دوست ترین مردم
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ گفت: کسی که شکم مرا سیر کند. گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری؟ گفت: دوستی نسیه نباشد. حدیقه سنایی، 366.
هارون الرشید از بهلول پرسید: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ گفت: کسی که شکم مرا سیر کند. گفت: اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری؟ گفت: دوستی نسیه نباشد. حدیقه سنایی، 366.
بُهلول ، ابووُهیب بن عمروبن مغیره ، فرزانه ای دیوانه نما (از عُقلاء المجانین) در سده دوم . در کوفه به دنیا آمد. از زندگی او اطلاع چندانی در دست نیست . به گفتة حمدالله مستوفی، عموزادة هارون (حک :170ـ193) بود. اما در واقع ، جز همزمانی این دو با
درب خانه جحی را دزدیدند. اوهم رفت و در مسجد را کند و به خانه برد. گفتند: چرا درب مسجد را کندی؟ گفت: در خانه من را دزدیده اند و خداوند این درب، دزد را می شناسد . دزد را به من بسپارد و در خانه خود را بگیرد. عبید
جُحا (یا جُحی ‘/ جُوحی ) ، شهرت مردی ساده لوح در سده دوم که حکایتها و لطایف بسیاری به او منسوب است . در باره واژه جحا اختلاف نظر می باشد. ظاهراً نخستین کسی که در عربی از جحا نام برده ، ابن ابی ربیعه (م93ق)، شاعر عصر اموی
ملانصر الدین به تنه درختی تکیه داده بود و زیر سایه آن غذا می خورد که یکی از دوستانش سوار بر اسب از راه رسید. ملانصر الدین به ظاهر تعارفی کرد. مرد گفت: خیلی ممنون. و به سرعت از اسب پیاده شد و پرسید: ملا، میخ افسار اسبم را کجا
گویند ملا را دو بز بود. یکی از آن دو گریخت. ملا هرچند کوشید نتوانست آن را بگیرد. برگشت و بز بسته را کتک زد. از او علت را پرسیدند. گفت: شما نمی دانید. اگر این بسته نبود از دیگری چابکتر می گریخت. دهخدا، امثال و حکم، ج1، ص 431.
روزي حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ با اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام ـ نشسته بودند و با يكديگر خرما ميخوردند. هر خرما كه آن حضرت ميخورد به دور از چشم حضرت امير ـ عليه السّلام ـ دانه آن را نزد او ميگذارد. وقتي خرماها تمام شد
يكي از فضلاي عرب مهمان امام حسن مجتبي ـ عليه السّلام ـ شد و در منزل او غذا خورد و پس از خوردن طعام گفت: براي من يكي نوشيدني بياوريد. امام ـ عليه السّلام ـ فرمود: چه نوشيدني ميل داري؟ مرد فاضل گفت: آن نوشيدني كه چون ناياب شود عزيزترين
زمانی ابوالعیناء با لباسی که شناخته نشود وارد اصفهان شد. کودکان در محله ای با هم سنگ بازی می کردند. در این هنگام سنگی بر سر او خورد و شکست و لباسش خون آلود شد. در آن شهر دوستی داشت.
چون عمرو لیث صفاری (حک: 265 -287ق) به نیشابور آمد لشکریان او در منازل مردمان فرود می آمدند و کار بر اهل شهر تنگ شده بود. در آن اثناء زنی به تظلم و دادخواهی نزد وی رفت و گفت: زنی بیوه ام و چهار طفل نارسیده (کوچک) دارم
روزي يكي از كنيزان امام سجاد(ع) روي دست امام، آب ميريخت تا حضرت آماده نماز شود. ظرف آب از دست كنيز افتاد و سر مبارك حضرت، آسيب ديد. حضرت امام سجاد سر بلند كرد و نگاهي به كنيز انداخت.
یکی از دیوانگان فرزانه نزدیک معاویه شد. معاویه به او گفت: از قرآن چیزی می دانی؟ گفت: خوب می دانم. گفت: بخوان تا بشنوم.