده باشد – میتواند به عنوان قرینهای در نظر گرفته شود که تقویت کننده تحلیل مادلونگ از نسبت خلیفه دوم با امویان باشد.
مادلونگ معتقد است که خلیفه دوم به هیچ وجه به دنبال بسطید امویان نبود و قدرتی که گام به گام در دوره خلافت وی به آنها بخشیده شد، امری ناگزیر و اجتناب ناپذیر بود.
انتصاب ابوعبیده جراح به ولایت شام و سرنوشت او
به باور مادلونگ خلیفه دوم، ابوعبیده جراح را به ولایت حمص و نواحی شمالی بینالنهرین منصوب کرد. میدانیم که ابوعبیده یکی از سه نفری بود که طراحی ماجرای سقیفه پس از رحلت پیامبر (ص) را بر عهده داشت. او در واقع سومین ضلع «مثلث قدرت» ی است که هنری لامنس برای تحلیل تاریخ اسلام و مساله جانشینی در نظر میگیرد. همان که خلیفه دوم در آخرین روزهای حیات خویش دربارهاش گفت که اگر ابوعبیده زنده بود، او را به عنوان خلیفه بعد از خودم تعیین میکردم.
ابوعبیده از پیش از اسلام در زمره دوستان عمر بود و در مسائل بعد از رحلت پیامبر (ص) نیز در همکاری کامل و وثیقی با او قرار داشت. لذا با مرگ خلیفه اول، عمر او را به جای خالدبن ولید در جایگاه فرماندهی سپاه شام و حاکم آن منطقه قرار داد.
ماجرای خالدبن ولید و جنگهای رِدّه
خالدبن ولید که از جانب خلیفه اول به فرماندهی سپاه شام منصوب شده بود، با به خلافت رسیدن عمر عزل و ابوعبیده جراح به جای او حاکم ولایت بخشی از شام شد که شامل حمص و نواحی شمالی بینالنهرین بود.
ماجرای اختلاف خلیفه دوم با خالدبن ولید به ماههای آغازین خلافت ابوبکر بر میگردد. زمانی که خلیفه اول، خالد را مأمور ستاندن زکات از قبایلی کرد که از پرداخت آن به حکومت خلیفه سرباز زده بودند. آنها میگفتند پیمان ما با پیامبر (ص) بوده و با رحلت ایشان خود را مکلف نمیدانیم سهمی از مال خویش را برای مدینه بفرستیم تا در اختیار ابوبکر قرار گیرد. البته برخی افراد و جریانهای معدودی از آن قبایل اعلام ارتداد کردند و همین بهترین بهانه را به دست خلیفه اول داد تا به نام ارتداد به جنگ با آنها رود. مساله ارتداد البته صرفاً بهانهای بیش نبود و نهایتاً کار به جایی کشید که حتی برخی از صحابه رسول خدا (ص) در این مجموعه جنگها که بعداً به «جنگهای رِدّه» مشهور شد کشته شدند.
خلیفه اول، خالدبن ولید – مردی پیکارجو و جنگخو – را روانه قبایلی کرد که از پرداخت زکات خود به ماموران خلیفه خودداری کرده بودند. او در این جنگ حتی دست به قتل مالک بن نویره (صحابی پیامبر) زد و در همان شبی که او را به قتل رساند با همسر وی همبستر شد.
رفتارهای خالد به قدری خارج از قاعده و خشونت بار بود که حتی عمر از خلیفه اول خواست که وی را مورد بازخواست قرار دهد و تنبیه کند. اما خلیفه اول طفره رفت و رأی او را نپذیرفت و حتی وی را به امیر سپاه شام کرد! لذا با مرگ خلیفه اول و به قدرت رسیدن عمر، او حکم عزل خالد را امضا کرد و دوست دیرین خود ابوعبیده جراح را به جای وی به دیار شام فرستاد.
چگونگی باز شدن پای فرزندان ابوسفیان به شام
ابوعبیده نیز در سال شانزدهم هجری یزیدبن ابوسفیان را به عنوان نماینده خود در امارت دمشق گماشت.
لذا وقتی ابوعبیده جراح با بیماری طاعون از دنیا رفت، خلیفه دوم جانشین وی – یزیدبن ابوسفیان – را بر جای او به امارت آن نواحی منصوب کرد و حکومت دمشق، اردن و فلسطین را به وی سپرد.
اندکی بعد یزیدبن ابوسفیان نیز به بیماری طاعون درگذشت و خلیفه دوم برادرش معاویه بن ابیسفیان را به جای او به ولایت دمشق منصوب کرد. (ویلفرد مادلونگ، جانشینی حضرت محمد (ص)، ترجمه احمد نمایی، انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ دوم؛ 1385، ص 103)
اینجا است که مادلونگ ادعا میکند خلیفه چارهای نداشت جز اینکه معاویه را به شام بفرستد تا بر جای برادرش امارت آن منطقه را عهدهدار شود. او میگوید ابوعبیده جراح بر اثر طاعون از دنیا رفت و جانشین او یزیدبن ابوسفیان نیز با همین بیماری درگذشت. حالا برای خلیفه دوم این امکان وجود نداشت که از مدینه کسانی از انصار و صحابه پیامبر (ص) که غالباً سن و سالی هم از ایشان گذشته بود به منطقهای بفرستد که این بیماری در آن همهگیر شده بود و تلفات انسانی زیادی داشت.
ولایت شام و آغاز قدرت گرفتن بنیامیه
مادلونگ معتقد است که تنها جایگزینی که برای معاویه متصور بود، عمروبن عاص بود. اما عمرو پیش از این توانسته بود رضایت خلیفه را برای گشودن جبهه مصر بگیرد و اینک او مشغول آمادهسازی خود و نیروهایش برای لشکرکشی به شمال آفریقا بود. لذا بر اساس تحلیل مادلونگ، معاویه تنها گزینه ممکن برای خلیفه دوم بود که او را به امارت شام منصوب کند.
در هرحال با انتصاب معاویه به ولایت شام در دوران خلیفه دوم، قدرت گرفتن بنیامیه در امت اسلامی جدی شد و با روی کار آمدن خلیفه سوم – که خود از بنیامیه بود- رسماً راه نفوذ امویان در تشکیلات حکومتی بسیار بیش از پیش گشوده شد.
سومین خلیفه به علت پیری و فرتوتی – به ویژه در طول شش سال دوم خلافتش- چندان از توان جسمی اداره امت برخوردار نبود لذا بیشتر امور را به اقوام و اطرافیان خویش و از همه مهمتر پسر عمویاش مروان بن حکم که داماد خلیفه هم شده بود و کسانی همچون برادر ناتنیاش ولیدبن عقبه – که قرآن او را فردی فاسق معرفی کرده است – سپرد.
حالا دیگر امویان در رأس همه امور قرار داشتند؛ همانطور که بعد از اینکه عثمان به قدرت رسید ابوسفیان به خویشان خویش توصیه کرده بود که این منصب قدرت را مانند توپ میان خود دست به دست کنند و اجازه ندهند کار از دست بنیامیه خارج شود!
تحلیل آرمسترانگ از قدرت گرفتن بنیامیه
کارن آرمسترانگ اسلامشناس انگلیسی (زاده 1944) معتقد است که در میان بنیامیه افراد زیادی وجود داشتند که کار بلد بودند و در امر حکمرانی از تواناییهای بالایی برخوردار بودند که این مساله در قدرت گرفتن ایشان حتماً مؤثر بود.
آرمسترانگ در عین حال اما در کتاب «تاریخ مختصر اسلام»، ریشه قدرت گرفتن بنیامیه را در واقع به دوران خلیفه سوم باز میگرداند که او با «فامیل سالاری» توانست عشیره خود را بر دیگران مسلط کند و ریشه نارضایتی عمومی از وی که منجر به قتلش شد نیز در همین مساله بود: «عثمان با «پارتی بازی» و فامیل سالاری، مسلمانان مدینه و برخی بلاد دیگر را از خود ناراضی کرد.»(کارن آرمسترانگ، تاریخ مختصر اسلام، ترجمهمانی صالحی علامه، نشر موسسه آبی پارسی، ص 68)
بهرهبرداری امویان از قتل عثمان
از قضا قتل عثمان نیز حادثه مهمی است که در افزایش قدرت بنیامیه نقش موثری داشت. در واقع فاجعه یومالدار و به قتل رسیدن سومین خلیفه پیامبر این بهانه را به معاویه داد تا به نام خونخواهی از عثمان، تن به حکومت مرکزی امیرالمؤمنین (ع) – که برآمده از رأی و بیعت جمهور امت بود – ندهد. معاویه بیعت با امیرالمؤمنین در روز هجدهم ذیالحجه سال 35 هجری را نپذیرفت چراکه ادعا میکرد نخست باید تکلیف قاتلان عثمان تعیین شود!
معاویه با استناد به قرآن مبنی بر آیه شریفه «و َمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیهِ سُلْطَانًا»(الاسراء، 33) مدعی بود که من ولیّ دَمِ عثمان هستم و میخواهم قاتلان او را قصاص کنم. البته او هیچ وقت توضیح نداد که با وجود فرزندان خلیفه سوم – عمرو، خالد، ابان، عمر، سعید، مریم و …. – چرا باید او ادعای ولیّ دَمیِ عثمان را داشته باشد؟
ماجرای قاتلان عثمان پس از به خلافت رسیدن معاویه
هرچند معاویه نه بعد از شهادت امیرالمؤمنین در رمضان سال 40 هجری که رسماً ادعای خلافت کرد و نه حتی بعد از صلح امام حسن (ع) با وی در سال 41 هجری که تمام جهان اسلام را به قلمروی بلامنازع خود تبدیل کرد، مطلقاً سراغی از قاتلان عثمان نگرفت.
اینکه معاویه پس از رسین به خلافت در مورد قتله عثمان یکسره بیتفاوتی در پیش گرفت، خود بهترین نشانه برای آن است که از آغاز، وی هدفی جز بهانهجویی برای تمرد از حکومت امیرالمؤمنین (ع) نداشته است. ضمن اینکه در کشته شدن عثمان برخی از تحلیلگران تاریخ اسلام به نقش مخرب معاویه و سیاست مزورانهای که بعدها پیش گرفت مشکوکاند.
اما هرچه بود قدرت بنیامیه که دشمنترین دشمنان اسلام و پیامبرش بودند در دوران خلیفه دوم آغاز شد، در دوران خلیفه سوم اوج گرفت و با قتل وی توانست بهترین فرصت برای تثبیت قدرت امویان ایجاد شود.
اهمیت قبیلگی و عشیرگی بنیامیه
البته نباید از یاد برد که از زمان جاهلیت همواره بنیامیه، عشیره مهمی در قبیله قریش محسوب میشد. شاید خلیفه دوم با اعطای امتیازاتی به آنها درصدد آن بود که بر مبنای معیارهای عصر جاهلیت، به نوعی اعتبار قبیلگی و عشیرگی برای خود که حالا به دولت و قدرت رسیده بود، مهیا کند.
میدانیم که خلفای اول و دوم – برخلاف خلیفه سوم – بر مبنای اصول جاری در جاهلیت از شرافت قبیلگی برخوردار نبودند و از تیرههای فرودست قریش محسوب میشدند؛ چنانکه ابوبکر از بنیتیم بود و عمر از بنی عدی.
در شرایطی که پس از رحلت پیامبر (ص) بنیان اداره جامعه به سمت جاهلیت میل پیدا کرده بود، فقدانِ شرافت قبیلگی، عارضهای برای کسانی محسوب میشد که مدعی ریاست امت و سیادت عرب شدند. در مورد خلیفه اول – در دوران کوتاه دو ساله خلافتش – به واسطه سن و سال کهنهاش از سویی و زیرکی و سیاستورزیهای پیچیدهاش از سوی دیگر این ضعف چندان مجال بروز و ظهور پیدا نکرد.
انگیزه خلیفه دوم از قدرت بخشیدن به بنیامیه
اما در مورد خلیفه دوم که نه از وجاهت خلیفه اول نزد اهل مدینه برخوردار و نه چندان مرد سیاست بود، این مساله میتوانست به کمبودی جدی برایش تبدیل شود. لذا با میدان دادن به افرادی از بنیامیه که تیره مهمی در قریش محسوب میشدند درصدد جبران ضعف عشیرگی خویش – بر مبنای معیارهای جاهلیت – برآمد و به آل ابوسفیان (دشمنترین دشمنان اسلام و پیامبرش در طول بیست و یک سال از نبوت ایشان) میدان داد. او از این طریق – شاید ناخواسته – مقدمات قدرت گرفتن امویان را فراهم کرد. بعد از او هم در عصر خلیفه سوم که خود از بنیامیه بود، قدرت آنها – به ویژه فرزندان حکم بن عاص و فرزندانش -که از ویژگی داشتن نسبت نَسَبی و سَبَبی با خلیفه برخوردار بودند – بیشتر و بیشتر شد.
فارغ از دوران خلافت خلیفه سوم حتی حتی قتل او نیز قدرت امویان را بیشتر کرد. چراکه معاویه به بهانه آن توانست به تحریک بخشی از امت بپردازد و به موازات آن با دسیسههای سیاسی و نیرنگهای عوام فریبش – و نهایتاً ترور امیرالمؤمنین (ع) به دست خوارج – کار ناتمام خود را تمام و مقدمات سقوط دولت علوی را فراهم کند و خود را به مسند خلافت بکشاند. در دوران او، بنیامیه آنقدر قدرت گرفتند که حتی با سقوط دولت یزید هم دولت امویان بر جای ماند هرچند در ادامه این دوام نه نسل ابوسفیان بلکه از نسل حَکَم بن عاص دولت اموی ادامه پیدا کرد. چنانکه آلمروان بعد از آلابوسفیان برای سالها همچنان بر مسند خلافت رسول خدا تکیه زده بودند.
آری امویان که قسم خوردهترین دشمنان اسلام بودند اینگونه توانستند به مقام ریاست و سیادت امت برسند و پس از مدتی حتی دست به قتل سبط پیامبر (ص) هم بزنند؛ همان پیامبری که آنها به نام او بر تحت حکومت و فرمانروایی نشسته بودند!