معمای پادشاه
پادشاهی از حاضران مجلس خود معمایی پرسید که : آن چیست که پارسال نرسید و امسال نمی رسد و سال آینده نیز نخواهد رسید؟ سپاهی ای حاضر بود. گفت: آن حقوق ماهانه من است. پادشاه خندید و دستور داد تا حقوق دو ساله او را از خزینه نقدا دادند و
پادشاهی از حاضران مجلس خود معمایی پرسید که : آن چیست که پارسال نرسید و امسال نمی رسد و سال آینده نیز نخواهد رسید؟ سپاهی ای حاضر بود. گفت: آن حقوق ماهانه من است. پادشاه خندید و دستور داد تا حقوق دو ساله او را از خزینه نقدا دادند و
جمعی از دهقانان از عامل ظالم نزد مامون شکایت کردند و دادخواهی نمودند. گفت: در میان عاملان من به راستی و عدالت او کسی نیست. از فرق تا قدم، هر عضو او پر از عدالت و انصاف است. ظریفی از آن دهقانان گفت: ای خلیفه! چون حال چنین است هر
سلطان محمود غزنوی (حک: 389-421 ق) را در حالت گرسنگی بادمجان بورانی پیش آوردند. خوشش آمد. گفت: بادمجان طعامی است خوش. ندیمی در مدح بادمجان فصلی پرداخت. چون سیر شد گفت: بادمجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: ای مردک! نه این
يكي از صاحبدلان وزنهبرداري را ديد كه برآشفته بود و غبار خشم بر چهرهاش نشسته بود و دهانش كف آورده بود. سؤال كرد: او را چه شده است؟ گفتند: فلان شخص به او دشنام داده است. گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برميدارد و طاقت سخني نميآورد؟ لاف سر پنجگي
چند كودك با يكديگر مشغول بازي بودند. ناگهان زني از دور پيدا شد و كودكي را از آن ميان صدا زد و لحظهاي چند با او سخن گفت. وقتي كودك نزد كودكان بازگشت همبازيهاي او به دورش جمع شدند و اصرار كردند تا آنها را از صحبت با آن زن
گویند شخصی می گفت: مسگران ولایت ما دیگ هایی می سازند که هر یک به اندازه یک خانه است. شنونده گفت: در روستای ما نیز چغندرهایی عمل می آیند که هر کدام به اندازه یک خروار است. اولی گفت: این چغندر را در کدام دیگ می پزند؟ گفت: در دیگ
روستایی ای با زن خویش در امر دامادی دو پسر جوان خود مشورت می کرد و از تنگدستی و عدم توانایی خویش شکایت می کرد. پسر کوچک تر که تا آن گاه در گوشه ای ساکت نشسته بود از روی چاره اندیشی سر برآورد و گفت: ای پدر! امسال برای
خواجه ای برای خود مقبره ای ساخت. یک سال تمام در آن جا کار کردند تا به پایان رسید. خواجه از استاد بنا که مرد ظریفی بود پرسید: این عمارت را دیگر چه می باید؟ گفت: وجود شریف شما! علی صفی، لطائف الطوائف، ص 307
ظریفی پیر شده بود چنان که بی عصا و مددکاری راه نمی توانست برود. جوانی از روی ظرافت به او گفت: به سنی رسیدی که پست ترین عمر است و بلای جان مردم شده ای. گفت: امید دارم که تو به این سن نرسی تا به محنت نیفتی و بلای
دهقانی در اصفهان به در خانه خواجه بهاء الدین صاحب دیوان رفت. با حاجب گفت: با خواجه بگوی که خدای بیرون نشسته است با تو کاری دارد. حاجب با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد پرسید که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت: چگونه؟ گفت: حال آن که
خواجه ای به زیارت دوستی رفت و غلام را برای برداشتن کفش به همراه برد. میزبان خربزه شیرین و شاداب پیش آورد. مهمان حدیثی (به زعم خودش) از قول امام صادق (ع) در خواص خربزه خواند که تن فربه کند و برای معده نافع است و سنگ کلیه را دفع
در گلستان آمده است: ثروتمند زادهاي را ديدم كه بر سر قبر پدر نشسته است و با بچه فقيري به بحث و مناظره پرداخته است كه صندوق قبر پدرم گرانقيمت است با خشت طلا ساخته شده و بر آن سنگ مرمر با نوشته رنگين است. اما بر قبر پدر تو